2014 - 1915
یه مغازه کتاب فروشی دست دوم بود. می رم تو. می گم من یه سری کتاب داشتم. مدتی است که اینجا نبودم. امکان دارد آنها را پیش شما آورده باشند. دو تا دختر جوان اونجا هستند. سعی می کنند کمکم کنند. کتاب ها آشنا بنظر می رسند ولی کتاب های من نیستند. با دختر ها دوست می شوم. بهم پیشنهاد می کنند که سوار گاری شیم. منم قبول می کنم. سوار می شیم. گاری یه جور عجیب غریبی است. یعنی اسب پشت گاری است. نمی بینم که هولمون بده. ولی ما داریم جلو می ریم و اسب از پشت میاد. به دخترا می گم بچگی من توی این محله گذشته. تابستون ها و عید ها میومدیم اینجا و کلی خاطره دارم. مادربزرگم اینجا زندگی می کرد. اسمشو می گم. می پرسم می شناسیدش؟ می گن نه. می گم مطبش بالای کتاب فروشی شما بود. اون موقع که اینجا زندگی می کرد این کتاب فروشی نبود. با خودم می گم یعنی چطور خانم را نمی شناسند. حتما اگر سنشون یه کم بیشتر بود می شناختند. یه کمکی هم بهم بر می خورد. دخترا از گاری پیاده می شوند و به من می گویند که باید گاری را پارک کنم. وارد یه میدونی می شم که حجره حجره است و هر حجره یه شماره دارد. من باید در شماره 2 پارک کنم. اسب می ره جلو گاری و با سرعت شروع به دور میدون زدن می کند. می ترسم و نمی تونم نگهش دارم. به اطرافیان می گم کمکم کنید نمی تونم نگهش دارم. با صدای بلند بهم می خندند. بعد از مدتی اسب یواش تر راه می ره و بعد می افتد زمین. هی کوچک و کوچکتر می شه. می شه یه بچه اسب که پیژامه بچگونه تنشه. بازم کوچکتر می شود و لباس ها به دست و پاش می پیچند. شروع به گریه و ناله می کند. داد می زنه ولم کنید. ولم کنید. تعجب می کنم، صدا و مدل حرف زدنش عین مادربزرگم است.
وقتی بیدار شدم مطمئن بودم که یه چیزی شده. فیسبوک را باز کردم و اولین عکس، عکس مادربزرگم است که پسرخاله ام شر کرده. متاثرم. خوابم بیشتر از خبر مرگ ناراحتم کرد. انگار یه دوره تموم شد.
خانوم رفت...