تمام دانشجوهای مسلمونی که تو دپارتمانمون هستند یا می شناسمشون اعم از ترک، پاکستانی، اردنی، مصری و الجزایری همشون روزه بودند غیر از خودم و بقیه ایرانی هایی که می شناسم! خب به سلامتی، این دولتی که داریم اگه یه خدمت ارزنده به این مملکت کرده باشه اینه که کمک کرده تا ریشه های مذهب تا حدود زیادی خشکیده شه!

[۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه]  


adamizade dige...

[۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه]  

[۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه]  

22
*

 


بعد که می‌رسم دم مرز، این خانم مرزبان، وقتی گواهینامه‌ام را بهش نشان می‌دهم مثل هر بار می‌پرسد: "Where is home?" حالا می‌دانم منظورش این است که "Where do you live?" ولی نمی‌دانم مخصوصن این‌جوری سوال می‌کنند که آدم را گیر بندازند یا حواسشان نیست. دلم می‌خواهد بهش بگویم "خانم‌جان اگه بخوام جواب این سوالتو درست و کامل بدم باید پستت رو بسپاری دست همکارت، بریم با هم کافه‌ای باری بشینیم چیزی بخوریم و یه یک ساعتی درد‌‌دل کنیم که آخرش ور ایز دیس بی‌صاحاب مونده هومِ ما!" (+)

[۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه]  


به تقلید از جناب اولد فشن منم دلم می خواد همین جوری های روزهای شنبه داشته باشم. :)

[۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه]  

Saturday evening

نات اونلی کارد به شکم بخوره بات آلسو کارده چند دورم اون تو بچرخه!
آیدا جونم کجایی که خوراک خودم و خودته.
من که واقعا به اون مرحله کذایی نائل شدم. ;)

 


ژانر

جک مارالی ;)

 


خاک عوض کردن ساده‌تر از آنی بود که خيال می‌کردم. گمانم از درد خاک نداشتن باشد، از دل بستن به آسمان باشد. هيچ هوس خانه و آن خاک را نکرده‌ام. می‌خوانم چه می‌گذرد و چه می‌گويند و چه تيشه به ريشه می‌زنند، ولی محض خاطر عزيزانم که آنجايند، نه خود خاک. به گمانم وطن يک کلمه‌ی قابل تعريف است. البته که خاطرات و نوستالژی‌ها جزئی از هويت‌اند ولی چه نيازی به تعميم‌شان به ظرف زمان و مکان‌شان. در بند خاطرات ماندن برای ده سال آخر عمر است. ما که هنوز مشغول خاطره‌سازی هستيم. (+)
.
مامانم برام یه بسته فرستاده . دیروز تا رسیدم خونه نشستم وسط اتاق و شکم بسته رو پاره کردم و تند و تند چیزایی رو که توش بود، ریختم بیرون تا چشمم به یه کیسه افتاد. وقتی بازش کردم دیدم لواشکی است که مامان خودش درست کرده. آدمیزاد است دیگه (سلام آیدا) با دیدن لواشک اجساساتی می شه. ولی خودمونیم در حال اشک ریزان بی خیال لواشکه هم نشده بودم و وقتی خودمو با چشای پف کرده در حال لواشک لیس زدن تو آینه قدی کمد دیدم خنده ام گرفت و خلاصه گریه مون ختم به خیر شد.
.
پاراگراف اول به قول میرزا دلیل بر این نمی شود که نگم چقدر دلم برای زیر لبی آواز خوندن های مامانم تو آشپزخونه خونمون لک زده.

 

chasbidi

بعضی آدما روی کره خاکی وجود دارند که حرف زدن باهاشون می چسبه.

بعضی آدما روی کره خاکی وجود دارند که عین کاناپه آمریکایی بزرگ و راحتند. آدم دلش می خواد بهشون لم بده و هندونه خنک بخوره.


[۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه]  

chocolate cake
I like to bake when I’m stressed.You can tell I’m having a bad day when you come home to find plates of biscuits and cakes littered all round the house. You can tell it’s really bad when I’ve gone all out and made some form of fancy dessert. I then have to try my hardest not to eat the damned things.
Hoom...I should find someone to get rid of this wonderful big chocolate cake!

[۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه]  


گيلاس‌های شراب نيمه خالی عذر خزعبل گفتن‌اند، وگرنه برای لاطائلات معمول ما چه حاجت به شراب. غرض خنده‌ی جمع است و لبخند کم‌رنگ آن‌که خاطرش از باقی عزيزتر است. (+)

[۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه]  

Don't do it!!!
when they have a sale on and you're trying to save. Especially if it's something you've wanted for a while. And it's now being sold for a third of the original price.
This can only lead to pain, heartbreak and torture.

Don't do it!!!Now if only somebody had given me that advice this morning

 

restless
Yes! I registered for Yoga classes. It will start tomorrow. I should go shopping and buy some special clothes for it. I used to do yoga for 3 years in my country. That years were the best period in my life and I really love my body at that time. I need to feel the same about myself. I want my self-confidence back. I need some change. I need to change my perfume. I need to be more active. I need to be ...
I have a restless feeling deep inside me… and it’s getting worse.
Yet another sleepless night awaits me.

[۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه]  


دقت کردین لهجه یونانی کپی لهجه ترکی خودمونه؟
اگه یه دوست یونانی دارین بهش بگین کلمه enjoy رو تکرار کنه. اونوقت می فهمین من چی می گم.

[۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه]  

Saturday morning

بقدری این عکسه (از بلاگ جناب اولد فشن) عین منه که عاشقش شدم.

ژانر : اینایی که خود شیفته اند. سلام پالپ

 

راکون
قبل از اینکه بیام اینجا تصور من از راکون یه موجود شیرین و دوست داشتنی مثل رامکال بود. یادمه اولین بار که یه راکون واقعنی لای بوته ها دیدم شوک شده بود. اونقد بی ریخت و زشت و نچسبه که خدا می دونه. بیشتر شبیه کفتار است تا رامکال. البته من هنوز یه کفتار واقعی از نزدیک ندیدم ولی خب حالا بگذریم. احتمالا کفتار واقعنی یه چیزی تو مایه های قو است و الخ.
عاشق کلمه الخ ام! :دی

 

green raspberry tea
At this present moment in time I am sitting at my desk drinking my green raspberry tea. It tastes surprisingly good and relaxing.
Slowly but surely I turn my apartment in to a place that is definitely my own especially the kitchen. I have three new roommates that all of them are freshmen. They are very nice, clean and calm girls. Today after a great breakfast I did all my laundry, tided my room and went shopping. I’ll have enough stuff in the fridge, freezer and cupboard so that I don’t have to panic about going shopping for a while!
My social circle is expanding these days and I am happy about that. I am invited to watch a movie in one of my friends place this evening. Hoom…I will take a nap and got myself settled for a relaxing evening.

[۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه]  

Sleepless
It’s late And I can’t sleep. I haven’t been sleeping properly without nightmares for a while now. I think I know what’s been causing it but I don’t like to think about it so I’m not going to share it here. I know I said I’d update sooner, but I’ve been busy. Life goes on you know. There is nothing much to say! All is the same routine. My courses started again . Not only do I have a small mountain of papers to read and working on my code but I’m also supposed to be finding the time to solve homework problems and do all other stuff that I need to do. My to do list is getting ever bigger. I also need to tidy my room. It’s starting to irritate me so it’s got to be done.

Yep! I don’t really have much to say at the moment. My life just seems to be rolling along and nothing of note appears to have happened. But who knows… I am optimist and wait for sth special or may be someone special! who knows...

 

free cookies!
I have a lot of homework to do and I wasted my time in a very boring and long group meeting. In fact, the only useful thing to come out of that meeting was the free coffee and cookies.

[۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه]  

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]