بیشتر از دو هفته است سعی می کنم که علت وجود یه سری نوسان های سطحی به اسم فریدل را بفهمم. محاسبه اش را انجام دادم و تصویر خیلی خوبی هم گیر آوردم ولی همش انگار یه جایی از توجیه این مساله می لنگه. خودم از فهمی که در موضوع دارم راضی نیستم. دیگه از عدم تسلطم اعصابم خرد شده . تقریبا همه رفرنس های مربوطه را زیر و رو کردم و خوندم. تو مقدمه یکی از این ها نوشته بود:
The origin of multilayer relaxations has fascinated scientists for over a decade.

یهویی انگار صبر ایوب بهم نازل شد. انگار داره بهم می گه جوجه! حالا دو هفته نصفه و نیمه وقت گذاشتی فکر کردی خبریه. از تو گنده تر هاش قبلا جون کندن برای اولین بار این مفاهیم را تدوین کنند. خلاصه بی خیال اینترنت و مقاله ها شدم. کتاب مرجع را باز کردم و از بیس دوباره شروع کردم. یادش بخیر دکتر بایگان می گفت : این دست باید رو کاغذ بره تا یادبگیری.
پرزنتیشن فردا هم تموم شه خلاص شیم. هم من، هم پست داکم که از من بیشتر مضطربه.

[۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه]  


الاغ‌های امامزاده داوود رو کرایه می‌دن ساعتی 20 تومن. بعد حق‌التدریس استادیار ِ مملکت، ساعتی 10 تومنه! (+)

واقعا آدم نمی دونه بخنده یا گریه کنه.

[۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه]  


اعتیاد به کلیک کردن از بین نمی رود بلکه از نوعی به نوع دیگر تبدیل می شود. میای فیس بوک را ترک کنی گرفتار گودر می شی.

*آقا یادم نیست. شاید اینو جایی خونده ام. خوشم اومده و ته ذهنم مونده. حالا نیاین فحش و فضاحت بدین که چرا لینک ندادی. بخدا هرچی می نویسم شک می کنم.
+
خوش و خرم داشتم پشت سر هم سریال How I met your mother را می دیدما. نامردا جاش یه رآلیتی شو تخمی گذاشتند.

 

TO DO LIST

[۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه]  



برنامه بیچ شنبه که بخاطر گروپ میتینگ و اعصاب خوردی بعدش به گا رفت. رفتم فیلم کوکوشانل و ایگور استراوینسکی را دیدم که خیلی مزخرف بود. امروزم فقط برای اینکه خونه نمونم رفتم مال بغل خونمون.از حالا دارم برای عمل جراحی ام برنامه ریزی می کنم .بیهوشی موضعی است و پامو از سه جا سوراخ می کنند.همین کلمه سوراخ کلی ترسناکه اما دکتره می گه جاش نمی مونه. امیدوارم تحت کنترلم باشد و خودم از پس همه کارام بربیام. جوری نیست که بکل نتونم راه برم. قبل عمل یخچال را پر می کنم. باید ماشینمو قبلش ببرم برای سرویس که موقعی که احتیاج دارم دستمو تو حنا نگذارد.با دوستم هماهنگ کردم که اگه نتونم سر کلاسی که درس می دم حاضر شم جام بره. اگه خوشبین باشم حالم اونقدرام بد نخواهد شد و می تونم سرکلاس برم ولی فقط باید سر جام بشینم . امروز چند تا از این لباس خواب های نرمالوی نخی (صورتی و لیموئی) که شکل ها کوچولوی احمقانه دارند برای دوره نقاهت ، لباس زیر و یه دونه تابلوی کوچولو جهت بالابردن روحیه عمومی ام خریدم. می خوام تو آشپزخونه جلوی چشمم آویزون کنم. فعلا به دیوار تکیه دادم تا بعد که میخ دار شم.

[۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه]  

تکینه و سکینه!
اگه حوصله دارید می تونید مفهوم تکینه (تکین) یا تکینگی را در ریاضات یا فیزیک در پاراگراف اول و دوم بخونید. اگه حوصله ندارید اگه فقط جمله اول پاراگراف سوم را بخونیدهم بسه تا feeling ای از تکینگی داشته باشید. بدین وسیله اعلام می گردد تکینه هیچ ربطی به سکینه ندارد!
تا حالا چندین نفر بهم گفتن که وقتی تکینه را می بینند یاد سکینه می افتند که اولیش ادریس یحیی بود. :))

+
در ریاضیات
اگر تابعی در یک نقطه تعریف نشده باشد یعنی در آن نقطه پیوسته نباشد، این تابع در آن نقطه تکین (singular) است یا در آن نقطه تکینگی (singularity) دارد. مثلا تابع tan(x),x = Pi / 2 در نقطه x = Pi / 2 تکین است به عبارت دیگر در این نقطه تکینگی دارد.
+
در فیزیک و اخترفیزیک
به مرکز یک سیاهچاله که تمام جرم سیاهچاله آنجا متراکم شده و چگالی آنجا بی‌نهایت است تکینگی گفته می‌شود. و این امر به همان دلیل ریاضی است. چون سیاهچاله را ستاره ای در نظر می گیریم که تمام جرم آن پس از رمبش در حجمی در حد صفر متراکم شده (یعنی به سمت صفر میل می‌کند) که باعث می‌شود چگالی بی نهایت بشود و یک ناپیوستگی و تکینگی در آن نقطه از فضا بوجود آید.
+
رفتار تکینگی اصلا قابل توصیف و درک نیست. به همین دلیل راجر پنروز و همکارانش قانونی به نام قانون مراقبت کیهانی پیشنهاد دادند که بر اساس آن تکینگی عریان (تکینگی بدون افق رویداد) وجود ندارد. یعنی همه تکینگی‌ها باید بوسیله یک افق رویداد پوشیده شده باشند چون یک تکینگی عریان می‌تواند تمام جهان را به طور بی قاعده و غیرقابل پیش بینی تحت تاثیر قرار گیرد.

 


خب من تازه دیروز فهمیدم که کلمه "داف" به معنی "دختر هات" است و ریشه اش هم به Hillary duff بر می گردد. قبلنا فکر می کردم که معنی هرزه می ده. بعد دچار تناقض می شدم وقتی کاربردهای دیگه ای از اونو می دیدم.
+
یکی لطف کند بگه کلمه "فیلان" چه معنی می ده؟ اصلا چجوری خونده می شه؟ و کاربردش چیه؟
و به همچنین کلمه "ال" که بکار می برید. هیچ رقمه نتونستم بفهمم کاربردش چیه؟
خلاصه کمک کنید و جوانی را از نادانی نجات دهید.
+
حالا این وضعیت من هیچ ربطی به دور بودنم از ایران ندارد. اونجام که بودم همیشه تاخیر فازداشتم. مثلا وقتی "می شه! " مهران مدیری را دیگه عمله های تجریش هم فراموش کرده بودند تازه دو دهن من افتاد.

[۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه]  


نه سوزن به خودت بزن، نه جوالدوز به دیگری! (+)

یعنی یکی از قشنگ ترین جملات قصاری است که اینروزا شنیدم.

[۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه]  


برنامه ام این بود که فردا از صبح پاشم برم بیچ . ولو شم آفتاب بگیرم. حتی یدونه از این چتر گنده های ساحلی رنگارنگ هم گرفتم. از استاد راهنمای عزیز ایمیل اومده که روز شنبه ساعت دو بعد از ظهر گروپ میتینگ داریم. حالا نه قبلش می شه رفت، نه بعدش.ای تو روحت!

 


خود آزاری یعنی وقتی که خسته از سرکار برگشتی عوض اینکه فیلم نگاه کنی و یه بچه آبجو (حدود 200 ml) من باب ریلکسی تنگش بزنی ، بشینی مصاحبه الف نون با لری کینگ را نگاه کنی. بگو آخه مگه مرض داری؟ مرتیکه دیدن دارد؟

[۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه]  


شب وقتی از آفیس اومدم بیرون، با دیدن اینکه تو پارکینگ دانشگاه چند تا ماشین بیشتر نمونده کلی دلم برای خودم سوخت و وقتی دیدم فقط چینی ها هستند که دارند به سمت ماشینشون می رن دیگه حسابی روحیه ام خراب شد. پست داکم آخر این هفته می ره آلمان و یه ویزیتور از پولند میاد که قراره با اون 6 ماه کار کنم. کنفرانس فردا تموم شه یه نفس راحت می کشم. این آخرهفته استراحت مطلق. به قول اینا : enough is enough!

 


دیدین خیلی وقته می خواین به یکی بگین : "بکش بیرون بابا!" و نمی تونین. بعد یهو یه روزی خودش می کشه بیرون.
خلاصه من راضی، تو هم راضی. به سلامتی هر دومون.

[۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه]  


دیروز دیدم از درد نمی تونم راه برم و دیگه کار از انکار درد و جمله معروف وقت ندارم خیلی وقته که گذشته. خیلی مسخره است ولی اتاق سرد و نیمه تاریک رادیوگرافی عین خونه عمه ام ساکت و آرامش بخش بود. دلم می خواست زمان وایسه و من اونجا بمونم. وقتی روی تخت اکس ری دراز کشیدم تنها آرزوم این بودکه یکی یه پتو بهم بده و من بی خیال همه ددلاین ها و کارهام یه دل سیر همونجا بگیرم بخوابم.
ولی متاسفانه یارو اونقدر عنق و گوشت تلخ بود که نگذاشت اقلا با فانتزی پتو و خواب قیلوله حداقل ده دقیقه کیفور شم. حاضرم شرط ببندم جمهوری خواه بود. یعنی از مدل رفتارش مطمئنم.

 

Never ever ever give up!

[۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه]  


هستم ولی خستم.

[۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه]  

همین جوری های شنبه
یعنی آخر بدبختیه که همین جوری های شنبه ام شده عین تمام هفته ام .
+
یکی از دوستام می گفت : همیشه پشت هر کار خوبی (کاری که خوب انجام شده) یه باسن تنگ وجود دارد. حالا می خواد کار هنری باشد یا علمی یا اصلا هرکار دیگه ای. خلاصه علاقه و استعداد و هوش و بک گرند تا یه حدی به کار میاد. آخرش باید باسنتو هم بیاری و زحمت بکشی تا بتونی یه کار خوب ارائه بدی.
به سلامتی آخر هفته ام تموم شد .

[۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه]  


احتیاج به احساس "آدم گه و مزخرفی نیستم" دارم. یه نوع خالص شدن از تمام کینه ها و فکرهای زهرآلود. از نوع حسی که پرستاره بعد از رابطه اش با سنت آمریکایی (یه اسنپ شات هواپیما از یارو یادمه) تو کتاب والس خداحافظی کوندرا داشت. این کتاب رو عهد بوقخوندم ولی هیچ وقت این قسمت کتاب یادم نمی ره. کسی یادش میاد؟

[۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه]  

Breakfast at Tiffany's


“Holly: I'll never let anyone put me in a cage!
Paul: I don't want to put you in a cage, I wanna love you.
Holly: Same thing!
Paul: No it's not, Holly--
Holly: I'm not Holly! I'm not Lula Mae either. I don't know who I am. I'm like Cat here. We're a couple of no-name slobs. We belong to nobody, and nobody belongs to us. We don't even belong to each other.”

[۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه]  


دیشب وقتی تو وبلاگم رفتم یه warning عجیب و غریب نشون داد که تا حالا ندیده بودم. خلاصه حسابی فریک آوت شده بودم که دست به دامن پدرخوانده وبلاگم (سیزعلیف) شدم. تازه آهنگ Don’t worry, Be happy! را هم برام فرستاد تا موقعی که دارد غده سرطانی را از تمپلیت بلاگم خارج می کند ، گوش کنم و هپی باشم. مرسی :)

[۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه]  



امروز زنیت جریان ملا نصرالدین رو تعریف می کرد که هیچ کدوم از وظایف زناشویی اش را به جا نمی آورده مثلا نه خرجی می داده، نه محبت می کرده،... بعد تازه شبا وقتی دیروقت میومده خونه یه دل سیر زنشو کتک می زده. بهش می گن آخه این چه وضعیه تو که هیچ کاری برای زنت نمی کنی اقلا کتکش نزن. اونم می گه : آخه اگه کتکش نزنم که احساس نمی کنه شوهر دارد.
این دقیقا حکایت استاد راهنمای ماست که از کل وظایف استاد راهنمایی فقط سخت گیری و ضایع کردن دانشجوهاشو بلده.
+
روز اصلا آرومی نبود. توی گروه ریسرچی که کار می کنم همه به جون هم افتادند. صبح از یه ایمیل ساده شروع شد و بعد آخرای شب مکالمه و جنگ قدرت دو تا از استادا روکه می خوندم باورم نمی شد که دیگه انقدر پرده دری بشه. حتی تو وبلاگ ها وقتی جنگ در می گیرد مردم انقدر واضح به هم دیگه نمی رینند. بگذریم. موقع برگشت به خونه سر خرمو کج کردم و رفتم یه باری که نزدیک خونمه. یه شراب و بعد هم هوس سوپ های پنرا را که تو کاسه نون می ریزند کردم. خونه که رسیدم خوشحال بودم که خوابم میاد. زود خوابیدم اما اینجاشو نخونده بودم که ساعت دو ونیم شب از خواب می پرم و خوابم نمی بره.و خداوند وبلاگ را آفرید برای همین جور وقت ها. در ضمن گشنمه!الانم ساعت سه شبه. (یا صبح)

 


مدتی می شه که قابلیت دلداری دادن به اطرافیان ام رو از دست دادم. امروز دوستم دارد گریه می کند و از مشکلاتش می گه منم عین گاو نگاش می کنم. بعد تازه خنده های بی موقع یا حرف های بی ربط هم می زنم. نه که بی عار باشم، عین خیالم نباشه و یا درکش نکنم. نه! فقط نمی دونم چی باید بگم و چجوری می تونم آرومش کنم. شاید احساس می کنم هر حرف امیدوار کننده ای بخوام بگم خیلی مصنوعی بنظر میاد و کلا بی خیال می شم.

[۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه]  


امروز از ساعت 5 گرسنه ام بود ولی همش یه کاری داشتم که نتونستم برم بیرون یه چیزی بخرم و بتپونم. ساعت 9:30 شب از آفیس اومدم بیرون. تا خرید کنم، بیام غذا درست کنم و بخورم شد ساعت 11. الانم ساعت 11:30است و باید تا دوازده بخوابم چون فردا صبح زود باید پاشم وباز تا دیروقت مشغولم. اونقد دلم می خواد امشب تا دیروقت بیدار بمونم، فیلم ببینم و کتاب بخونم که خدا می دونه. پوووف! 5 دقیقه دیگه ام گذشت.

[۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه]  


دیشب تو خواب دوچرخه ام پیدا شد. پایین یه خیابون به یه درخت بسته شده بود. شبیه خیابون های سیاتل. شیب دار و رو به دریا. تو اسلکله دیدمش. حتی لاغرتر از قبل. پشتش به من بود و منو نمی دید. دنبالش دویدم تا خبر بدم دوچرخه ام پیدا شده . می دونستم خوشحال می شه. می خواستم بهش بگم دیگه مطمئن هستم که دوستش دارم و می تونه برگرده. بعد نمی دونم از کدوم گوری یه گاو شاخداراز پشت بهش حمله کرد. می خواستم صداش بزنم ولی اسمش یادم نمیومد. جیغ می زدم ولی نمی شنید. فقط می دویدم که بهش برسم و از دست گاوه نجاتش بدم اما می دونستم که نمی رسم . بعد گاوه جلوی چشام از پشت شاخش زد و هلش داد و دوتایی با هم رفتند قعر دریا. ساعت 4 صبح بود. بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد.
این بود صبح روز یکشنبه من. بدین ترتیب تمام روز در مود سگ آقای پتی ول سپری شد.

[۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه]  

همین جوری های شنبه

[۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه]  


دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

[۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه]  


یکی بود یکی نبود. یه گروه تجربی کار در جمهوری چک یه پدیده ای را می بینند که برای توجیه اش احتیاج به یه تئوری کار دارند که صاف میان به استاد راهنمای من می گن. اینجوری می شه که ما هم برای درک بیشتر مدل سازی می کنیم. یه پله داریم. می خوایم ببینم اتم از این پله می ره بالا یا نه. کار من اینه که ببینم کلا این اتم عشقش می کشه چیکار کند. جدی می گم. نخندین. بعد این شماهایین که از کاربردهاش استفاده می کنید. (مطمئن نیستم البته!) بگذریم از اینکه بین خودمون کارمون هرچقدر کاربرد نداشته باشد یا خارج از درک عموم باشه کول تر است. امروز یکی از استادای استرونومی رو دیدم. بعد خوش و بش ازم می پرسد رو چه پروژه ای کار می کنی. توضیح می دم. بعد می گه کاربردش چیه؟ اول من و من می کنم بعد می گم مثلا جاینت مگنتیک سنسور. ته دلم هم فحش می دم مرتیکه مگه تو مهندسی که این سوال کلیشه ای رو می پرسی و مجبورم می کنی که جوابی رو که به اونا می دم به تو هم بدم. انگار از چهره ام می فهمه تو دلم چی می گذره. می خنده و می گه: اشکال نداره اگه کاربردی نداشته باشد. هر کی از من این سوال رو می پرسه در جواب بهش می گم: هیچ کاربردی نداره. !That’s it منم خندیدم و تو دلم بهش گفتم خیل خوب بابا کار تو کول تر است!

+

پاشم بند و بساطمو جمع کنم برم خونه که ساعت ده شب است. تازه بارونم دارد میاد و چترمو نیاوردم. تا برم به پارکینگ برسم حالم جا میاد و دیگه چترم یادم نمیره.

+

اگه گفتین امروز صبح تو خونه ام چه جونوری دیدم؟ نخیر نه سوسک بود و نه مارمولک.
قورباغه! بله یه بچه قورباغه در طبقه سوم.

[۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه]  

آقای حکایتی

این پست را که تو گودر دیدم داشتم سکته می کردم. فکر کردم آقای حکایتی خدایی نکرده فوت شده که مردم انقدر شرش کردن. بعد دیدم نه بابا بالاخره یکی پیدا شده که در حالت عادی قبل از اینکه بلایی سرهنرمند مورد علاقه اش بیاد، از اون قدردانی می کند و در موردش می نویسد.

من نمی دونستم صدای مخمل را آقای حکایتی در آورده. حالا بیشتر دوستش دارم.

[۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه]  



و خداوند وانیلا رسبری فروزن یوگرت را آفرید تا روشنایی بخش شبهای تار شما باشد. هوووم...عاشق اون لحظه ای ام که مزه شیرین و ترش رسبری وسط مزه نرمالو و ملوی وانیل سورپرایزم می کند.

[۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه]  


این گیلی گیلی های امروز گوگل چقدر خوبن. :)

 

6
*

[۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه]  

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
کلا اگه از زندگی ات ناراضی هستی دو راه پیش رو داری. یا باید خودکشی کنی و خلاص یا اگه تخمشو نداری مسوولی. مسوول این هستی که نق و ناله را بگذاری کنار و آلودگی صوتی برای اطرافیانت ایجاد نکنی. مسوولی شرایط را به نفع خودت عوض کنی. اصلنم پیچیده نیست، آسونتر از اون چیزی است که فکرشو می کنی. مثلا روز تعطیل می تونی رو کاناپه جلوی تلویزیون بپوسی و هزار و یه دلیل و مسوول برای بدبختی هات پیدا کنی یا می تونی باک ماشینتو پر کنی و بزنی به جاده. فقط و فقط رانندگی کنی. موسیقی گوش بدی و هرجا که هوس کردی تو هم باهاش بخونی. باور کن خیلی آسونه. فقط باید بخوای. کج دار و مریض نمی شه.

 

همین جوری های شنبه

[۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه]  

Beerpong

دیشب تولد یکی از دوستام بود. قرار بود بریم بار ولی وقتی رفتیم دنبالش ما را خونه همسایه اش برای بازی beerpong دعوت کرد. سیستم این بازی اینجوری است که دو طرف میز به شکل هرم لیوان های آبجو می چینند. اگه گروه مقابل موفق شه که توپ پینگ پنگ را توی یکی از لیوان ها بندازد اونوقت تو باید اون لیوان آبجو را سر بکشی. خلاصه بهانه است برای مستی همراه با مقدار زیادی فان. تا حالا بد بنظر نمیاد ولی اگه خونه کثیفشون را می دیدید حالتون از این بازی بهم می خورد. یه سگ داشتند که فکر کنم سگه تمیزترین عنصر خونه بود. دو تا لیوان آب گذاشته بودند برای شستشو توپ های پینگ پنگ. هر دفعه که توپ می افتاد زمین عقم می گرفت ولی طاقت آوردم تا موقعی که سرم گرم شد و بهداشت یادم رفت. البته وقتی صبح از خواب پا شده بود احساس می کردم سرطان میکروب گرفتم.

پانوشت: این عکس مربوط به دیشب نیست. از اینترنت گیر آوردم. بنظرم حال و هوای بازی را خوب نشون می ده.

[۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه]  


عکس عروسی اش رو انداخته گذاشته رو فیس بوکش زیرش ۷۰ تا پیغام تبریک گذاشتن همه. هر چی فکر کردم چی بگم نفهمیدم. بگم مبارک باشه؟ مبارک یعنی چی؟ یعنی برکت بیاره؟ برکت یعنی چی؟ بچه؟ کردن؟ پستون؟ اصلا از این لغت مبارک بدم میاد. آخر لغت کلیشه ایه. بگم ایول حال کنین؟ جلو این همه آدم بگم ایول حال کنین با هم؟ نمی شه که. چی بگه آدم این جور مناسبت ها؟ یا مثلا یارو مرده. بگم خدا رحمتش کنه؟ خدا کیه؟ رحمت کیلو چنده؟ روح کدومه؟ بگم یادش گرامی؟ یعنی خدا کنه کسی نرینه بهش بعد از مرگش؟ یادش رو گرامی بدارن مردم؟ اینم آخه آرزوس؟ بگم حیف شد از دنیا رفت؟ به جای مرد بگم از دنیا رفت؟ کجا رفت؟ اون دنیا؟ کدوم دنیا؟ وقتی جایی نباشه بری نمی شه بگی رفت که. بگم رفت تو گور؟ جلو این همه آدم حیف شد رفت تو گور؟ جلو این همه آدم دست به تخم وایستادن دم در بگم آقای فلانی تسلیت می گم واقعا حیف شد باباتون رفت تو گور؟ یارو قاطی می کنه که؟ آدم نخواد کس شر بگه باید چی کار کنه؟ (+تزاد)

[۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه]  


صبح که داشتم می رفتم دانشگاه تو راه یاد افاضات علیرضا افتخاری : "باز هم رییس جمهور یا هر کس دیگری که به من لبخند بزند و محبت کند را در آغوش می گیرم.‏" و کامنت تاریخی ساسان م.ک (سلام عاصی جان!) :"یکی نیست به‌ش بگه مرد حسابی مگه بوشوگی؟" افتاده بودم و از ته دل واسه خودم تو ماشین می خندیدم. خوش و خرم. :)

[۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه]  

 

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]