سه ویزیتور از چک برامون اومده. یه پروژه تقریبا مشترک داریم انجام می دیم. یعنی جفتمون داریم کار محاسباتی یک گروه اکسپریمنتال را با دو متد متفاوت انجام می دیم و دیتا و نتیجه رد و بدل می کنیم. خلاصه دیشب با یکی از دانشجوهای دیگه و استاد راهنمای عزیز به صرف درینک و گفتگو به لابی هتلشون رفتیم . طبق معمول بیشتر از پروژه ای که انجام می دم آقاهه راجع به ایران ازم سال کرد. به شکر اون چهار تا کتابی ام که تو ایران خوندم یه بحث حسابی ام در مورد ادبیات کردیم. بعدم آخرش گفت: اگه خواستی برای پست داک بیای پراگ Let me know ! یعنی در باسنم عروسی است. حالا تا من دکترام تموم شه کی مرده، کی مونده ولی خب همین جوری بسی چسبید. کلا از دیروز نیشم بسته نمی شه.

[۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه]  

2 Days in Paris

فیلم 2 days in Paris را اگه دیدید که هیچی. اگه هم ندیدید که حتما ببینید. همه فیلم به یه ور و صحنه آخر فیلم به یه ور. این لینک به صحنه آخر. این هم narrator شاهکار اون صحنه کذایی:

It always fascinated me how people go from loving you madly to nothing at all, nothing. It hurts so much.

When I feel someone is going to leave me, I have a tendency to break up first before I get to hear the whole thing. Here it is. One more, one less. Another wasted love story.

I really love this one.

When I think that its over, that I'll never see him again like this... well yes, I'll bump into him, we'll meet our new boyfriend and girlfriend, act as if we had never been together, then we'll slowly think of each other less and less until we forget each other completely. Almost.

Always the same for me. Break up, break down. Drunk up, fool around. Meet one guy, then another, fuck around. Forget the one and only. Then after a few months of total emptiness start again to look for true love, desperately look everywhere and after two years of loneliness meet a new love and swear it is the one, until that one is gone as well.

There's a moment in life where you can't recover any more from another break-up. And even if this person bugs you sixty percent of the time, well you still can’t live without him. And even if he wakes you up every day by sneezing right in your face, well you love his sneezes more than anyone else's kisses

[۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه]  


یعنی من از بد سلیقگی مامان هری پاتر در شگفتم. آخه آدم اسنیپ را میذاره میاد عاشق بابای قوزمیت (ghozmit) هری پاتر می شه. واقعا که.

[۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه]  


به قول یکی از دوستان:
Not only we are not in the same page but also we are not in the same volume.

یعنی زبان قاصر است...

 



امروز بر می گردد. این همه مدت یه جوری گذشت اما امروز نمی گذرد. آروم و قرار ندارم و دل تو دلم نیست. هی از تو Track Flight Status چک می کنم ببینم الان کجای اقیانوس است. از شانس بد امروزم تعطیله و اگه برم سر کار پرنده هم پر نمی زنه غم باد می گیرم. با این که لباسام ته کشیدن حوصله خرید رفتن هم ندارم. هوس چلوکباب کردم. همش به خاطر عکسی که دیدم. از یه طرفم می گم غلط کردی از دیروز یه عالمه غذا مونده ، باید اونا رو تموم کنی. خیلی بد عادت شدم. مثلا الان چند جور پنیر نصف کاره تو یخچال ام هست. هردفعه موقع خرید، هوس یه چیزی می کنم بعد نمی خورم یکی دیگه می خرم. بعد هم اونقد می مونن که باید بندازم دور. شیطونه می گه پاشم برم سینما از این فیلم درپیتی های کمدی عاشقانه ببینم. می دونم از هری پاتر خوشم نمیاد. عاشق کتاب هاش بودم اما یکی از فیلم هاشو دیدم اصلا خوشم نیومد. چی کار کنم؟

[۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه]  


اینو نگاه کنین. :)

 


اینجا حسابی خلوت شده. امروز تو آفیس فقط من بودم و آقا دویی. تا دو، سه هفته دیگه ملت برای کریسمس می رن خونه هاشون و اینجاست که به عنوان یه ایرانی با همه فرق داری. MamanBabasick شدم بد جور. یه چیزی تو مایه های هوم سیک اما متمرکزتر و دردناک تر. حتی دلم برای برادرم تنگ شده. اینم یه چیزی تو مایه های دلتنگی جری برای تام است. خوشحالم که فردا مهمون دارم. سرم گرم می شه. حالا بوقلمون را چجوری بپزم!

[۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه]  


اول با الو شروع می شه.جمله اول حالمو میپرسه. جمله بعدی: پیپیرت چی شد؟ جمله بعد: ریسرچ چطور پیش می ره؟ جمله بعد: کنفرانس جدید نمی ری؟ جمله بعد: حال استاد راهنمامو می پرسه. جمله بعد: حال دوست پسرم را می پرسه. جمله بعد من می گم بابا شما چطوری؟ می گه خوبم. عالی. همه چیز عالی. جمله بعد: من می پرسم شماها چه خبر؟ می گه قابل عرض. خبری نیست. بعد من سعی می کنم مکالمه را ادامه بدم. از اینور و اونور یه چیزایی تعریف می کنم.وسطاش ازش سوال می پرسم در حد یه کلمه جواب می ده. دوباره می پرسم دیگه چه خبر. باز می گه: قابل عرض. اگرم غر بزنم می گه قوی باش، خودتو وفق بده. آخرشم می گه: مامانت خونه نیست. رفته دوره. اومد می گم بهت زنگ بزنه. تو دلم می گم می دونستم. همین که گوشی را برداشتی یعنی مامانم خونه نیست. خلاصه بدین ترتیب این مکالمه اگه خوش شانس باشم، ماهی یه دفعه تکرار می شه. هیچ وقت هم بهم زنگ نمی زنه. من که نمی تونم خلق و خوی بابام را بعد هفتاد سال عوض کنم تا احساسات بیشتری نشون بده. می دونم که خیلی دوستم دارد. سایه اش بالا سرم باشد، همین مکالمه ام از سرم زیاد است.

 


صبر کردم دیدم کسی منو برای Thanksgiving دعوت نکرد گفتم من که اینجوری* نیستم بنابراین تصمیم گرفتم آدمای مثل خودم را که کسی دعوت نکرده، دعوت کنم. به مهمونا ایمیل زدم و لیست خرید را نوشتم. طبیعتا همه اینترنشنال هستند چون تنکز گیوینگ یه چیزی تو مایه شب عید ما برای ایناست. یعنی اصولا همه با خانواده شون هستند. ده نفر میان که از هشت کشور مختلف اند. خلاصه شلم شوربایی خواهد شد.
* نویسنده را در حالی که دست راستشو پیچ داده و کج کرده تصور کنید.

[۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه]  


فکر کنم قبلنم گفته بودم که اینجا یه سینمایی هست که با سینماهای دیگه متفاوت است. زیاد بزرگ نیست. میزهای گرد داره با مبل های کوچولو و راحت دور میزها. حین فیلم هم غذا و درینک سرو می شه. یه بار هم تو حیاط (یا باغ) سینما هست. تیپ فیلم هایی هم که نمایش داده می شه کمتر هالیوودی است و خیلی وقتا فیلم های اروپایی و اینترنشنال به نمایش در میاد. نمی خوام بگم من خیلی آدم باحال و مستقلی هستم و همیشه از تنهایی اینور و اونور رفتن لذت می برم ولی مطمئنا این جا را دوست دارم تنهایی برم و کلی هم حال می کنم. تقریبا هر دو هفته یه بار می رم و به هیچکی هم خبر نمی دم که دارم می رم از ترس اینکه کسی بخواد باهام بیاد.شایدم تو این دوره اینجوری شدم. کلا حوصله مکالمه با آدم ها را ندارم. رابطه های سطحی و هر ازگاهی را ترجیح می دم. شکایتی هم ندارم. خلاصه دیشب برای دیدن فیلم The girl who kicked the hornet’s nest رفتم. نمی دونم مست بودم یا فیلم واقعا بورینگ بود که وسطای فیلم خوابم برد. خیلی وقت بود انقدر عمیق و شیرین نخوابیده بودم. از اون خوابای عمیقی که در اتاقم در تهران داشتم. آخر فیلم آقای گارسون بیدارم کرد. یه اسپرسو بهم داد و به حرفم کشید و فکر کنم وقتی مطمئن شد واقعا مست نیستم ولم کردبیام خونه. خلاصه فیلم اونقدر ضایع بود که حتی حوصله ندارم سرچ کنم لینک از IMDB براتون بگذارم. شما هم زحمت نکشید.

[۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه]  


فردا ددلاین فرستادن ابسترکت برای یکی از کنفرانس هاست. یه چیزی نوشتم و برای پست داکم فرستادم. اونم همه جاشو عوض کرد و برام پس فرستاد. باور کنید من که همه ریسرچ را انجام دادم بعد از ده بار بازخوانی، بازم نمی فهمم چی نوشته. چه برسه به اونی که می خواد ابسترکت مو بخونه و تازه اغفال شه بیاد تاک مو گوش بده. صد رحمت به جمله بندی های وصیت نامه امام.
+
نمی دونم تو ایران ساردین بود یا نه. من که نخورده بودم و اولین بار اینجا کنسرو ساردین خوردم. از بس تو کتاب ها هرچی بدبخت و بیچاره است ساردین می خورند (مثل شخصیت های همیشه بی پول کتاب های فردینان سلین) منم موقع ساردین خوردن دچار احساس منه حیوونکی و بیچاره می شم. خلاصه الان در همون حس به سر می برم و فانتزی ته چین و فسنجون در سر می پرورونم.

[۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه]  


این هفته یه ویزیتور از آلمان داشتیم. اصالتا سوئدی است و الان تو یکی از بزرگترین مراکز تحقیقاتی آلمان کار می کند. تئوری کار است و مشاور چند تا کمپانی خیلی معروف صنعتی است. پینوکیو اگه پیر شه قیافه اش می شه کپی همین آقاهه. از اون آدمای اروگنت – فانی است که خوراک من و دکتره است که بشینیم جملات قصارشو بگیم و بخندیم. امروز من و آدام و این آقاهه رفتیم ناهار بخوریم. هی از من راجع به ایران و وضعیت ویزا و کلی چیزایی که همه می پرسند سوال پرسید. هر چیزی که می گفتم اونم بلافاصله می گفت : I understand. یه جوری این جمله اش را دوست داشتم. مطئنا نمی فهمد ولی یه جور خوبی می گفت که انگار واقعا می فهمد.
تو راه برگشت به آفیس از جلوی ساختمان شیمی رد شدیم و من گفتم قراره اینارم منتقل کنند به ساختمان جدید ما. مطمئنا محیط دوستانه ای نخواهیم داشت. نمی دونم چرا اینا از ما زیاد خوششون نمیاد. خیلی جدی برگشته می گه:
Chemistry is a part of Physics and they don’t want to accept it!
از خنده مرده بودم. تو دلم گفتم بخاطر همین خب از ما خوششون نمیاد.

[۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه]  


و آخر اینکه یادت باشد اگر کل خلقت تیمارستانی بزرگ باشد، دوست تو کسی ست که نام بیماری اش با تو یکی ست، حتی اگر نسخه اش متفاوت باشد... (+)

 


راجر واترز نمونه بارز از آدمایی است که وقتی سنشون می ره بالا پیر نمی شوند بلکه بر کاریزما بودنشون افزوده می شه.
خدا اگه یه همچین آدمای با استعداد و خلاقی را آفریده، یقینا بقیه را ریده. (دور از جون شما)
ملت تو کنسرت خیلی بی رودربایستی ماری جوانا می کشیدند. ایفتیضاح!
تصویر ندا آقاسلطان موقع آهنگ The thin ice به نمایش در آمد. :( احساس خجالت و شرم از وجودم. سخته توصیفش.

[۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه]  


آقام راجر واترز امروز مارو طلبیده . خیلی هیجان زده ام. :دی
چندین سال قبل وقتی اومده بود دبی نطلبید. یا امتحان داشتم یا پول نداشتم یا مامانم اینا اجازه ندادن. (مورد دوم و سوم تقریبا یکی اند) خلاصه خیلی سوخته بودم. هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی اینجا زیارتشون نصیبم شه.

[۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه]  


استاد راهنمای عزیز بعد از دو ماه بالاخره پیپر منو خوند و کامنتاشو داد. حالا به روش چوب در باسن، هی ای میل و زنگ می زنه می گه چی شد؟ کامنتامو اعمال کردی؟ کی تمومش می کنی؟ باید زود بفرستیم پیپرتو بره. انگار نه انگار که دو ماهه من علافش بودم. حالا بگذریم. روز شنبه پاشدم اومدم دانشگاه روی پیپرم کار کنم. دیدم مسابقه فوتبال است و بساط tailgating براه است و جا پارک پیدا نمی شه. من سر از قواعد بازی فوتبال آمریکایی در نمیارم و بنظرم جزو بورینگ ترین ورزش های دنیا است. نظریه ام هم اینه که ملت عاشق مراسم قبل شروع بازی که شامل آبجو خوردن جیش کردن، بازم آبجو خوردن جیش کردن ، گریل هات داگ و برگر و بازی های مسخره ای که می کنند هستند. بعد که بازی شروع می شه اونقدر مستند که هر اتفاق دیگه ای هم اون وسط زمین فوتبال (مثل مراسم عزاداری عاشورا) بیفته باز اینا شور و هیجان نشون می دهند. چند تا از شاگردامو دیدم. برای یه لحظه می خواستم اغفال شم برم قاطیشون. بعد دیدم بهتره امروز را کار کنم و معده و انرژی ام را برای فردا نگه دارم. از حالا خیلی برای فردا هیجان زده ام. :دی

 


دور یه میز گنده گرد داشتیم شام می خوردیم. صدای موسیقی هندی هم بلند بود. یه پسره هم اونور میز بود. از ماها پرسید که کدوم دپارتمانیم و چی می خونیم. بعد از من پرسید که اهل کجام؟ .قیافه دوستام که تابلو هندی بودند و احتیاج به سوال نبود. از روی لهجه اش حدس زدم روس است. ازش پرسیدم اهل کجایی؟ گفت گوروشیا. آقا منم عین الاغ نفهمیدم کجاست. حالا اومدم دیدم Crotia همون کورواسی است. چقدر من احمق ام. آبروم رفت. یه عمر آمریکایی ها رو مسخره کردم حالا سر خودم اومد. آخه با یه لهجه ای هم گفت که اصلا به ذهن من نرسید. گفتم کجاست؟ از طرف ایتالیا آدرس داد. بدتر گمراه شدم. اسمش یادم نیست یه جوری سرچش کنم بگم ببین بخدا من می دونم کشورت کجاست و در موردش کلی هم اطلاعات دارم. پووف! خواب از سرم پرید.

[۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه]  


کلا اینکه دلت یه چیزی را بخواد خیلی خوبه. تو این مدت که دلم هیچ چی نمی خواست اینو خیلی خوب فهمیدم. کلی وزن کم کردم از بس که نمی تونستم هیچ چی بخورم و دلم هیچ گونه خوردنی را نمی خواست. شایدم بخاطر همین خیلی طول کشید تا خوب شم. امروز اولین روزی بود که تونستم کار کنم. وقتی که اومدم خونه هوس بستنی کردم و بدین ترتیب پایان مریضی ام را با یه بستنی چوبی جشن گرفتم. هنوز سرفه می کنم ولی همین که بالاخره هوس چیزی را کردم کافیه که امیدوار شم رو به بهبودم.

[۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه]  


زیر تریلی 18 چرخ بری ولی تو غربت تنهایی مریض نشی.

[۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه]  


خونه بوی دوا و مریضی می داد. دستمال کاغذی هارا از رو زمین و کاناپه جمع کردم. پنجره را باز کردم، ماشین ظرفشویی را روشن کردم و زدم بیرون. حالا که برگشتم خونه یخ یخ است. هنوز کلاه و ژاکتم را در نیاوردم. گشنمه ولی یخچال خالی است. یه کم آب پرتقال مونده و یدونه ماست میوه ای. استاد راهنمام جواب ایمیلمو نداده. خیلی کارام عقب مونده. خیلی.

[۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه]  


تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازكت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد
در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايي
رهش به سرو سهي قامت بلند مباد
در آن بساط كه حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبين و بدپسند مباد
هر آنكه روي چو ماهت به چشم بد بيند
بر آتش تو به جز چشم او سپند مباد
شفا ز گفته شكرفشان حافظ جوي
كه حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

همچنان مریضم و در خونه در حال استراحت. موقع اسباب کشی دیوان حافظمو گم کرده بودم. الان تصادفا تو کابینت گیر آوردم و فال گرفتم .
خیلی ممنون آقای حافظ. چسبید بسی.

[۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه]  


حسابی سرما خورده ام. دیشب حالم یه چیزی تو مایه های comfortably numb د وال شده بود. تب عجیبی داشتم. امروز دانشگاه نرفتم ولی مجبورم بعد از ظهر سر کلاسی که درس می دم حاضر شم. این اواخر همش تو دوره نقاهتم. دیگه از دورو بری هام خجالت می کشم از بس سلامتی روحی و روانی ام می لنگه و بالا و پایین می شه. بدبیاری پشت بدبیاری. یعنی هر لحظه منتظرم یه پیانو از اون بالا بیفتد رو سرم.

[۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه]  

زپلشک آید و ...
*

 




هاها ها! اومدم برم تو فیسبوک، Stay focused این پیغام را بهم داد!
من که نمی خواستم تقلب کنم، فقط می خواستم امتحان کنم ببینم درست کار می کنه. :دی

[۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه]  

Stay Focused, Improve Productivity, Block Time Wasting Websites
اگه شما هم مثل من از چک کردن مدام گوگل ریدر و فیسبوک وقتی که سر کار هستید به تنگ آمدید و تمرکزتون را به هم می زند بهتره تابیشتر از این از خودتون متنفر نشدید و از لحاظ کاری لطمه ندیدید از extension google chrome به اسم stay focusedاستفاده کنید. بعد از اینکه اینستال کردید در قسمت ستینگ می تونید به دلخواه خودتون سایت هایی را که دوست دارید بلاک کنید. می تونید روز و ساعت خاصی را برای بلاک کردن سایت مورد نظرانتخاب کنید .مثلا من امروز سایت فیسبوک و گودر ریدر را تو دسکتاپ دانشگاه ام بلاک کردم و فقط می تونم بین ساعت 12 تا 12:10 ظهر چک کنم. یه آپشن بامزه به اسم require challenge دارد. که جریانش از این قراره :
If this option is selected, you will be required to complete a difficult -- but not impossible -- challenge before you are allowed to change any settings. This makes it inconvenient for you to change settings, therefore reducing the chances that you'll cheat.

امروز تمرکزو افیشنسی ام در حد مرسدس بنز بود. حالا افیشنسی به یه ور از شر اعتیاد اعصاب خرد کن کلیک کردن در بازه های زمانی کوتاه خلاص شدم و احساس بهتری نسبت به خودم دارم.
شما هم می توانید. ;)

[۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه]  


اینجا یه رستورانی هست که در روزهای دوشنبه می شه با ده دلار آنلیمیتد بال مرغ و آبجوی آشغالی ارزون خورد. خوب معلومه دیگه هردفعه یکی رکورد می زنه و آخرش همه مست در حالی که تا خرتناق مون خوردیم میایم بیرون و می ریم یه جای دیگه جهت صرف براونی با کوه بستنی و خامه.. امروز بعد از مدت ها با دوستام رفتم. حتی راند اولم نتونستم تموم کنم بعد جای براونی، چایی سبز خوردم. این اواخر عوامل زیادی مبنی برعود مجدد افسردگی ام داشتم اما امشب متوجه شدم که حالم حسابی خرابه. جدی می گم.
+
می خوام یه پیشنهاد دوستانه بهتون بدم . لطف کنید از یه grad studentهیچ وقت نپرسید که کی فارغ التحصیل می شه؟ از فحش خواهر و مادر بدتره. یه موقعی دیدین همچین زد تو دهنتون که دندوناتون شبیه دندون های آتتقی شد. خلاصه از ما گفتن. اعصاب مصاب ندارم. تو زندگی تون لوزر ندیدین؟ ول کنید بابا جون. ول کنید. بگذارید به درد خودمون بسوزیم. آقا من اصلا می خوام ور دل استاد راهنمام بمونم. به کی مربوطه؟

[۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه]  

Just Do IT

ساعت دوازده ظهر روز دوشنبه است و هنوز هیچ غلطی نکرده ام. تازه فهمیدم که هفته بعد یه جنرال تاپیک پرزنتیشن دارم. موضوع ندارم. می رم سراغ آقا Duyi (همکار ویتنامی ام). آقا دویی جزو کول ترین موجودات روی زمین است. شخصیت مستقلی دارد. خیلی رک است. هر شوخی و حرف گزنده ای هم بهت بزند باز از دستش ناراحت نمی شی. با خودت می گی دویی است دیگه! از اون آدمایی است که هر سوالی ازش بکنی بالاخره یه جوری کمکت می کنه. مساله ها را ساده می کند جوری که بهت احساس آرامش می ده. به آقا دویی می گم حالا چیکار کنم؟ می گه یه موضوع انتخاب کن.و در موردش حرف بزن. می گم دفعه پیش سرخود یه موضوع انتخاب کردم ولی استاد راهنمام عصبانی شد و موضوع را عوض کرد. اگه بخواد دوباره عوض کند چیکار کنم؟ می گه پرزنتیشن را آماده کن، لازم نیست قبلش موضوعتو اعلام کنی ونظرشو بخوای.
Be confident, Just Do It!
عاشق جمله Just Do It است . vasse می گفت دویی از این خوشش میاد چون “do it” sounds like Duyi!

 

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]