نادیا

اسمش را فراموش کرده بودم. به فروشنده شهر کتاب نزدیک خونمون گفتم که کتاب ناتالی یا ناتاشا را می خواهم. اونم که بارها حواس پرتی من بهش ثابت شده با خنده و خونسردی گفت: " فکر کنم منظورتون کتاب اون سوررئالست." و در همین حین کتاب را از قفسه ای که مورد علاقه من است در می آورد. " بفرمایید اینم نادیا" کتاب را نگه می دارم تا وقتی که از تهران رفتم و در اتاقم تنها بودم با لذت بخوانم. وقتی چایی بعد از شامم را خوردم شروع به خواندنش کردم. منو به یک حال و هوای دیگری برد. به چندین سال قبل... باز هم گذر ایام و مشاهده تغییرات در خود و احساس دلتنگی.
وقتی آدم در یک اتاقی که هوایش آلوده و دم کرده است زندگی می کند، به آن خو می گیرد و از هوای بیرون غافل است. فکر می کند که زندگی همین است ولی به محض اینکه برای یک دقیقه پایش را از اتاق بیرون گذاشته و هوای تمیز را حس می کند بازگشتش و ادامه زندگی در اتاق برایش جهنم می شود. احساس می کنم قبل تر ها از اتاق بیرون بوده ام ولی از ترس طرد شدن از جانب سایرین و کسانی که دوستشان دارم خود را در اتاقی محبوس کرده ام. با خواندن این کتاب انگار در اتاق را باز کردم و هوای بیرون را استشمام کردم و یادم افتاد که بیرون از اتاق زندگی زیبایی جریان دارد و من خود را از آن محروم کرده ام.

"همه چیز را می دانم از بس که سعی کرده ام بخوانم جویبار اشکهایم را."

[۱۳۸۴ تیر ۹, پنجشنبه]  

ایران من، اضطرابی مداوم
صبح که با صدای بلند رادیو بی بی سی از خواب بیدار شدم، تازه فهمیدم که علت بدخوابی ام نه پشه بوده، نه گرما...نتیجه انتخابات. بازهم اضطراب... به چند تا از دوستانم sms میزنم که اگه بیدارند با هم صحبت کنیم شاید کمی آرامتر شوم. مکالمه ام با تمام دوستانم که از ایران رفته اند و یا در تلاش برای رفتن هستند توی گوشم می پیچید. " تو چرا از این مملکت نمی ری؟" ، " تو که راحت پذیرش می گیری، خیلی خری که اینجا درس می خونی" و من که همیشه صحبت را عوض می کنم و روم نمی شه که بگم دوست دارم اینجا بمونم با اینکه شاهد این هستم که تحقیقات دانشگاهی و درس خوندن در اینجا چقدر اتلاف وقت و انرژی به همراه دارد و برای ارائه یک کار خوب چندین و چند برابر باید زحمت بیهوده کشید و چقدر اعصاب خردی و شکنجه روحی به همراه دارد، از خودم ناامید می شوم. وقتی که با استادم سر ساعت خاصی جلسه دارم و تمام فکرم مشغول کارم است ولی جلوی در دانشگاه با زینب چادری عقده ای که شغلش پسندیدن ظاهر من ودر نهایت تایید یا عدم تاییدش معتبر است سر سه سانت بلندی و کوتاهی مانتو ام چونه می زنم و در نهایت مجبورم درمقابلشان سر خم کنم، از اینکه هنوز در ایرانم شرمم می شود. اضطراب مداوم دارم چون از فردای خود بی خبرم و از برنامه ریزی برای آینده ام عاجزم و در آخر هیچ تامینی ندارم. وقتی یادم می افتد که توی کلاس فرانسه همه دوستانم انگیزه اصلیشون یا کانادا بود یا فرانسه و تنها کسی که فقط از روی علاقه این زبان را یاد می گرفت من بودم، احساس حماقت می کنم. استرس ها و اضطراب های مداوم این کشور تمامی ندارد و اثرات مستقیم و غیر مستقیم اش روی اخلاق، روحیه همه مون واضح است. هنوز وقتی چهارشنبه سوری صدای نارنجک می آید مو بتنم سیخ می شود و اضطراب دوران جنگ بر سینه ام چنگ می زند می توانم اثرات عمیق این اضطراب را با گوشت و پوستم لمس کنم و بفهمم که کشمکش مداوم و زندگی با اضطراب پس از گذشت سالها در لایه های درونی ام چگونه آشیانه کرده است.
دیروز وروجک کوچولو بازم خونمون اومده بود. باز هم بحث داغ انتخابات. کوچولو هم گوش می داد. اسم تمام کاندیدها را هم از بر بود! بحث سر یکی از خانم های فامیل بود که مهندس آرشیتکت است و در شهرداری کار می کند. از او شنیده بودیم که آسانسورهای شهرداری را جدا کرده اند. به شوخی گفتم که پیاده رو ها را هم می خواهند جدا کنند. کوچولو هم که همیشه با دقت گوش می دهد و سر هر جمله که نمی فهمد سریع کنجکاوی اش را نشان می دهد پرسید: " یعنی چی که پیاده روها را جدا می کنند؟" گفتم یعنی خانم ها از یک طرف باید بروند و آقایان از طرف دیگر. گفت: "چرا؟" گفتم به دلیل اینکه اعتقادات مذهبی دارد. منتظر بودم این دفعه بپرسد که اعتقادات مذهبی یعنی چه؟ و من سوالاتش را به پدرم پاس بدهم تا او بهتر جوابش را بدهد. اما کوچولو ساکت شد و ادامه نداد. اضطراب را در چهره اش دیدم. قیافه اش تو هم رفت و گفت: من می خوام با بابام برم! بعد مظلوم شد و با لحن ملتمسانه ای گفت : "می شه دختر کوچولو ها با باباشون برن؟! " کوچولوی بی گناه...

[۱۳۸۴ تیر ۴, شنبه]  

اونقده دلم می سوزد...
وروجک کوچولو موهای فرفری بلندش را دورش ریخته بود. از شدت گریه صورتش قرمز شده بود و صداش گرفته بود.پای عروسکش را گرفته بود و در حالی که عروسکش روی زمین کشیده می شد راه می رفت. مامانش عاصی شده بود و سعی می کرد که شماره پدرش را بگیرد تا بچه صحبت بکند و شاید آرووم بشه. موهاشو یواش کنار زدم، بغلش کرده و سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم. بهش گفتم دختر به این قشنگی چرا گریه می کنی؟ وسط هق هق هاش گفت: بابایی آخه کجایی؟ اونقده دلم می سوزه... اونقده دلم می سوزه...
دلم بدجوری گرفت. با اون زبان ناکاملش احساسش را به بهترین نحو بیان می کرد. دلش تنگ شده بود اما اصطلاح دلتنگی را بلد نبود و بجاش می گفت که دلم می سوزه! دقیقا همان فر آیندی که وقتی دل آدم تنگ می شه اتفاق می افتد. آره. دل آدم می سوزد، بخصوص وقتی کاری از دستش بر نیاد.وقتی گریه می کرد از سادگی بیان احساساتش بهش حسودیم شد.یاد دل خودم افتادم که اینروز ها خیلی می سوزه.

[۱۳۸۴ خرداد ۲۹, یکشنبه]  


وقتی چند شب متوالی نقش دختر خانواده را بازی می کنم و در مهمانی های اقوام یا دوستان که میانگین سنی مهمانان یک چیزی از order پنجاه، شسصت ساله شرکت می کنم تا از تنهایی فرار کنم ، یعنی حالم خیلی خرابه!
وقتی روزی چند تا سریال را در ماهواره که دیدن هر قسمتشون حداقل حدود 10 تا intelligence quotient را کم می کند و علنا با IQ نسبت عکس دارد تعقیب می کنم ، یعنی حالم خیلی خرابه!
وقتی روزی سه بار لاک ناخن هامو پاک می کنم و رنگ دیگه ای می زنم و آخرش هم راضی نیستم، یعنی خیلی حالم خرابه!
وقتی بعد از یک ماه شروع کتاب خشم و هیاهوی فاکنر هنوز پنجاه صفحه بیشتر نخواندم و اسامی کاراکتر های کتاب را قاطی می کنم، یعنی حالم خیلی خرابه!
وقتی دلم می خواد به یکی زنگ بزنم و برای زنگ زدن مکث می کنم، کسی به ذهنم نمی رسه و گوشی ام تو دستم خشک می شه و فکر می کنم هیچ کی دوستم نداره، یعنی حالم خیلی خرابه!
اگه نوشته های وبلاگم تبدیل به غرغرنامه بشه، یعنی حالم خیلی خرابه!...

[۱۳۸۴ خرداد ۲۸, شنبه]  

و خداوند شب امتحان را آفرید...

[۱۳۸۴ خرداد ۲۳, دوشنبه]  

one of my turns
نمی دونم چرا گرگ بارون دیده نمی شم. هر بار سناریو مو به مو تکرار می شه. هر دفعه همون شکنجه و درد. آدم یکهو به خودش می آید و می بیند که دیگه توان ندارد. دیگه یک بار خیلی گنده را تنهایی نمی تونه رو دوش هاش بکشد. می بیند که لجن سبز بالا آمده و دارد خفش می کند. اون ته ته یک چیزی وجود دارد.یک چیزی که اسمش را نمی دونم. توی هاله ابهام است. یک چیزی که باعث می شه با افسوس اشک بریزم و بغض گلوم قلمبه بشه و کماکان تلاش کنم. حکایت آدمی است که دارد به ته پرتگاه پرت می شود ولی به هر خار و خاشاکی متوسل می شه تا دیرتر پرت بشود. اون موقع است که concept های مختلف نمایشگاه conceptual art موزه هنر های زیبا با هم دیگه تلفیق و ترکیب می شوند.حوضی که پر از روغن سیاهه. یک چاقو از یک طنابی که وسطش دارد پاره می شه و به رشته ای بند است،آویزوون است و هر لحظه امکان سقوطش وجود دارد. لذت سقوط...لذت فریاد...لذت فرار...با اپرای verdi آمیخته می شوند و اوج می گیرند. خواب می دیدم که سیم های گیتارم را می کندم. منظورم همون جعبه تشدید آلبالویی کهنه است .انگشتهام بریدند. بعد صفحه روش را شکستم. توش با دست هام خاک ریختم و بنفشه آفریقایی کاشتم.
سازم را کشتم و دلم آرام گرفت.
بعد بیدار شدم و از عذاب وجدان همون مرضی را گرفتم که مردم دهکده صد سال تنهایی گرفته بودند.
من محکوم به بی خوابی شده ام.شاید هم مسخ...

 

ca me fait rien
پریشب از صدای ملت همیشه در صحنه موقع ابراز شادیشون از برد تیم ملی فوتبال از خواب پریدم. از ضربان قلب خودم ترسیدم. تمام نبضم را توی سرم احساس کردم. انگار چندین توپ پینگ پونگ تو سرم در جهات مختلف نوسان می کردند. هیچ وقت تا به این اندازه خودم را از عالم و آدم جدا ندانسته بودم. دلم می خواست پنجره را باز کنم و بهشون بگم که چقدر همه کارهاشون، افکار و رفتار متناقضشون به نظرم مسخره است. وقتی وارد جمعی می شوم که از انتخابات صحبت می کنند، حالت تهوع بهم دست می دهد. تو هیچ بحثی شرکت نمی کنم و از روی ادب هم که شده به حرفشون گوش نمی دهم. به قول شقایق، جالبتر از خود انتخابات کشف هفتاد هشتاد میلیون صاحبنظر ریز و درشت مسایل سیاسیه!
به پشت خوابیدم. تصویر هایی از مغزم می گذشتند. یاد اگنس افتادم. اگنس با بدنی که مثل شعله بالا می رود و سرش همیشه خمیده است. سری شکاک که همیشه به زمین نگاه می کند. او زمانی به سیاست و علم و اختراعات بشر علاقه نشان می داد و خودش را بخشی از ماجرای بزرگشون می دانست. تا آنکه روزی احساس کرد که به آنان تعلق ندارد. این احساس برایش غریب بود، در برابرش مقاومت می کرد، می دانست که پوچ و غیر اخلاقی است؛ اما در پایان به خود گفت که نمی تواند جلوی احساسات خود را بگیرد: دیگر نمی تواند خود را با فکر جنگ هایشان آزار دهد. یا از جشن های شان شاد شود، زیرا باور پیدا کرده بود که هیچ یک از آنها به او مربوط نیست.
عدم همبستگی با بشریت: تلقی اش این بود.
آیا معنایش سنگدلی بود؟نخیر... آیا معنایش این بود که عشق مشخصی به یک فرد مشخص ندارد؟ زیرا در آن موقع سرنوشت معشوقش به سرنوشت دیگران وابستگی داشت و او دیگر به سرنوشت دیگران بی اعتنا نبود! و احساس نمی کرد که رنجهای بشر، تعطیلات و جنگهایش به او مربوط نمی شود!
من هم مثل او از این افکار وحشتزده شدم. آیا درست است که کسی را دوست ندارم؟! ...
صبح بیدار می شوم. افکارم متفرق شده اند. رسوبی از افکار دیشب به سراغم می آیند، خنده ام می گیرد. رو تختیم را صاف می کنم و یادم می افتد که دیشب خیلی خسته بوده ام!

[۱۳۸۴ خرداد ۲۰, جمعه]  

Möbius Strip

حلقه موبیوس نواری است که آن را یک بار دور خودش می پیچند و دوسرش را به هم می چسبانند، بطوری که سطحی تشکیل می شود که نه رو دارد نه پشت. بطوری که اگر یک مورچه ای روی حلقه موبیوس شروع به حرکت بکند همواره روی یک سطح حرکت می کند و از لبه ای عبور نمی کند! می تونید مورچه ای را که توی عکس می باشد را تعقیب کنید. اگر قلم مو را بر داریم و مسیر مورچه را با آن رنگ کنیم می بینیم که تمام حلقه به یک رنگ در می آید و به نقطه شروع حرکتش می رسیم. کتاب "زن در ریگ روان" نوشته کوبو آبه که جوایز ادبی را به خودش اختصاص داده ، باعث شد که راجع به حلقه موبیوس بیشتر فکر کنم.
بعضی آدما از یک سطح تشکیل شده اند که هم پشت دارد و هم رو بطوری که دو طرفش را می تونیم با دو تا رنگ متفاوت رنگ کنیم مثل سطح یک کاغذ یا سطح یک کره.آدمایی که در این دسته قرار می گیرند دنیای درون و بیرون دارند. همیشه بغیر از رویه و ظاهری که از آنها می بینیم ، دارای دنیای درونی بسیار بزرگ می باشند که رنگ و خواص متفاوتی دارد. ولی بعضی آدما مثل حلقه موبیوس هستند که به اونا موبیوسی می گویم. درون و بیرونشون یک رنگه و فاقد دنیای درونی هستند .یک موبیوسی به هیچ وجه حرف های یک غیر موبیوسی را درک نمی کند و با پدیده دنیای درونی از بیخ و بن غریبه است.
حدس می زنم یک موبیوسی هیچ وقت نمی توhند یک وبلاگ نویس خوبی بشود ! ;)

[۱۳۸۴ خرداد ۱۶, دوشنبه]  

Le Phénix
Je suis le dernier sur la route
Le dernier printemps la dernière neige
Le dernier combat pour ne pas mourir
Et nous voici plus bas et plus haut que jamais.

بر سر راهت من آخرینم
آخرین بهارم، آخرین برف
آخرین نبردم برای نمردن
و ما اینک فروتر و فراتر از همیشه ایم.

"پل الوار"

[۱۳۸۴ خرداد ۱۳, جمعه]  

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]