یکی از nose pad های عینکم افتاده بود. اینجا کار تعمیرات و خدمات یهویی به طور مسخره ای گرون است. مثلا ممکنه از قیمت خود عینک گرون تر شه. بالاخره رفتم عینک فروشی و اول پرسیدم که چقدر هزینه اش می شه. گفت 8 دلار. خوشحال شدم و عینکمو دادم بهش. ناخن های دختره شبیه چنگال ابوطالب بود. وقتی بچه بودم به ناخن های بلند و غیر مرتب می گفتم چنگال ابوطالب. دقیقا نمی دونم از کجام در آورده بودم. حتما یه خفنی و چندش آوری خاصی داشته برام . خلاصه 30 دقیقه طول کشید تا عینکمو درست کند. هی پیچ از دستش می افتاد و هر دفعه کلی طول می کشید تا پیچ را از روی میز بردارد. دوست داشتم یه ناخن گیر وردارم بیفتم به جون ناخن هاش. ای کاش من manager اش بودم. ناخن بلند ممنوع!

[۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه]  



این جمع را دوست دارم چون سنشون بالاتر ار 60 سال است. منو یاد مامان و بابام و جمع دوستاشون می اندازند. اینجا خیلی کمبود معاشرت با آدم هایی که میانگین سنی شون بالاست را دارم. هر وقت می رسم برام شراب سفیدی که قبلا تو یخچال گذاشته باز می کند و هر دفعه می گه می دونم اینو دوست داری برای تو باز کردم. منم روم نمی شه که بگم دلم آبجو می خواد. اسم یکیشون ریچارد است که بهش دیک می گن. کلا هر موقع دیک صداش می کنند من یه جوری می شم. حتما فرقی بین تلفظ این دیک و اون یکی دیک وجود دارد ولی من که متوجه نمی شم. بحث انتخابات داغ است. همشون تو کمپین اوباما فعال اند. یکیشون به رامنی می گه "دیک هد" . از اونطرف به ریچارد می گه: "دیک، دو یو وانت وان مور بییر؟" باربارا 12 سال از شوهرش بزرگ تره. موهای کوتاه و سفیدی دارد. نقاش است. شکم شوهرش گنده است. قدشم بلند است. اون ور دارد فوتبال آمریکایی نگاه می کند. هر از گاهی هم میاد پنیر و زیتون بر می دارد. جفت عجیب و غریبی اند. یه بار خونشون که مهمون بودم دیدم تو بالکن علف می کشند. فوتبال بین استنفورد و یو اس سی است. دیک دکتراشو استنفورد گرفته. خیلی خوشحال است.

[۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه]  


به مدل استرس است که منباء و منشاء اش معلومه. قدمش بر روی دو تخم چشم ام. یه مدل استرس هم اینه که الان دارم و نمی دونم از کدوم گوری اومده و ناخن می کشه به تخته سیاه دلم. حوصله هم ندارم بشینم خودمو تحلیل کنم ببینم از کجا اومده.
 برو دیگه. خر!

[۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه]  


اینجا کسی به جز کامیونیتی ایرانی هایی که فقط توی خودشون معاشرت می کنند، کسی زیاد خونه اش مهمون دعوت نمی کند. یعنی اگه می خوایم یه برنامه ای بگذاریم می ریم بیرون. تنها وقتی که من کسی را دعوت می کنم پوکر نایت مون است. وقتی که نوبت منه. اونم کاری ندارد. کل پراسس حاضر شدن نیم ساعت هم از وقت من را نمی گیرد. از قبل آبجوها را می گذارم یخچال. اسنک ها را حاضر می کنم. چند جور پنیر و باگت فرانسوی می گیرم و می گذارم روی کاتینگ برد چوبی که هرکی خودش کات کند و بردارد. یه سبد هم انگور قرمز می گذارم کنارش. احتیاجی نیست شراب بگیرم چون هرکی با خودش یه بطری میارد. بعد از چند ساعت که سرمون گرمه پیتزا هات یا چاینیز فود سفارش می دم و والسلام. امروز مهمون داشتم. اما از نوع مهمون درست و حسابی. مادر یکی از دوستام از ایران اومده. آدمای خیلی خوبی هستند و هردوشون را خیلی دوست دارم. چند بار منو خونشون دعوت کردند یه عالمه غذای ایرانی از نوع ته چین و فسنجون و قرمه سبزی به خوردم دادند. امروزمی خواستم سنگ تموم بگذارم و چند جور غذا درست کنم. قرار بود که ساعت 4 بیان. سرتون را درد نیارم که تا لنگه ظهر از تختم بیرون نیامدم و نشستم سریال دیدم. تا امروز همه نوع کاری را برای دقیقه آخر نگه داشته اما این یه رقمش را دیگه نه. پدرم در اومد تا خونه را تمیز کردم و غذاها را درست کردم. قلبم تو دهنم بود که اگه اینا بیان و من هنوز حموم نکرده باشم چی می شه؟ به هر حال به خیر گذشت.

[۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه]  



لحظه ای که لاندری ها تا شده و بوی تمیزی پیچیده تو اتاق خواب...  

 

همین جوری های شنبه


الا فهمیدین چرا وبلاگ نمی نویسم. خب معلومه دیگه، برای اینکه همه روزام عین همدیگه اند. طول هفته، آخر هفته ولانگ ویکند برام فرقی نمی کند.صبح دوش می گیرم، میام سر کار قهوه درست می کنم و کار می کنم و کار می کنم و ... نه که ناراضی باشم. اتفاقا خیلی هم راضی ام. زندگی روتینی دارم که باهاش حال می کنم. کاری دارم که روز به روز بهش وابسته تر می شم. امروز شنبه است. من و جونیور اومدیم آفیس. اسمشو من گذاشتم جونیور چون تازه به گروه ریسرچمون پیوسته. بلد نیست با لینوکس کار کند. وقتی بهش کمک می کنم و کامند بهش یاد می دم به چشم یه قهرمان بهم نگاه می کنه. خیلی سخت گوش است. منو خیلی یاد اوایل کارم و خنگ بازی هام می اندازه. یه چیزی را که نمی فهمد نمی خواد بروز بده. انگار یه جورایی ایمبرسد می شه. ولی خب من می فهمم که نمی فهمه. یعنی خیلی بعیده که بفهمه. طبیعیه. ریسرچ باید جا بیفته و اونم زمان می خواد. الانم دارد ورقه های لبی را که درس می ده، صحیح می کند. کلا تیک ایت ایزی جونیور جان. حالا حالا ها کار داری. البته اینم بدون که خیلی خیلی زود می گذرد.
 +
 تازگی ها یه دونه frother برای دانشگاه گرفتم. ویژ و وِیژ شیر داغم را کف کفی می کند و قهوه ام می شه عینهو کافی میستوی استارباکس. :)

[۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه]  

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]