تربچه
امروز از ساعت 3 الی 8 به جشن تولد وروجک کوچولو(کوچکترین عضو خاندان پدری بعد از من!) دعوت بودم. مهمان ها 15 تا دختر بچه دوم دبستانی بودند که اسم ملیکا، نیکی، یاسمین توشون به وفور پیدا می شد. ترکیب رنگ لباس همشون از دم سفید و صورتی بود به جز خپل ترین و بامزه ترینشون که شلوار جین و تی شرت سفید پوشیده بود و احتمالا شکم قلمبه اش توی هیچ پیرهن سفید و صورتی ای جا نمی شده. می تونم تصور کنم که تو پیرهن صورتی شبیه تربچه ای می شه که هر آن فکر می کنی الانه که قاچ بخوره!
ضمنا نقش دی جی موقع استوپ رقص و صندلی بازی و خوندن گلاب گلاب کاشونه... موقع کادو باز کردن به عهده اینجانب بود! یادم باشه تو رزومه ام قابلیت های جدیدم رو اضافه کنم. ;)

[۱۳۸۶ خرداد ۱۰, پنجشنبه]  


می‌دانید؟ در دنیا فیلم‌هایی هستند که روی‌شان سوارید و می‌توانید وسط تماشای‌شان، هی پاز کنید و یادداشت‌ بردارید. و فیلم‌هایی هستند، متقابلن، که روی شما سوارند و نمی‌گذارند نفس بکشید. هر دو هم به یک دردی بالاخره می‌خورند. اولی لابد مثل زنی متواضع و آرام است که اعتماد به نفس و لذت می‌دهد، دومی هم زنی سرکش و مغرور که تحقیر می‌کند و لذت می‌دهد!(+)

می خواستم بگم بنظر من کتاب ها رو هم می تونیم همین جوری دسته بندی کنیم. حالا می شه یه کتاب از نوع دومی معرفی کنید.

 


اینکه فکر کنی بعد از یه جریانی یه چیزی رو که می خواستی بشی می تونی بشی ،فکر خامه ،خیلی باید کار بکنی تا بتونی اون چیزی رو که می خوای یه دفه بعد از یه جریانی بشی ، کم کمک بشی .

واقعا" وضوح رو حال می کنی؟(+)

 

A Man Called Old Fashion
بچه ها از وبلاگ A Man Called Old Fashion غافل نشین. البته واضح است که این توصیه من خطاب به وبلاگی ها نیست. چون فکر می کنم هر کی تو وادی وبلاگ است (فرقی نمی کنه، چه خواننده چه نویسنده) وبلاگ آقای اولد فشن رو می شناسه. من بیشتر منظورم به دوستانی است که فقط وبلاگ منو می خونن تا بدونن دوستشون در چه حاله و زیاد به گردش و کشف در عالم وبلاگ مشغول نیستند. ضمنا، آرشیوشم یادتون نره.

شانل جان، لطفا تنبلی نکن! :دی

[۱۳۸۶ خرداد ۹, چهارشنبه]  

Proselytism

ًQUINO

 

بی ربط
در جستجوی طعم دلچسب "خداحافظ گری کوپر" رفتیم سراغ کتاب های "زندگی در پیش رو" و "لیدی ال" جناب رومن گاری عزیز. اما زهی خیال باطل . البته مومو رو خیلی دوست داشتم و اگه گیرش بیارم یه ماچ گنده از لپاش می کنم ولی هیچ گونه ارتباطی با لیدی ال برقرار نکردم و بنظر من کتاب لیدی ال کاملا مزه پنبه می داد.

هی بچه ها! کجایین که ببینین فراست عزیز که صدر نشین خیابون سعد آباد بود و با صدای پای خانوم باغی و خانو حاجی زاده به لرزه در میومد حالا تبدیل به چه دبیرستان بی بو و خاصیتی شده. از کادر موجود در دفتر احدی رو نمی شناختم. فکر کنم تنها یادگاری اون دوره مانتوهای توسی و مقنعه های مشکی است که هنوز تن بچه ها است. امروز دیپلم ام که کم مونده به تاریخ بپیوندد رو گرفتم و ارتباطم برای همیشه با اونجا قطع شد. حس خاصی ندارم. به اندازه یه اپسیلون هم نوستول خونم بالا و پایین نشد! کلا امروز همه چیز مزه پنبه می ده!

امشب اومدیم بعد از مدت ها با آقای حافظ مکالمه ای داشته باشیم. ایشونم رحم نکردن و همچین زدن تو حالمون که کرک و پرمون کمپلتلی ریخت! صد رحمت به مزه پنبه، این یکی مزه زهر مار می داد!

باز تابستون شد و پشه ها افتادن به جون من! یاد اونموقع ها افتادم که وقتی شمال می رفتیم سر من دعوا بود. همه می خواستن من تو اتاقشون بخوابم چون همه پشه ها میومدن سراغ من و کوچکرین کاری با بقیه نداشتن!

فعلا غر دیگه ای ندارم.

[۱۳۸۶ خرداد ۶, یکشنبه]  

Risk

الحق که خواب صبح های جمعه، در تخت موندن و بغل کردن تشک و بالش و ملافه مچاله تا وقتی که به قول رفیقمون آفتاب میاد و خودش رو می اندازد رویت و یک ماچ سفت و گرم از لبت می گیرد یکی از آرامش بخش ترین تفریح ها است. این جمعه به علت بدخوابی شب قبل و بیداری از پنج صبح و عود کردن ترس و استرس با تاخیر فاز که اگه دیشب کمیته تو راه برگشت از مهمونی به خونه منو می گرفت چی می شد؟! حسابی عنق و بی حوصله بودم. بعد از ظهر به قصد بازی ریسک به دیدن یکی از دوستان عزیز که از فرنگ برگشته و یرای مدتی اینجاست رفتیم. من اصولا با بازی ای که سر پول نباشه و کاپیتالیسم درونم ارضاء نشه حال نمی کنم و حس جاه طلبی ام تحریک نمی شه حالا چه برسه به اینکه تازه بخوام بازی رو یاد بگیرم و فسفر بسوزونم. از اونجایی که اصولا آدم پایه ای هستم و هیچ وقت دوست ندارم ضدحال جمع باشم مثل بچه آدم بازی رو یاد گرفتم و سعی در کنترل کسالت ام داشتم بطوری که حتی قاره آمریکای جنوبی رو فتح کرده و تا دمدمای فتح اروپا هم پیش رفتم. الان که فکر می کنم می بینم بازی جالبی بود و منی که حوصله نداشتم رو چندین ساعت متوالی پشت میز نشوند. بماند که شراب تمشک و صحبت شیرین دوستان عزیز بی تاثیر نبود! :دی

[۱۳۸۶ خرداد ۵, شنبه]  

اشترلیتز
بنظر من بی شک یکی از جذاب ترین شغل های دنیا جاسوسی است و جاسوسای رده بالا و بین المللی جزو جذاب ترین آدمای دنیا هستند. هووم... شاید دلیل اینطور فکر کردن من برگرده به کتاب های جاسوسی روسی فراوونی که زمان بچگی ام می خوندم. تصور من از یک جاسوس موجودی است کاریزماتیک، بسیار جذاب و خوش تیپ (اگه زن باشد طبیعتا بسیار زیبا) ، باهوش، نفوذناپذیر، دقیق، بسیار خونسرد و دارای اعصابی پولادین. خوب همه اینایی که گفتم برای جذابیت کافین دیگه!
می گم شما سریال "اشترلیتز" که جاسوس دو جانبه آلمان ها و روس ها بود و شبکه دو صدا و سیما سال ها پیش نشون می داد رو یادتون میاد؟ یکی از زیباترین سریال هایی است که تا حالا دیده ام.
هه هه... نمی دونم چرا نصفه شبی یاده اون افتادم؟!

[۱۳۸۶ خرداد ۲, چهارشنبه]  

می ماس

اگه اهل گل و گیاه هستین، مطمئنا شما هم بهتر از من می دونین که گل ها هم دل دارند. باید هر از گاهی براشون موسیقی گذاشت تا روحشون لطیف شه. باید موقع آب دادن قربون صدقشون رفت و چپ و راست کمپلیمانشون رو گفت تا تر گل ور گل تر شن و اعتماد به نفسشون بره بالا. هیچ وقت هم اسمشون رو عوضی نگین چون خیلی دل نازک اند و سریع بهشون بر می خورد. هووم... حالا بعد همه این روده درازیا می خوام نکته ای رو در مورد گل بامبو بهتون بگم. اگه احیانا گل بامبو تو خونتون دارین حتما روبان قرمز باریک به سر گلتون پاپیون کنید. آخه گل های بامبو از روبان قرمز خوششون میاد. جدی می گما!
ضمنا اگه یه زمانی گذرتون به رستوران گیاهی آناندا افتاد بی زحمت به اون آقاهه بگین که پاپیون قرمز به سر بامبوهاش بزنه. من که روم نشد بگم.

+

مرسی از آیدا که منو به این بازی جدید دعوت کرده. بازیه سختیه، بخصوص برای آدمایی مثل من. راستش طیف تاثیر پذیری من متنوع و بی در و پیکره. مثلا از اون آقایی که زمان بچگی ام سال ها در خیابون جعفرآباد (تجریش) توی یه مقوا زندگی می کرد و زمستون و تابستون اون تو می خوابید بگیر تا تابلوی ژاکلین پیکاسو که این اواخر تو اتاقم آویزون کرده ام! خلاصه شرمنده... مطلب آدم حسابیانه ای نمی تونم در این زمینه بنویسم.

+

توضیح این عکسه برای یکی از دوستان!
درسته خیلی از کارامون حساب و کتاب نداره ولی این عکسی که سمت راست وبلاگمون گذاشتیم همچینام بی راه نیست. عرض شود شلوار کوتاه و تی شرت حتی الامکان سفید از لباس های محبوب من در خانه است (زمستونا به این ترکیب یه جوراب حوله ای نرمالو هم اضافه می شه!) و منو می تونین در جای جای خونه در این پوزیشن کذایی با یه دست زیر چونه در حال کتاب خوندن، تلفن حرف زدن، مساله حل کردن، می ماس خوردن*، خیال پردازی کردن و موسیقی گوش دادن ببینید.
*می ماس خوراکی من در آوردی جدید ام است که شامل 250 گرم ماست، یک عدد سیب خرد شده به تکه های کوچک و یک قاشق مربای توت فرنگی است. حتما امتحان کنید، خیلی خوشمزه است.

[۱۳۸۶ خرداد ۱, سه‌شنبه]  

برهنگی با شیر و شکر
یک نوشته فوق العاده از نقطه الف عزیز در هزار تو:

برهنگی با شیر و شکر

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۹, شنبه]  

وصیت نامه" ابوالقاسم حالت"
بعد مرگم نه به خود زحمت بسيار دهيد
نه به من برسر گور و کفن آزار دهيد

نه پي گورکن و قاري و غسال رويد
نه پي سنگ لحد پول به حجار دهيد

به که هر عضو مرا از پس مرگم به کسي
که بدان عضو بود حاجت بسيار دهيد

اين دو چشمان قوي را به فلان چشم چران
که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهيد

وين زبان را که خداوند زبان بازي بود
به فلان هوچی رند از پی گفتار دهید

کله ام را که همه عمر پر از گچ بوده است
راست تحويل علي اصغر گچکار دهيد

وين دل سنگ مرا هم که بود سنگ سياه
به فلان سنگتراش ته بازار دهيد

کليه ام را به فلان رند عرق خوار که شده است
ازعرق کليه او پاک لت و پار دهيد

ريه ام را به جواني که ز دود و دم بنز
درجواني ريه او شده بيمار دهيد

جگرم را به فلان بی جگر بی غیرت
کمرم را به فلام مردک زن دار دهید

چانه ام را به فلان زن که پي وراجي است
معده ام را به فلان مرد شکمخوار دهيد

گر سر سفره خورد فاطمه بي دندان غم
به که دندان مرا نيز به آن يار دهيد

تا مگر بند به چيزي شده باشد دستش
لااقل تخم مرا هم به طلبکار دهید

 

آشپزی
آشپزی کردن هم از اون کارایی است که تا وقتی انجام ندی فکر می کنی عین کوه کندن می مونه! در صورتی که خیلی هم ساده است و تازشم کلی حال می ده و هیجان انگیزه بخصوص وقتی که یه عالمه ادویه تند بهش اضافه می کنی.
امشب یه بو و برنگی راه انداخته ام که بیاین و ببینین. ;;)

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۸, جمعه]  


یادمه اوایلی که تب برداشتن عینک و انجام عمل لیزیک در ایران بالا گرفته بود سر کلاس از یکی از استادامون که تخصص اپتیک داشت در مورد احتمال برگشت پذیر بودن و عوارض و عواقب خاص لیزیک سوال کردیم.جوابی داد که هیچ وقت یادم نمی ره. گفت اگه دقت کرده باشین همه دکترهای چشم پزشک از دم عینک می زنند. (حتی لنز هم استفاده نمی کنند) گفت اگه عمل لیزیک چیزه خوبی بود مطمئن باشید اول از همه خودشون این کار رو می کردند!
چشمای یکی از دوستانمون که چند سال پیش لیزیک کرده بود دچار مشکل شده و می گن احتمال کور شدنش خیلی بالاست. :(

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۷, پنجشنبه]  


توجه کردین تو مهمونی ها دقیقا وقتی که پدر و مادر صاحبخونه حضور دارند گند هایی از طرف مهمونا زده می شه که عمرا اگه تنها بودند هیچ کدوم اون کارا رو نمی کردند.
امشب در منزل یکی از دوستان دور هم بودیم و پدر و مادر محترمشون هم حضور داشتند. در طول این چند سال این جمع رو (خودمم جزوشون) تا این حد بی تربیت و بی حیا ندیده بودم. واقعا خوش گذشت. مدتها بود انقدر نخندیده بودم ولی اون یه اپسیلون ابرو و حیثیت باقی مونده هم بر باد رفت!

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۶, چهارشنبه]  

گوگل دسک تاپ و جناب نیچه
خیلی وقت بود که می خواستم در مورد فواید Google Desktop در اینجا بنویسم تا اینکه امشب به خاطر حال اساسی ای که بهم داد تصمیم ام رو عملی کردم. سرتون رو درد نیارم که امشب دنبال یه متنی در مورد نیچه بودم که خیلی وقت پیشا نوشته بودم و نمی دونستم کجا سیوش کردم. کلمه نیچه رو که تو گوگل دسک تاپم زدم چندین صفحه رو برام آورد که یکیش همین متنیه که پایین گذاشتم. گوگل دسک تاپ عزیز اینو از تو آرشیو مرحوم شده آیدا گیر آورده و نوشته هم مربوط به علیرضای دفتر سپید است. آخر شبی کلی چسبید. مراتب ارادت اعلام می گردد شدیدلی . :)

"فيلسوف: نيچه
آقا من يه تيکه غير بهداشتي بيام، شرمنده به خدا، خودم از خجالت سرخ شدم(هر چند اينجا بعضيا اساسا خجالت رو خوردن و ...) اما نميتونم از خيرش بگذرم: فلسفه نيچه اگه زن باشه يه جنده ريز نقش سي ساله س. سبزه و نمکين اما گستاخ. اما چرا اين فلسفه جنده س؟ چون به همه حال ميده. پير و جوون . فقط به آدمايي که خودشون رو ميگيرن و کلاس ميذارن حال نميده. خلاصه فلسفه ايه واسه هر شخص غير مبادي آداب(يا غير انگليسي). چرا سي سالشه؟ چون تو اوج خودشه، جاييه که يه قدم جلوترش سراشيبيه و يه قدم نرسيده بهش سربالايي ، آخر خودشه. سبزه و گستاخه چون تو روي هرکي عاشقش بشه تف ميندازه. تو زد و خورد و کش و قوسه که ميشه باهاش عشق بازي کرد، نه تو آرامش. اينا همه رو گفتم تا بگم خوشبختانه اين فلسفه اساسا مرده. با اين چيزايي که گفتم اگه اين فلسفه زن بود که ديگه يه فيلسوف هم به همسرش (به فلسفش) وفادار نميموند!
نيچه رو بايد دو بار باهاش برخورد کني ، يه بار از سر تصادف يا شور و شوق جووني و هيجان و نيرويي که دوست داره همه چيز رو بهم بريزه(يه جور ونداليسم فلسفي!)، يه بار ديگه بايد وقتي بهش برگردي که ميدوني چيو ميخواي خراب کني ، حالا گيريم حتي نخواي چيزي جاش بسازي.
کسايي که فکر ميکنن نيچه زير آب اخلاق رو زده درست فکر ميکنن. اما بايد يادشون باشه که اين درست، اما اين زير آب زني واسه اينه بوده که اخلاق رو از نو بسازه. اخلاق رو از حالت رذيلت جمعي در بياره و برسونش به فضيلت فردي و اين همه يعني رمانتيسم تو فلسفه.
آقا بگذريم يهو شروع کردم به اراجيف بافتن. خلاصه اگه بيست سالتونه و نيچه ميخونين و حال ميکنين، بدونين جز ...شر چيزي دستگيرتون نميشه و البته بسه واستون فعلا. اگه بار دومه که مياين سراغش چي بگم والا خدا کنه ديگه گذرتون اينورا نيفته ، سر پيري و..."

* این برنامه رو می تونین از اینترنت دانلود کنین (خیلی مدت کمی طول می کشد) بعد چند ساعتی باید کامپیوترتون روشن باشه و باهاش کار نکنید تا اطلاعاتتون رو چک کند بعد از اون گوگل کامپیوترتون می شه. بخصوص در کارهای تحقیقاتی و کارایی که با data های رنگ و وارنگ در جاهای مختلف کامپیوترتون سرو کار دارین خیلی بدردتون می خورد.

+

بالاخره بعد از مدت ها بخت کتاب "و نیچه گریه کرد" باز شد و از دیروز تا حالا تقریبا نصف بیشتر کتاب رو خوندم. هووم... دوباره رفتم سراغ "چنین گفت زرتشت" نازنیم. بعد از بیست سالگی این چندمین باره که گذرم افتاده. به قول علیرضا سر پیری و...

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه]  


آره دقیقا همینجوریه که گفتی رفیق!
انگار باید اول تصمیم گرفت و بعد تصمیم رو واسه خودمون قابل تحمل و توجیه پذیر کرد.

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۴, دوشنبه]  

نردبون
یه نردبون چوبی بلند کنار حیاط خونه قدیمی مادربزرگم بود. اونو به دیوار اونور حیاط که پنجره مطب پدربزرگم در بالای اون بود تکیه دادم و آروم ازش رفتم بالا. کنجکاو بودم فکر می کردم پدر بزرگم رو می تونم حین کار ببینم. بنظرم زنده بود و بقیه خبر نداشتند. موقع بالا رفتن بعضی از پله ها پشت سرم می شکست و می افتاد ولی تعدادشون خیلی کم بود و بنظرم نمیومد. وقتی بالا رسیدم می تونستم تمام خونه رو که اونور حیاط بود ببینم. توی خونه انگار مهمونی بود. مستخدم ها از تو زیر زمین سینی های میوه و شیرینی میاوردن و به سمت خونه می رفتن. تمام حواسم به خونه بود و دیگه هیچ شوقی به دیدن پدربزرگم نداشتم. خواستم بیام پایین ولی نتونستم. هیچ پله ای تو نردبون نبود و اون بالا مونده بودم.
وقتی از خواب پریدم عرق کرده بودم و تمام تنم می لرزید. بحدی که بقیه شب روی زمین خوابیدم چون حتی تحمل ارتفاع تختم رو هم نداشتم.

پووف... آخه بگو بچه تو که ترس از ارتفاع داری اون بالا چه غلطی میکردی؟!

بعد از اون مار پله بازی کردن کذایی با جناب پرویز شهریاری این بار دومیه که خواب نردبون می بینم. :))

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۳, یکشنبه]  

می فهمید چه می خواهم بگویم؟
نمی دانم یک دفعه چرا آنطوری شدم. اما سال ها بود که نه پدر داشتم و نه مادر و نه حتی یک دوچرخه و حالا او با حرف هایش داشت آتش به جانم می زد. بگذریم. می فهمید که چه می خواهم بگویم. خب انشاءالله. این را گفتم برای اینکه مسلمان واقعی هستم. ناراحتم کرد و وحشی شدم، یک طوری که بیا و ببین. در درونم چیزی اتفاق افتاده بود و بدترین چیزها همیشه در درون اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بیرون بیافتد، مثل وقتی که اردنگی می خوریم، می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است. وقتی به این حالت دچار می شوم، می خواهم بروم بیرون و دیگر به هیچ کجا بر نگردم. مثل این است که وجود دیگری در من باشد. شروع می کنم به زوزه کشیدن، خود را بر روی زمین می اندازم، سرم را به این طرف و آن طرف می کوبم تا بیرون برود. اما غیر ممکن است، پا ندارد، آدم که خیلی از داخل پا ندارد، راستی، انگار که حرف زدن در این باره حالم را جا می آورد. مثل این است که قدری بیرون می ریزد. می فهمید چه می خواهم بگویم؟

"زندگی در پیش رو"
رومن گاری

 

If you really want to touch someone, send them a letter

عکس را بزرگ کنید و نوشته کوتاه زیرش را هم بخوانید.(+)

اینو که دیدم یهو دلم نامه خواست! نه از اون نامه های آقا پرفسوره که منتظروشونم . نه! یه نامه بغل کننده اینجوری می خوام.
هووم...این دختره رو که دیدم حس کردم لباسای منو دزدیده و تنش کرده.

 

Sad Lisa
She hangs her head and cries on my shirt.
She must be hurt very badly.
Tell me what's making you sadly?
Open your door, don't hide in the dark.
You're lost in the dark, you can trust me.
'Cause you know that's how it must be.

Lisa Lisa, sad Lisa Lisa.

Her eyes like windows, tricklin' rain
Upon her pain getting deeper.
Though my love wants to relieve her.
She walks alone from wall to wall.
Lost in a hall, she can't hear me.
Though I know she likes to be near me.

Lisa Lisa, sad Lisa Lisa.

She sits in a corner by the door.
There must be more I can tell her.
If she really wants me to help her.
I'll do what I can to show her the way.
And maybe one day I will free her.
Though I know no one can see her.

Lisa Lisa, sad Lisa Lisa.

"Cat Stevens"

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه]  

خیابون پهلوی
امروز به یاد ایام قدیم با غزل از تجریش تا ونک رو پیاده اومدیم. بدون ذره ای احساس خستگی، سبک و آرام. درسته همه جای دنیا رو ندیدم، ولی مطمئنم خیابون پهلوی با درخت های اصیلش یکی از زیباترین خیابونای دنیاست.

 


قهوه ای و طلایی

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه]  


اين تلاطم را دوست دارم، اين عصيان را، اين سرگشتگی را. که امروزت ديروز را نقض کند و هر روز از نو، انگار نه انگار. ديروز واقعه را خرد کنی، زندگی را. امروز از لحظات بگويی، از آن لحظات که ارزش زنده ماندن دارند، ارزش تحمل تمام سبک‌سری‌های زندگی. لحظاتی که کم نيستند، بوسه‌ای، خنده‌ای، اشکی، نامه‌ای، رنگی، سلامی، بدرودی. که اين همه جشنی است بيکران...
بگذار از تناقض‌ها بگوييم مرد، از اين چرخ گردون که ديروزش امروزش نيست و فردايش هم.(+)

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۸, سه‌شنبه]  


این آهنگه بدجوری می چسبه...
صدام کردی

 


انگار زندگی با من سر شوخی دارد. تمام آرزوهام با تاخیر فاز به طور غیر منتظره ای برآورده می شن. درست وقتی که بی خیال اشون شدم. درست وقتی که پایه های زندگی ام را با چنگ و دندون عوض کرده و تازه روی غلتک افتاده ام. چرا وقتی همه چیز داره خوب می شه یهو یه سورپریز گنده سر راه آدم سبز می شه و چشمک می زنه؟ از این می ترسم که خودم خودمو دودر کنم، رفیق نیمه راه خودم شم و دوباره بزنم زیر همه چیز. آیا ارزشش رو دارد؟ نمی دونم...فقط از همه بیشتر از این ناراحتم که چرا به راحتی به همه اهدافم که بارها سرشون حنجره ام رو پاره کردم و تا حالا پاشون وایسادم شک می کنم. تغییر نباید به این سادگی و راحتی باشه. مگه نه؟

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه]  

نخندددددد!
اگه دختری اهل خنده باشید مطمئنم لااقل یک بار تو عمرتون متلک "نخند مسواک گرون می شه!"* رو شنیده اید. چند روز پیش تو خیابون بعد از سال ها دوباره این متلک رو شنیدم. اگه یه بار با دقت در بحر مکاشفت این متلک فرو بروید و به پروسه منطقی ای که پشت این متلک وجود دارد فکر کنید، می فهمید اولین عمله ای که این متلک رو ساخته تا کجای کار رو فکر کرده و چه انسان عمیق و باهوشی بوده. به قول شانل اگه امکانات و بستر مناسبی براش فراهم بود خدا می دوند تا حالا به کجاها که نرسیده بود.

یادتونه می گفتم یه آدم صاحب ذوق باید متلک های جاری در مملکت را تدوین کند و به صورت کتاب چاپ کند؟به این پروژه فکر کنید، به جان خودم خیلی باحال می شه. حالا هی ایده های منو دست کم بگیرین. ;)

از همه اینا گذشته متلکی که عمله هه به دکتره گفته بود بنظر من بی نظیر است و همچنان در صدر قرار دارد!

*هنگام قرائت قسمت نخند رو کش بدین لطفا. :دی

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۵, شنبه]  

Chanel Chance
بوی عطرهای شانل منو یاده خانم های میانسال الگانتی می اندازه که تو مهمونی ها کت و دامن می پوشند، موهاشون رو خیلی ساده و شیک براشینگ می کنند و اگه به ساعتشون دقت کنید با درصد بالایی رولکس است. حالا تصور کنید یکی از پر شر و شور ترین و تاحدودی بی قیدترین دوستانم بعد از ازدواج عطر شانل چنس می زند. از وقتی عطرش رو عوض کرده شخصیت و حرکات و رفتارش هم عوض شده و همین جوری باعث می شه که دو تا شاخ رو سر من سبز شه و دچار تناقض شم! بیاین و ببینین اون موجودی که همیشه خدا انگار نشادر تو باسنش گذاشتن تبدیل شده به چه خانوم آروم و متینی! من که قبلیه رو ترجیح می دم ولی از دیدن آرامشی که دارد خوشحالم.

+

روز چهارشنبه تو دانشگاه جشن فارغ التحصیلی بود. یه عکسی از یه مادر و دختر تو ذهنم مونده که دلم نمیاد در موردش ننویسم. دختره لباس فارغ التحصیلی تنش بود و با عجله با مادرش به سمت محل برگزاری مراسم می رفتند. بقدری هر دوشون خوشحال بودند و تو چشمای دختره انرژی و امید به آینده موج می زد که خیلی تحت تاثیر قرار پیدا کردم. برعکس همیشه که با بدبینی و پوزخند به ورودی های جدید و فارغ التحصیل ها نگاه می کنم ایندفعه نمی دونم چرا یه چیزی ته دلم می گه باید امیدوار بود و تا اونجایی که می شه سعی کرد و جلو رفت. هووم.... آره باید تا اونجایی که می شه جلو رفت و تسلیم نشد.

+

من ازشون هیچ چی نمی خوام. فقط می خوام وقتی یه خبری که برای من ارزشمنده و نشون می ده که یه ذره به هدفم نزدیک تر شده ام رو بهشون می گم خوشحال شن . لازم نیست زبانا چیزی بگن. فقط دلم نگاهی رو می خوام که دلگرمم کنه و بهم جسارت بده و باعث شه قدمهام رو محکم تر بردارم. از اون نگاه هایی که انگار می زنه رو شونه آدم و می گه برو دارمت...

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۴, جمعه]  


راستی، تولد جوجو مبارک!
امسال 4 ساله شد.

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۳, پنجشنبه]  

:)
من هنوزم بلدم شاد باشم
فقط کمی کند شده ام.

 

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه]  


آرزو دارم یه کوه اسمارتیز ام اند ام داشته باشم! آرزو دارم این اسمارتیز‌های ام اند ام یه جورایی بتونن زاد و ولد کنن که هیچوقت تموم نشن. حالا چه جوری رو دیگه نمی‌دونم!(+)

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۱, سه‌شنبه]  

Pigs on the wings
تمام تنم می خواد بخوابه ولی خوابم نمی بره...

 

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]