- تو دوست منی!

این هیچ یک جمله ی خبری یا همچین چیزی نیست. این یک حقه ی کثیف است که من استفاده می کنم، یک حقه ی کثیف بود که من استفاده می کردم یعنی؛ تا همین هفته ی پیش.
شما این طور حساب کن که من آدم قلدری ام در روابط ام، نه که حرف اول و آخر و اینها بلکم در چیزهای مهم تر. در اساس رابطه. آن خط های ریز ظریفی که بهت می گوید کی کجا دوست است، کجا دوست-پسر می شود، کجا آشناست، کجا غریبه. آن وقتهایی که رابطه هنوز بلاتکلیف گیج می زند و مثل خمیربازی هی می شود فشارش بدهی توی مشتت و عوض کنی شکلش را بی اینکه کسی دردش بگیرد.
آن جمله کلید طلایی من است، بود یعنی، برای نگه داشتن آدمی که تا مرز دوست پسر شدن آمده و حالا باید برگردد برود کمی دورتر بایستد و جایش را بدهد به یک آدم دیگر و تازه در تمام این مراحل احساس بدی هم نداشته باشد. چرا؟ چون من آدم قلدری ام. چون من دوست دارم آن آدم بفهمد که خب دوست من باشد و بهمان خوش هم بگذرد و همه خوشحال باشند از ظرف جدید رابطه وگرنه من غصه می خورم. بعد من نمی دانستم که چه حقه ی کثیفی است. نه که ندانم ها! آدم خودش همه ی کثافت کاری های خودش را بلد می شود بعد یک مدتی اما یادش می رود، یاد خودش می براند. بعد هروقت هم یادش افتاد می شیند برای خودش تعریف می کند که اینکه چیز بدی نیست. ببین این همه آدم که اولش احساس سرخوردگی و خشم و ردشدگی کرده بودند و می خواستند بروند پشت سرشان را هم نگاه نکنند چه دوستهای خوبی هستند حالا و چقدر بد بود اگر میگذاشتیم افسارشان را بدهند دست حسادتشان و بروند.
حالا یک آدمی بود، هست هنوز، که تسلیم نشد. که وقتی جمله ی طلایی م را رو کردم براش، دلش برای آن "دوست" بودن با من غنج نرفت، گرفت گند مستتر در آن جمله ی قشنگ را. گفت که نمی خواهد دوست من باشد. گفت که نمی ماند که من بکشانمش با خودم به بازی و بنشیند یک گوشه ای، عاشقیت من با یک آدم دیگر را ببیند و تازه لابد بعد یک مدتی در جشن سالگرد نمی دانم چی چی مان هم شرکت کند و حتی تر بعدش شاید فکر کند ما چه زوج خوشبخت بهم بیایی هستیم. گفت که نمی خواهد به سهمی که من بهش می دهم قناعت کند و اصلن کدام پدرسگی این اجازه را به من داده که از خودم سهم بدهم به هر کسی و کاری کنم که آدمها با همان سهم خودشان احساس خوشبختی کنند. گفت نمی خواهد هرازگاهی تکه بپراند به من یا دوست پسرم و همه در لحظه زهر ماجرا را بگیرند اما خنده های لوس مکش مرگ ما بکنند و گیلاسهایشان را محکم تر بهم بکوبانند یعنی که بست فرندز!
اینها را که می گفت، هی پلک می زد تند تند و سایه ی مژه هاش نمی گذاشت چشمهاش را خوب ببینم. این است که نمی دانم عصبانی بود یا چی اما نفس نمی کشید وسط هاش. انگار که مژه می زد جای نفس گرفتن. می ترسید یادش برود. می ترسید هلش بدهم توی بازی اگر شل بگیرد. نمی خواستم. موافق نبودم با حرفهاش هیچ، اما حتی وقتی داشت شالش را محکم می بست دور گردنش که برود، که برای همیشه برود از زندگی من، چیزی نگفتم. آدمهای باهوش به همین دردت می خورند اصلن. که حقه ات را تف کنند توی صورتت و بروند. کاری کنند که حقه برات قدیمی و تکراری و بی ارزش بشود. کاری کنند که دیگر ازش استفاده نکنی.
آدم های باهوش، سیلی که می زنندت کیف می کنی.



[۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه]  





این خانوم و فیلم هایی را که توش بازی می کند را خیلی دوست دارم. خنده ها و ظرافتش منو یاد یکی می اندازه که خیلی آشناست ولی دقیقا هم نمی دونم کیه. موقع تماشای فیلم هی جذب حالت های صورتش می شم. تا حالا دو تا فیلم ازش دیدم:

Bread & Tulips

و

Agata and the Storm

[۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه]  


روی چهار تا پروژه مختلف با چهار تا آدم متفاوت در حال حاضر دارم کار می کنم. کرم از خودمه. از بس که حرص می زنم. قبلنا تنظیم کردن و به طور موازی پیش بردن پروژه ها خیلی برام سخت بود ولی حالا انگار دارم یاد می گیرم که ذهنمو بین پروژه ها شیفت بدم و هوای همشونو داشته باشم.
+
در مقطع های مختلف تحصیلی ام تدریس کردم ولی هیچ وقت کار مورد علاقه ام نبوده. جدیدا یه دانشجوی ویزیتور آندرگرد برای تابستون به گروهمون ملحق شده و من مسول راهنمایی کردن پروژه اش هستم. راهنما ریسرچ یه تازه وارد لذت بخش ترین کار دنیاست.
+
بعد از ظهر ها نزدیک ساعت هفت به قدری خسته و دشارژ می شم که جون ندارم تا پارکینگ پیاده برم وبعدش رانندگی کنم. بعد هم که میام خونه جون ندارم غذا درست کنم و دلم هم غذای بیرون نمی خواد.
+
من دوباره کلاس شنا ثبت نام کردم. شیم آن می! من و برادرم را بچه که بودیم یه کلاس شنا گذاشتن. برادرم غریق نجات شد و من هنوز نمی تونم به طور آبرومندانه شنا کنم. البته ناگفته نماند که تا حالا 5 بار کلاس شنا ثبت نام کردم! یعنی پشت کار در حد مرسدش بنز.
+
سوء تفاهم نشه سیگار نمی کشم ولی به سیگار کشیدن فکر می کنم.

[۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه]  

بازگشت همه به سوی اوست !

[۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه]  

الاغی که من باشم
یعنی خود خود بد تایمینگ! الان چه وقت "Blue Valentine" دیدنت بود آخه.

 



I guess I'll be posting here more often...

[۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه]  


امان از سینما پارادیزو. امان از سنما پارادیزو ...

[۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه]  


یک جایی هست در زندگی، که آدم شروع می کند خودش را جمع و جور کردن. چطور؟ با وانمود کردن به خوشحالی. وانمود کردن به فراموشی. به خوشبختی. بعد هرچه بهتر وانمود کنی یعنی آدم قوی تری هستی. مردم احترام بیشتری برایت قائلند و حتی جذاب تر هم به نظر می رسی... (+)

[۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه]  

5
*

[۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه]  

همین جوری های شنبه

[۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه]  

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]