At the end of the day you are so happy and proud
طرفدار تیم فوتبال گالاتاسرای است. داریم بازی رئال مادرید و اتلتیکو مادرید را نگاه می کنیم. می گه رئال مادرید 6 تا گل در اولین بازی لیگ اروپایی بهمون زد. می گم خب بدم نیست ببین دارند قهرمان می شن. می خنده و می گه آره مثل س x با سیاهپوست ها می مونه. طرف اگه دیستروی ات هم بکنه، بازم خوشحالی و پرآود که با اون خوابیدی.
[۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه]
INFANTS Crying Room
این اواخر به مادر شدن خیلی فکر می کنم. می گن سن که بالا می رود آدم محتاط تر می شه و کلا هر قدمی که در زندگی می خواد بردارد یا هر تغییری که در زندگی اش می خواد بده را هزار بار می سنجد. ما زوج اسپانتنه و اهل سفر هستیم. خیلی وقتا با هم در مورد اینکه با بچه دار شدن چه تغییراتی در زندگی مون قراره رخ بده صحبت می کنیم. کلا هر جا که می ریم یا هرکاری که می کنیم به این فکر می کنیم که با اومدن بچه چی می شه. اینجا سینماها اکثرا زنجیره ای اند. چه موقعی که آمریکا بودم و چه حالا سعی کردم که سینماهای مستقل شهر را پیدا کنم. با رفتنم به اونجا یا عضویت سالانه ای که بعضی هاشون دارند حمایتشون کنم. در این شهر یک سینمای مستقل پیدا کردیم. وقتی دیدیم در انتهای سالن سینما، اتاق مخصوص برای والدین نوزاد دار دارند خیلی ذوق کردیم.
آیدای پیاده رو متنی به نام "
از دنیای بدون کودک می ترسم" پابلیش کرده. با متن در کل موافق و کمی مخالف بودم. راستش کامنت های صفحه فیس بوک از خود نوشته برام جالب تر بودند. کامنت بعضی از مادر ها دقیقا مصداق بارزی بود از تیپ های خودخواهی که باعث آزارم هستند. شاید به دلیل همون عده با بعضی از قسمت های متن مخالف بودم.
[۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه]
[۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه]
کابلی پلو
تو اینترنت وقتی دنبال سوپرمارکت ایرانی توی شهرمون می گشتم دو جا رو بهم نشون داد. مدتی از اولین جا خرید کردم. به دوعلت بی خیالش شدم. یه بار برنج بد غالبم کرد و بعد پس نگرفت. گفت این همون برنجی است که رستوران بغلی که ایرانی است ازشون می خرد و استفاده می کند. بهش گفتم آخه این زرد است. گفت وقتی بپزی سفید می شه. پختم. زردتر شد. انگار زرد چوبه بهش اضافه کردم. دفعه بعد وقتی سه تا دونه شیرینی (رولت خامه ای) می خواستم بخرم ناراحت شد. به زور می خواست یه کیلو یا نیم کیلو بهم بفروشه. منم حرصم گرفت. باباجون اینجا مگه ایران است که من یه کیلو شیرینی بخرم. منصرف شدم. از اتیتودش خوشم نیومد. بدین ترتیب شد که سراغ سوپرمارکت دوم رفتم. ادویه خورشتی می خواستم بخرم. به راهنمایی احتیاج داشتم. از پسری که اونجا کار می کرد پرسیدم که فارسی بلد است یا نه. با یه لهجه غریبی گفت بلده. نفهمیدم دقیقا لهجه کجاست. از روی قیافه و لهجه اش فکر کردم شاید تاجیکی است. پرسیدم ایرانی هستی؟ با استرس گفت آره. بی خیال می شم. دم صندوق یه آقای میانسالی بود. ازش پرسیدم اهل کجا هستی؟ گفت افغانستان. ها! تازه دوزاریم افتاد. فهمیدم چرا پسره ترسید بگه افغانی است. معلومه با این رفتاری که در ایران باهاشون شده. من هردفعه افغانی می بینم خجالت می کشم. یاد میوه فروش محلمون می افتم که به یه افغانی میوه نفروخت. یاد بچه های افغانی سرایدارمون می افتم که نمی تونستند مدرسه برن. بهش می گم شما فارسی را خیلی بهتر از ما صحبت می کنید.خیلی شبیه متن های ادبی فارسی. خوشش اومد. ازش پرسیدم رستوران افغانی خوب توی این شهرسراغ دارد یا نه. گفت یکی توی چاینا تاون می شناسد. عاشق غذای افغانی ام. بخصوص کابلی پلو با گوشت بره. کابلی پلو یه چیزی تو مایه های مرصع پلوی خودمون است. یام! بهترین رستوران افغانی ای که رفتم تو بالتیمور بود.خجالت می کشم که در ایران یه رستوران افغانی پیدا نمی شه با اینکه انقدر ذائقه غذاییمون یکی است و غذاهاشون خوشمزه است.
[۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه]
Persistence of memory
دکتر بهم می گه شنا کن. هفته ای سه روز. می گه می دونی شنا چرا خوبه؟ سرمو تکون می دم که یعنی نه چرا. می گه وقتی توی آب هستی بدنت ناخودآگاه می دوند که اگه حرکت نکند غرق می شی. برای سوروایو هم که شده شنا می کنی. تمام انرژی ات صرف شنا کردن می شه و مجال فکر کردن نداری. فکر نمی کنی و ذهنت آروم می شه. آروم و رها از همه چیز.
Three Colors: Blue -- Juliette Binoche in swimming pool
Persistence of memory
می ترسم
دیشب بخاطر معده درد و بالا آوردن های متمادی نخوابیدم. انواع و اقسام مریضی ها و استرس ها در من بصورت معده درد جلوه می کند. معده ام چنان ناراحتی ای برام ایجاد می کند که مریضی یا ناراحتی اصلی ام از یادم می رود. در اینصورت به جای اینکه فکر کنم این توده ای که در رحم ام ایجاد شده سرطان است یا فیبروئید، به این فکر می کنم که کاش دیگه سیخ به معده ام فرو نره و بتونم یه نیم ساعتی بخوابم. به جای اینکه فکر کنم ممکنه هیچ وقت بچه دار نشم به این فکر می کنم که آخ جون یه نصفه موز خوردم و بالا نیاوردم. با مامانم حرف نمی زنم. گفتم زنگ نزن، اونم نمی زنه. غرور تو خانواده ما حرف اول را می زند. دفعه آخری که حرف زدیم بهش گفتم دنیا دو روز است. با این حرف به ذهنم هم نمی رسید ممکنه شامل حال خودم بشه. اگه قرار شد عمل کنم بهش زنگ می زنم.
[۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه]
CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot