تمام بار و بندیلمو بقچه بقچه کردم و منتظرم تا بیاد و اسباب مو بکشیم. نزدیک یه سال و نیم است که تو این خونه بودم. روزگار خوشی داشتم تا اینکه یکی از هم خونه ای ها عوض شد. خلاصه سرتون رو درد نیارم که بعد از یه دعوای حسابی ساعت 5 صبح با حدود ده تا برادر و خواهر سیاهپوست گردن کلفت شامل دندون طلا و خال کوبی عزمم رو جزم کردم که دیگه اینجا نمونم. تهدیدشون کردم که اگه یه بار دیگه این موقع صبح بساط عربده کشی راه بندازن زنگ می زنم به پلیس. یادم نمی ره وقتی اومدم تو اتاقم و درو قفل کردم تا یه ساعت می لرزیدم و به خودم فحش می دادم که این چه غلطی بود که کردم. از ترس این جونورا مدتی بود که از خونه ام متواری بودم! خلاصه شانس آوردم و یکی عین خودشون گیر آوردم و اتاقمو رد کردم رفت.
هی یادش بخیر اولین باری که اومدم اینجا. از دار دنیا فقط سه تا چمدون و چند تا بسته کوچولو داشتم. یادمه روز اول از خستگی روی تختم بدون ملافه ولو شدم و خوابم برد و بعد از یه ساعت از سرما بیدار شدم. آخه اون موقع به سرمای ای سی آمریکایی ها عادت نداشتم. حالا باید ببینین چقدر پر و پوش بره خودم جمع کردم! خودمم باورم نمیشه اینقدر بارو بندیل دارم. حالا همش دارم فکر می کنم که بساطمو چجوری باید تو اتاقش جا بدم. یه جوری داغمه. اونقدر همه چیز تند پیش رفت که به اینجاش فکر نکردم. دارم وارد یه مرحله جدید می شم. حتی اگه قرار بشه یه ماه دیگه یه آپارتمان برای خودم پیدا کنم. بازم یه ماهم یه ماهه.

[۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه]  


همه وقتی از سختی های غربت و تنهایی حرف می زنند همش از موقع هایی صحبت می کنند که حالشون خوب نیست، دلشون گرفته و افسرده اند . آه می کشند که کاش یک دوست داشتند تا باهاش درد دل کنند و بعدش حالشون بهتر شه. یه موقعیت دیگه ای هم هست که متفاوته ولی باز به همون آه کشیدن منجر می شه. اونم موقع هایی است که شادی. یه اتفاق خوب برات افتاده و داری از خوشی بال در میاری ولی کسی را نداری تا خوشی ات رو باهاش شر کنی. همین خوشی تو دلت باد می کنه و قلمبه می شه از بس تو خودت می مونه. انگار نه انگار که تا چند ساعت پیش خوش خوشانت بوده...

[۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه]  

والله!
به قول یکی از دوستان:

Nobel Institute is awarded Nobel Chemistry Prize for "converting Nobel peace prize into a piece of crap".

[۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه]  

One of My Turns
Day after day, love turns grey
Like the skin of a dying man.
Night after night, we pretend its all right
But I have grown older and
You have grown colder and
Nothing is very much fun any more.
And I can feel one of my turns coming on.
I feel cold as a razor blade,
Tight as a tourniquet,
Dry as a funeral drum.

Run to the bedroom,
In the suitcase on the left
You'll find my favorite axe.
Don't look so frightened
This is just a passing phase,
One of my bad days.
Would you like to watch T.V.?
Or get between the sheets?
Or contemplate the silent freeway?
Would you like something to eat?
Would you like to learn to fly?
Would'ya?
Would you like to see me try?

Would you like to call the cops?
Do you think it's time I stopped?
Why are you running away?

 


امروز یه جایزه نوبلی برای سخنرانی داره میاد دانشگاهمون. امشب هم خونه استاد راهنمامون قراره بره و ما هم دعوتیم . دیروز خیلی هیجان داشتم ولی الان دوباره بی حوصله ام. دیروز از دیدن 4 تا اتم آهن ریلکس شده کلی خوش خوشانم بود. یه عالمه فکر و ایده و آرزو بود که به در و دیوار می خورد، اما حالا حالم از هرچی کار است به هم می خورد. از صبح تو آفیس دارم وقت تلف می کنم. آن لاین دارم دنبال لباس هالووین می گردم. وبلاگ می خونم. الکی کامنت می گذارم.
به قول نون جیم : استاد اگه شدید دانشجوی اینترنشنال نگیرید. خواستید بگیرید، ایرانیش رو نگیرید. چه ریسرچی، چه کشکی، چه پشمی، چه فایده دارد وقتی دلش اون‌ور دنیاست به جای توی آزمایشگاه.
راستی امروز هوا مه دارد.

 


یه کد زپرتی (پزرتی؟) در عرض دو ساعت نوشتم، دو هفته است دارم دیباگ می کنم!
حالا امروز استاده می خواد بیاد پاشو بذاره رو گلوم بگه : پس کو په؟

[۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه]  


I am hurting so bad but I know that it was for the best.
I wish someone can take this pain away from me.

[۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه]  


لااقل یکی ، یک نفرتان دیگر غم نداشته باشد توی دل نوشته هایش . وقتی می گوید عشق ، لِرد تلخ تردید و ترس نماند توی کام آدم . یکی داستانی بگوید از خودش ، خود واقعیش . نه رویایش نه خوابش نه آرزو و خیالش . بگوید از کسی که آمده و مانده ، که می آید تا بماند . از کسی که قصه ای را شروع می کند و می رود تا کلام آخر . کسی که قصه را شروع می کند برای نوشتن قصه تا ته ته همه دنیا . شروع می کند برای بودن ، برای بودن ، برای بودن ...لااقل یکی ، آی یکیتان گریه نکند وقت دل گفتن ، وقت دل نوشتن ، وقت دل... . یکی بگوید که انتظارش به سر آمد دیگر ، وقتش شد . یکی بگوید که اگر منتظر است اما انتظارش به دری بند است که باز می شود به زودی و حتم و صورتی هویداست در پشت آن که میشود با خیال راحت بوسیدش و چروکهای ریز خنده را از کنار چشمهایش با سرانگشت باز کرد و در چشمهایش خندید . یکی از ساعتی بگوید که وداعی در کار نیست در آن ، که به رسم قدیم " به زودی دیدارها تازه میشود " ... . یکی ، یک نفرتان بگوید که درست شد ، که به انجام رسید ، خیر شد ، به خیر ختم شد . کسی ، جایی باید منتظر آدم باشد ، درست . اما انتظار هم باید به سر آید نه ؟. خود آدم هم باید برود و برسد به جایی که اسمش خانه است نه ؟ و خانه همان جایی است که درش باز میشود به دست کسی که می تواند تو را ببوسد و چروکهای ریز خنده را از کنار چشمهایت به سرانگشت باز کند و چشمهایش بخندند... بایرامعلی این را گذاشته توی وبلاگش ، من دیدم و باز دیدم و باز دیدم ... و یاد این روزهای آدمها افتادم ، یاد خود آن روزهایم ، یاد شماهای الان . دلم خفه شد انگار ... لااقل یکی ، یک نفرتان دیگرغم نداشته باشد توی دل نوشته هایش .(+)

 

هرگز نگرد ، نیست - فریدون مشیری
در پشت چار چرخه ی فرسوده ای کسی
خطی نوشته بود:
“من گشته ام نبود. تو دیگر نگرد ، نیست!”

این آیه ملال در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت.
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.
چون دوست در برابر خود می نشاندمش.
تا عرصه ی بگو و مگو می کشاندمش.
-در جستجوی آب حیاتی؟در بیکران این ظلمت آیا ؟
در آرزوی رحم; عدالت;دنبال عشق؟
دوست؟…
ما نیز گشته ایم
“و آن شیخ با چراغ همی گشت”
آیا تو نیز-چون او- انسانت آرزوست؟

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی است.
((هرگز نگرد نیست))
سزاوار مرد نیست…

فریدون مشیری

 

Happy BD!

یه کیک کوچولو کنار اکانت بلاگم دیدم. دوزاریم افتاد که وبلاگم 5 ساله شد. :) نمی شه گفت وبلاگ همیشه فعالی بوده ولی هیچ وقت نگذاشتم که زیاد خاک بخوره.

 


بترس از کسی که خاکستر چند تا عشق رو پشت سر گذاشته و هر دفعه سوروایو کرده ، سرشو بالا گرفته و با قدم های محکم تر از قبل ادامه داده. بترس از کسی که ندیدن دوباره خانواده و مملکتش رو به جون خریده و این سر دنیا اومده. بترس از کسی که روی پاهای خودش وایساده و با چنگ و دندون و لیاقت خودش به هرچیزی که تو زندگیش داره رسیده.
آره! بترس از من.
به همون راحتی که قلبم رو برات باز کردم، به همون راحتی هم ترکت می کنم.
هیچ کسی حق ندارد لبخند و از چهره من بگیره.

[۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه]  

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]