Martha Marcy May Marlene
Martha Marcy May Marlene Movie - 2011یه هفته ای بود که شبا کابوس نمی دیدم. گفتم حیفه پاشدم رفتم این فیلمو دیدم تا حالم خوب شه!
شب بخیر، سلام کابوس!
[۱۳۹۰ آبان ۲۴, سهشنبه]
همین جوری های شنبه
[۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه]
احساس میکردم به شدت خسته و کوفتهم و هیچی تو این دنیا لازم ندارم جز ماساژ. لازم داشتم چند ساعتی دیسترکت شم از همهچی، زیاد. راه افتادم رفتم اِسپا (سلام نیلگون، سلام اعتیاد خانمانبرانداز). مث تمام مدت اخیر با سمیه ماساژ گرفتم. خوشتیپ و خوشهیکله و لازم نیست ده دقیقه طول بکشه تا به تماس دستش عادت کنم. وقتی رسید به کتف و حوالی گردن، پرسید درد داری این اواخر؟ گفتم نه، چطور؟ گفت گرفتگی شدید داری تو کتفت. این ماهیچه رو میبینی؟ با دست یه خط بلند کشید از وسط کتف چپ تا حوالی کمر. گفت این ماهیچههه گرفته، بدجور، دفهی قبل که اومدی اینجوری نبود. یه خورده با ماهیچههه کار کرد و ادامهی ماساژ. سه ربع بعدیِ ماساژ اما تو مغز من چه اتفاقی افتاد؟ تمام بدنم شروع کرد به سیاه و سفید شدن، تصویر کلن سیاهسفید شد، و تنها چیزی که مقابل چشمام موند یه نوار باریک بود، باریک و بلند، با تونالیتهی رنگیِ غالبِ قرمز و نارنجی. یه نوار باریک و بلند و قرمز، که داغ شده بود و درد میکرد و باعث شده بود باقی تنم رو فراموش کنم و باعث شده بود تمام اون حس کوفتگی اخیر و درد دست چپم یه هو دلیل منطقی پیدا کنه.
گاهی وقتا، یه لحظههایی هست در زندگانی، یه لحظههایی هست تو رابطه، یه مکالمههایی، یه تلنگرهایی، یه لحن یا یه شوخی بیربط حتا، که باعث میشه یههو همهچی سیاه و سفید شه، همهچی کمرنگ شه و یه نوار باقی بمونه، یه نوار باریک و بلند و قرمز، تو به خودت بیای و فکر کنی اوه، منشأ دردهای ریزریزِ تمام این مدت همین بوده، همین خطی که زیر پوسته، زیر هزار ماهیچهی دیگه، به چشم نمیاد، تا حالا ازش غافل بودی و حالا با یه تلنگر، برات بولد شده. حالا بهش آگاهی و حالا میدونی نقطهی دردت کجاست. میتونی درک کنی تمام این مدت چی بوده که آزارت میداده و تو ازش غافل بودی، یا به روی خودت نمیآوردی. حتا اگه ندونی با ماهیچههه باید چیکار کنی، باید سراغ کدوم متخصص بری، همینقدر که بدونی دقیقن کجاته که درد میکنه و نقطهی حساسیتته خودش کلیئه. همین خودش یه قدمِ فیلیِ گندهست.
(
+)
[۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه]
نوشتنم نمیاد. باید از یه جایی شروع کنم. مامانم دو هفته دیگه میاد. هر روز می رم جیم تا کمر باریک شم و مامانم به جونم غر نزند. باید به یکی از این شرکت های تمیز کاری زنگ بزنم تا بیان موکت های خونه را بشورن. تا جمعه دو تا ابسترکت برای مارچ میتینگ امسال باید بنویسم. هر دو پروژه هام رو هوا هستند و جرات نمی کنم پرزنتشون کنم. خیلی ریسکی اند. یه پروژه ام را از دست دادم چون دو تا فرانسوی همون کار را کردند و ایده ما کهنه شد دیگه. وقتی پیپر را می خوندم انگار داشتم پیپیری که قرار بود بنویسم را می خوندم. سد بات ترو! هالوین امسال اصلا دلو دماغ و حوصله نداشتم که لباس تنم کنم و قاطی جماعت شم و لباس بقیه را نگاه کنم. حتی عکس های بقیه را هم نگاه نکردم. بورینگ! یادمه اولین هالوینی که دیده بودم چقدر برام جالب و جذاب بود. بعد یواش یواش تکراری شد و جلوه اش را از دست داد. شوخی شوخی چهار سال دارد می شه که من اینجام. تلویزیون کمتر نگاه می کنم. فیلم کمتر می بینم. کلا خیلی خوشحال و هیجان زده ام. ماست و سیب و مربا برای شام خوردم. الانم گشنمه ولی مسواک زدم که چیزی نخورم. ژرسون از برزیل اومده و برام سوغاتی آورده که بعدا در موردش براتون می نویسم. شاید اگه صبح زود سر کار رفتم. آخ جون فردا صبحونه دارم.از همین نون و پنیر هایی که این پایین می بینید. یه قهوه بولد هم از اینستین کافی بگیرم دیگه ردیفه. داشتم می گفتم. ژرسون را قبلا من عوضی گرسون صدا می کردم. بعد اونروز که ناهار می خوردیم فهمیدم که درستش ژرسون است که باید ژ را خیلی محکم ادا کنم. خوش به حالش سوئیس پست داک پیدا کرده. اونجا پول خوب می دن. دوست آلمانی ام هم دوست داشت اونجا بره. کاش جام قهرمانی اروپا این روزا بود. یادش بخیر چند سال پیش می رفتیم تو تنها رستوران تو کمپوس که می شه آبجو خورد. یادمه کلی اروپایی ها را ایمپرس کرده بودم از بس اسم بازیکنای قدیمی را از بر بودم. یادش بخیر برادرم حرص می خورد. اون طرفدار برزیل بود و من طرفدار آلمان. هه هه. برادرم نارحته که دوستم ایرانی نیست. به مامانم اینا گفته که من می خوام با خواهر زاده ام فارسی صحبت کنم. از موقعی که من اومم اینجا یه بارم زنگ نزده. ولش کن بابا. فعلا شب بخیر.
[۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه]
همین جوری های شنبه
[۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه]
یک آخر هفته سورپرایز رویایی . یه دایموند راند کات رویای تر. نیش بازه باز. کلا دنیا بر وفق مراد.
[۱۳۹۰ آبان ۱۰, سهشنبه]
CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot