Veillées
C’est le repos éclairé, ni fièvre, ni langueur, sur le lit ou
sur le pré.
C’est l’ami ni ardent ni faible. L’ami.
C’est l’aimée ni tourmentante ni tourmentée. L’aimée.
L’air et le monde point cherchés, La vie.
-était-ce donc ceci ?
-Et le rêve fraîchit.

Arthur Rimbaud

شب بیداری ها

آسایش روشن است، نه تب، نه رخوت، بر تخت
یا بر چمن.
یار است، نه شوریده، نه سست. یار.
دلدار است، نه ستمگر، نه ستمکش.دلدار.
هوا و دنیای نکاویده.زندگی.
-پس آیا همین بود؟
-و رویا تازه می شود.

از کتاب زورق مست (گزیده اشعار آرتور رمبو، گزینش و برگردان: محمد رضا پارسایار)

[۱۳۸۴ تیر ۳۱, جمعه]  

شهر قصه
شهر قصه کلی موسیقی تو دلش برای من دارد. احساسات مختلفی را در من بیدار می کند. امروز دکتره لینکش را برام فرستاده. دوباره دارم گوشش می کنم و دلم برای برادرم تنگ شده. هرکسی که من را می شناسد و روابطم را(تا قبل از اینکه برادرم جدا از ما زندگی کند) با برادرم می داند می فهمد که باید در این لحظه خیلی رقیق القلب و احساساتی شده باشم! خودمم باورم نمی شود که انقدر دوستش داشته باشم! این شهر قصه من را کاملا به دوران بچگی می برد. فکر کنم گوش دادن به شهر قصه جزو یکی از استثنائاتی است که من و برادرم با هم دیگر تفاهم داشتیم.اون نوار نارنجی را توی ضبط می گذاشتیم، بالشامون را زیر سرمون می گذاشتیم دراز می کشیدیم، پاهامون را به شوفاژ تکیه می دادیم و به شهر قصه گوش می دادیم.
این لینک را برای تمام کسانی که دوستشان دارم فرستادم. :*

[۱۳۸۴ تیر ۲۷, دوشنبه]  

بیماری فراموشی

تاتر" مجلس شبیه خوانی در ذکر مصائب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین" به کارگردانی بهرام بیضایی را دیروز در تاتر شهر دیدم. خستگی دو ساعت توی صف ایستادنم از تنم در آمد. اثر بسیار قوی از بیضایی با رگه هایی از سگ کشی. بلندی و پیک های اثر گذارش من را کاملا تسلیم برانگیختگی ای آمیخته با ترس و افسوس می کرد. ترکیبی از ترس و درماندگی را در طول تاتر در درونم حس می کردم و در چند جای مختلفش چشمانم پر از اشک شد . یاد “بیماری فراموشی” مردم ایران که چندی پیش به نمایشش گذاشتند،خشمگین ترم می کرد...

اگر تا حالا آن را ندیده اید فرصت را از دست ندهید و حتما به دیدنش بروید.

[۱۳۸۴ تیر ۲۳, پنجشنبه]  

مشعوف شدم بسی
اگه بدونین چقدر مزه دارد آدم بعد از مدتها دیدن O comments ، کامنت داشته باشد. :)
باتشکر مخصوص از Jazz Jazz

[۱۳۸۴ تیر ۲۲, چهارشنبه]  

زندگی جای دیگری نیست...
وقتی در خیابان راه می رود حواسش پرت است. با قدم های تند، سری که یا بالای بالاست یا پایین پایین است راه می رود. بین دو ابرویش دو خط عمیق افتاده اند که فقط وقتی عمیقا می خندد ناپیدا می شوند. معلوم نیست از بداخلاقی اش است یا از اینکه زیاد زیر آفتاب می ماند. هیچ نگاهی را احساس نمی کند. مثل قوطی در بسته ای است که از بیرون آرام است ولی به محض اینکه درش برداشته شود صدای همهمه ور های مختلف ذهنش گوشها را کر می کند. یک سری آدمک های کوچک. جمله های کلیدی ناراحت کننده در گوشش می پیچند. انگار دستانی ناپیدا مدام جمله ها را در مغزش تایپ می کنند. تق،تتتق،تق،تق ... ضرباهنگش در ذهنش می ماند و دوباره تکرار می گردد. سربازهایی که با پاهایشان ضرب می گیرند و مامور شکنجه اویند. خسته شده است با خودش فکر می کند که که این بازی کی تمام می شود. دلش پر از کینه است. موجودات توهمی که در عالم بیرون عمرشان تمام شده است روز به روز برای او زنده تر می گردند. رنگ می گیرند، بعد می گیرند و با ذهن قوی خود به آنها کاراکتر می بخشد و زجر می کشد. بار ها و بارها عکسش را می بیند. از روی صفحه مونیتور ذهنش می خواهد پاره اش کند و دور بریزد. مطمئن است که مریض شده است. از بی حس کننده های حسی و ذهنی بی زار است. از ریشه یابی و تحلیل ذهنش عاجز است. تحلیل هایی که دارد توجیه کننده این همه نفرت نمی باشند. عمیق است. گویی سالها آن ها را بر دوش هایش می کشد. تازگی دارد. هیچ راهی نیست. می خواهد فرار کند ولی تصویر در خواب هم راحتش نمی گذارد. نفس عمیق می کشد. حالت تهوع دارد. کاش می شد بالایش آورد یا دفعش کرد. چاره ای نیست. صبر خواهد کرد. شاید خسته شود و خودش از ذهنش کوچ کند. مرگش هم کمکی نمی کند. با خودش تکرار می کند: فقط برود ... فقط برود...

کاش به اطرافش نگاه می کرد و پسرک گدایی را که دست پیرمرد کوری را گرفته بود و فال می فروخت را می دید. حتما از خودش می پرسید که این کودک چند ساله است؟
کاش دخترک فاحشه ای را که کنار خیابان ایستاده بود را میدید . مطمئنم هیچ وقت با نگاه محکوم کننده و طرد کننده ای او را نمی نگریست. به او لبخند می زد. لبخندی نه از روی تمسخر و نه از روی ترحم!

دوست دارم به دنبالش بروم . شانه هایش را گرفته، تکانش داده و از ته دل فریاد بزنم:
زندگی جای دیگری نیست...

[۱۳۸۴ تیر ۱۳, دوشنبه]  

coincidence
هوای تهران از گرمی مثل جهنم شده.گرما و دوده بیرون همیشه کاری می کند که دلم به حال خودم می سوزد. وقتی خونه می رسم و قیافه خودم را تو آینه می بینم خیلی احساس فلاکت و بدبختی می کنم.روی تخت مقابل باد کولر دراز کشیده بودم و شدیدا دلم سیگار می خواست. با خودم فکر کردم که تو این هوای گرم و کثیف من چطور هوس سیگار کشیدن می کنم؟! بی اختیار ذهنم به سوی داستان کوتاه موسیقی آب گرم چارلز بوکوفسکی رفت. فضای تاریک،تخت بهم خورده،استفراغ بعد از زیاده روی در الکل، سیگار پشت سیگار،...
از بیحوصلگی سراغ اینترنت اومدم و در وبلاگ با شما نیستم! تصادفا مقاله بسیار جالب داریوش کارگر در مورد "رئالیسم کثیف" که در تبیین زیباشناسی این سبک ادبی نوشته است را خواندم.

[۱۳۸۴ تیر ۱۲, یکشنبه]  

آچمز
در شطرنج به حالتی که اگر مهره جلوی شاه برداشته شود، مات می شویم "آچمز" می گویند. خیلی وقته می دونم که کار از تهدید و کیش شدن گذشته. کاملا در حالت آچمزم. فقط نمی دونم که نقش کدوم یکی از مهره ها را بازی می کنم. شاه؟ مهره ای که سپر بلای شاه است؟ یا تهدید کننده ای که طرف مقابل را آچمز کرده و راهی وجود ندارد بجز مات شدن؟
به عبارتی اگر خیلی واضح بخوام بگم اینه که نمی دونم آچمز شده ام یا آچمز کرده ام! ...

[۱۳۸۴ تیر ۱۰, جمعه]  

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]