"Art is the lie that tells us the truth about ourselves."
Pablo Picasso

[۱۳۸۵ فروردین ۱۱, جمعه]  

به سلامتی!
می خورم به سلامتي درخت، نه به خاطر ميوه‌اش، به خاطر سايه‌اش. به سلامتي كرم خاكي، نه به خاطر كرمش، به خاطر خاكي بودنش. به سلامتي ديوار، كه هر مرد و نامردي بهش تكيه ميكنه. به سلامتي مورچه، كه تا حالا هيچكس اشكش رو نديده. به سلامتي خيار، نه به خاطر تلخی اش، بلكه به خاطر يارش. به سلامتي گاو، چون نگفت من، گفت ما. به سلامتي شلغم، نه به خاطر شلش، به خاطر غمش. به سلامتي كلاغ، نه به خاطر سياهيش، به خاطر يه رنگيش. به سلامتی سگ نه بخاطر پارسش بلکه بخاطر وفایش.

+

تجربه ثابت کرده، فقط ویشنودکا!

[۱۳۸۵ فروردین ۱۰, پنجشنبه]  

So fucking what?!
یکهو از یک حجم کاری زیاد پرت شده ام به هیچ چی، فکر کنم این همه کلافگی و احساس پوچی ام در این دوره از زندگی ام طبیعی است.اینروزااصطلاح So fucking what?!افتاده تو دهنم که فکر کنم فارسی اش احتمالا می شه این: خوب، حالا که چی؟

اگه با تلفظ دقیق بخونینش مزه اش بیشتره. مثلا شبیه لهجه راوی داستان فیلم Casino که رابرت دنیرو توش بازی می کند یا اگر لطف کنید و یک man تهش اضافه کنینSo fucking what,man?! و با تلفظ سیاهپوستها بخونینش فکر کنم منظورم را بهتر منتقل کرده ام!

[۱۳۸۵ فروردین ۹, چهارشنبه]  

نامی نیست
سين هفتم
سيب سرخي ست
حسرتا
كه مرا
نصيب
از اين سفره سنت
سروري نيست.

شرابی مرد افكن در جام هواست
شگفتا
كه مرا
بدين مستي
شوري نيست

سبوي سبزه پوش
در قاب پنجره
آه
چنان دورم
كه گويي جز نقش بي جاني نيست

وكلامي مهربان
در نخستين ديدار بامدادي
فغان
كه در پاسخ و لبخند
دل خنداني نيست

بهاري ديگر آمده است
آري
اما براي آن زمستان ها كه گذشت
نامي نيست
نامي نيست

"احمد شاملو"

[۱۳۸۵ فروردین ۸, سه‌شنبه]  

موز پسته
یکی از فصل های کتاب جزء و کل در مورد علم و دین است که باز مجموعه ای از بحث های هایزنبرگ و دانشمند های دیگه را در بر می گیرد. یک قسمتی از اون به بررسی معنای "وجود دارد " مثل "خدا وجود دارد" یا "جاودانگی روح وجود دارد" در زبان دین می پردازد و برای روشن شدن مطلب آن را با واحد موهومی، جذر رادیکال 1- ، که در ریاضیات i نامیده می شود مقایسه می کند.

"شاخه های مهمی از ریاضیات، مثلا نظریه توابع تحلیلی، بر این واحد موهومی مبتنی اند، یعنی بر این واقعیت که i به هر حال وجود دارد. آیا شما موافقید که عبارت i وجود دارد معنایی جز این ندارد که روابط ریاضی مهمی وجود دارند که با وارد کردن i به آسانترین صورت بیان می شوند و در عین حال این روابط بدون آنها هم وجود دارند؟ زیرا درست به همین دلیل است که این نوع ریاضیات حتی در علم و تکنولوژی هم بسیار مفید است. نکته حساس و تعیین کننده، مثلا در نظریه توابع، وجود قوانین ریاضی مهمی است که بر رفتار جفتهایی از متغیرهای پیوسته حاکم اند. این روابط را با وارد کردن مفهوم انتزاعی i بهتر می توان دریافت، هرچند این مفهوم برای فهم ما ضرورت ندارد و هرچنددر میان اعداد طبیعی هم نظیری برای آن نمی توان یافت."

"خلاصه کلام، ریاضیات دائما در کار انتزاع پیشتر می رود، و با این کار باعث می شود که ما قلمروهای گسترده تری را به صورت منسجم ادراک کنیم. حالا به سوال اصلی بر می گردم و می پرسم که آیا می توان عبارت "وجود دارد" دینی را هم یک نوع کوشش برای رسیدن به مراتب بالاتری از انتزاع دانست، کوششی که البته از نوع دیگری است؟ یعنی آیا می توان آن را راهی برای تسهیل در فهم ارتباطات کلی دانست؟ زیرا به هر حال، واقعیت داشتن این ارتباطات معلوم است و فرقی نمی کند که ما می خواهیم در داخل کدام چارچوب جایشان بدهیم."

+

هممون انگار بعضی وقتا بدمون نمیاد که با قطع رابطه با بقیه و گوشه گیری و عزلت نقش من حیوونکیه تنها و بی کس که هیچکی دوستش نداره را بازی کنیم. دلمون برای خودمون بسوزه و با ریختن اشک واقعا به یقین برسیم که تنهاترین آدم روی کره زمین هستیم و موجودی تا حالا خلق نشده که بتونه درکمون کنه و دوستی دیگه برامون باقی نمونده! و اینجوری هم حس خودشیفتگی مون ارضاء می شه و هم با دلسوزی برای خودمون احساس نزدیکی با خودمون می کنیم. اما غافل از این هستیم که ممکنه این مرض عادتمون بشه و هرچه بگذرد واقعنی تنها و تنها تر بشیم. اونوقت از اینجا رونده و از اونجا مونده می شیم. نه می تونیم کسی را شریک زندگی مون کنیم، نه از تنهایی لذت می بریم. بنابراین پیشنهاد می شود :D پرده های خونتون را بزنید کنار، پنجره ها را باز کنید. بعد از اینکه خونتون را مثل دسته گل تمیز کردین. کته با فسنجون درست کنین تا بوی غذا و زندگی تو خونه بپیچد. وقتی خرید رفتین کاهو و شیر و کارت اینترنت یادتون نره! بعد چشماتون را خوب باز کنید تا ببینین که یک عالمه دوست دارین که دوستتون دارند و می تونین باهاشون موز پسته بخورین!*ضمنا یادتون نره هر سه روز یک بار گل های خونتون را آب بدین. برگ های بنفشه آفریقایی محبوب مامانم به خاطر سهل انگاری من زرد شده اند. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟!

*یک معجون خفن و عمله خفه کن و پر کالری که محلول اولیه اش شیرموز است بعد یک مشت پسته خام و یک عدد موز درسته که روش شکلات ریخته شده هم مثل مین توش کار گذاشتن.مطمئنا بعد از نوش جان کردنش تا سه روز هیچی نمی تونین بخورین.

+

دیشب وقتی بارون میومد پنجره اتاقم را باز گذاشتم. چشمامو هم گذاشتم و تصور کردم که الان تو شمالم. بعد که باورم شده بود، ذوق می کردم که رختخوابم مرطوب نیست! :))

+

دیروز فیلم چهارشنبه سوری را دیدم. چرا همه می گن فیلم مزخرفیه؟ من که خیلی دوستش می داشتم. بگذریم از این که از هدیه تهرانی خوشم میاد. بی شک حرکات دستاش بخصوص یک خورده بالاتر از مچ دستش نقش بسیار مهمی را در جذابیتش بازی می کند.

[۱۳۸۵ فروردین ۷, دوشنبه]  


این تحقیق به نظرم جالب اومد.

اگر قرار باشد فقط پنج وبلاگ برگزینیم، چگونه این‌کار را می‌کنیم؟ "سولوژن"
اینم جالبه!
میخوام لطف کنید و اسم پنج تا از وبلاگ‌هایی رو که معمولاً هر روز میخونید به ترتیب اولویت بنویسید. اینی که بگید پنج تا کمه و نمیشه اسم برد! یا مثلاً نمیدونم به تمام لینکهایی که گذاشتم سر میزنم و ... از اینجور حرفها نباشه. فکر کنید در حالی که تمامی وبلاگ‌ها همزمان آپديت و پينگ شده، شما فقط مجازید که پنج تا وبلاگ رو بخونید، اون پنج تا وبلاگ کدوم‌ها هستند؟! "از پشت یک سوم"

 

Yeni hayat

هوووم! همین حالا فیلم آینه تارکوفسکی تموم شد. چند تا گنجشک و ستاره بالای سرم دارن می چرخن. گیج شده ام. کلی احساس سرخوردگی و کمبود هوش می کنم. اقلا یک بار دیگه باید ببینمش تا بفهمم چی به چیه. من همیشه ترجیح می دم که بدون زیر نویس فیلم ببینم. چون حواس آدمو پرت می کند و کمتر فیلم را حس می کنم. این فیلم هم زبانش روسیه، به ناچار باید زیرنویس هاش را می خوندم و این خودش عامل بزرگی بود تا ارتباطات را از دست بدم!
راستی اسم فیلم (The mirror) به روسی اینجوری نوشته می شه: ЗEPKA۸O و اینجوری خونده می شه: ZERKALO (اگر اشتباه نکنم!)

+

قبل از عید که رفته بودم شهر کتاب، آقاهه پرسید که زندگی نو را خوانده ام؟ منم فکر کردم که منظورش The brave new world نوشته آلدوس هاکسلی است که با نام دنیای زیبای نو ترجمه اش کرده بودند. بعد آقاهه توضیح داد که این کتاب زندگی نو (Yeni hayat) نوشته اورهان پاموک نویسنده ترک است. منم دیروز افتتاحش کردم. اول کتاب اینجوری شروع می شه:

"روزی کتابی خواندم و کل زندگی ام عوض شد. کتاب چنان نیرویی داشت که حتی وقتی اولین صفحه هایش را می خواندم، در اعماق وجودم گمان کردم تنم از میز و صندلی ای که رویش نشسته ام جدا شده و دور می شود. اما با آن که گمان می کردم تنم از من جدا و دور شده، گویی با تمام وجود و همه چیزم، بیش از هر زمان دیگر، روی صندلی و پشت میز بودم و کتاب بر همه چیزهایی که مرا ساخته بودند، تاثیر می گذارد... "

کتاب گیرایی است. بخصوص فصل اولش را جوری نوشته که خواهی نخواهی آدم همسفر شخصیت اصلی داستان می شه. این کتاب هم یک کم گیجم می کنه. فعلا مثل اینکه همه چیز دست به دست هم داده تا من را گیج کنه! عین عقده ای هاچند تا کتاب دیگه را همزمان با این کتاب می خوانم. البته من همیشه عادت دارم که چند کتاب از چند ژاندر مختلف را به موازات هم بخونم.

+

سال پیش، سال نفس گیری برام بود. دچار یک جور مردم گریزی شده ام که می دونم گذراست. اصلا حوصله سوال و جواب ندارم. فقط خونمون را می خوام با تمام امکاناتش. یک بالش و روانداز روی کاناپه جلوی تلویزیون گذاشته ام. تختم را هم جمع نمی کنم که هر وقت دلم می خواد توش مچاله بشم. یا دارم ماهواره نگاه می کنم یا فیلم می بینم یا کتاب می خوانم. هر از گاهی هم سرو گوشی تو اینترنت به آب می دم. حوصله بیرون رفتن ندارم. از بس سال گذشته از صبح تا شب بیرون بوده ام، دلم برای خونه تنگ شده. یا یک چیزی سریع درست می کنم می خورم یا از بیرون غذا می گیرم. تقریبا تلفن ها رو جواب نمی دم. دلم می خواد لذت تو خونه وول خوردن بدون هیچ مسوولیت و کاری تو دلم رسوب بکنه تا در سال جدید سگ دو زدن ها دوباره شروع بشه. هنوز نمی دونم برای چی می خوام سگ دو بزنم. هنوز تصمیم نگرفته ام. فکر کردن به این موضوع که چه غلطی می خوام بکنم بیشتر از هر چیزی بد خلقم می کنه.

+

این sms الان برام اومده! :))
ساله سگ مبارک.
از طرف زمبه، پاکوتاه، سگه آقای پتی ول، بوشوگ، بل، یوگی و دوستان!

[۱۳۸۵ فروردین ۵, شنبه]  

Blind chance

در آخرین جلسه فیلم بینی که داشتیم فیلم شانس کور(Blind chance) که یکی از کارهای اولیه کیشلوفسکی است، را دیدیم. ده دقیقه اول فیلم متشکل از صحنه های غیر مربوط به همدیگر بود که اگر حواستون پرت بشه بقیه فیلم مزه اش را از دست می دهد و ارتباطات را از دست می دهید. بعد فیلم به سه قسمت با سه سناریوی متفاوت تقسیم می شود که سه احتمال زندگی هنرپیشه اصلی فیلم (پسری به اسم ویتک که دانشجوی پزشکی است) را نشان می دهد.جدا شدن مسیر زندگی ویتک در یک ایستگاه قطار رقم می خورد. در یک حالت به قطار می رسد. در یک حالت با پلیسی که در ایستگاه قطار است درگیر می شود و به زندان می افتد. در یک حالت قطار را از دست می دهد. نشان می دهد که آینده او تحت تاثیر یک اتفاق (رسیدن به قطار یا نرسیدن) می تواند زیر و رو بشه که در یک حالت یک فرد بسیار فعال در حزب کمونیستی می شود و در یک حالت یک فرد مذهبی می شود و در مورد دیگر با هم کلاسی اش ازدواج می کند و پزشک می شود.در هر سه احتمال با بعضی از آدامایی که در در ده دقیقه اول فیلم معرفی شده بودند برخورد می کند. مثل بقیه فیلم های کیشلوفسکی خالی از دیدگاه سیاسی نبود. از این جهت فیلم های او منو یاد نوشته های کوندرا می اندازد. البته هر دوشون یک مایه فکری را جلوی خواننده یا بیننده شون قرار می دهند که رویدادها خالی از تصادف و شانس نیستند و همیشه یک سری عوامل غیر قابل کنترل وجود دارند که آزادی فردی را تحت تاثیر قرار می دن و مساله تقدیر را مطرح می کند. از اون فیلم هایی نبود که من حین دیدنش خیلی لذت ببرم. حتی بعضی مواقع برام خسته کننده بود. اما بعد از دیدن این فیلم تقریبا روزی نیست که بهش فکر نکنم و به اتفاقات کوچک ولی تکان دهنده زندگی ام فکر نکرده باشم.در تمام این فیلم یک سوال مطرح می شود که تاچه حد برای رقم زدن سرنوشتمون آزاد هستیم؟ این سوالیه که من سال هاست که بهش فکر می کنم. این که اتفاقات به ظاهر خیلی خیلی کوچک چقدر می تونن در سرنوشتمون تاثیر بگذارند و مسیرهای متفاوتی در زندگی را پیش رومون بگذارند. مثلا اگر به اون مهمونیه می رفتی یا نمی رفتی!!
و در آخر
Life is a balancing act where individual freedom is found somewhere between those things we can control and those we cannot.

+

یکی از فواید این جلسه این بود که با خانمی آشنا شدم که در آن واحد هم معلمه ادبیات فارسیه، هم معلم پیانو و هم معلم زبان فرانسه. قرار شده که تاریخ شروع کلاس های نیمه خصوصی فرانسه اش را به من خبر بدهد. ازم پرسید که چه متد و چند تا کتاب را تمام کرده ام و بعد گفت که تو کلاس های نسبتا پیشرفته اش باید بیام!از لحاظ کمیت، کم نخوانده ام ولی اصلا یادم نمونده است! فکر کنم اگر بخوام حرف بزنم حسابی گیر می کنم و تمام گرامرش را فراموش کرده ام. فقط در حدی است که وقتی در ماهواره نگاه می کنم کلیت موضوع را می فهمم یا زیرنویس هارو. آهان! یک اتفاق جالب هم افتاد. این خانم در میون حرفاش یک شعر از ژاک پرور را شروع به خواندن کرد که شانسی اونو من حفظ بودم. بعد فکر کرد که من خیلی حالیمه. :)) حالا می ترسم حسابی آبروریزی بشه!
یک چیز جالب دیگه هم هست. نمی دونم چرا تقریبا هیچ کس باور نمی کند که چه رشته تحصیلی ای را می خوانم و از اونم بالاتر اینکه دوستش دارم. :))

+

قرار بود که من در ایام عید تنها بوده و اوقات خود را به فراغت خاطر بگذرونم که تا حالا بهش نرسیده ام!

[۱۳۸۵ فروردین ۴, جمعه]  

عید همه مبارک. :*

این نقاشیه کاندینسکی منو یاد اسمارتیز می اندازه. آرزو می کنم که زندگی و حال و احوالتون به رنگارنگی این نقاشی و به خوشمزگی اسمارتیز باشد. آرامش و هیجان را به موازات هم داشته باشید. همیشه پر از انرژی و آرزو های دست یافتنی و دست نیافتنی باشید و وقتی به آرزوهاتون می رسید ذوق کنید و لذت ببرید.آرزو می کنم،هیچ وقت بدون آرزو نباشید و همیشه چیزی وجود داشته باشد که بخاطرش تلاش کنید.هیچ وقت نسبت به زندگی و آیندتون بی تفاوت نباشید. از همه مهمتر صبح ها که از خواب بیدار می شوید دلتون شاد باشد و احساس خوشبختی کنید.
امیدوارم سال خوبی را داشته باشید. :)

[۱۳۸۵ فروردین ۲, چهارشنبه]  

ویژه نامه قبل از عید
فقط رافونه 2
عرض شود خدمتتون که همه خونه ما تکونده شده بود الا اتاق من.از اونجایی که از جناب جمشید خان که هفته ای سه بار راه پله های خونمون را می شوره و نمی دونم رو چه حساب کتابی به من خانم دکتر می گه وقت قبلی نگرفته بودیم بنابراین بعد از "د" نفهمیدیم چی شد که دیدیم یک عدد رافونه 2 (مخصوص شستن دیوارها) تو یک دستم و یک عدد من (مخصوص شستشوی موکت کف اتاق) تو اون یکی دستمه تا اینکه دیشب کارم تموم شد. من که کلی ادعام می شه که آدم تمیز و مرتبی هستم تازه دیروز فهمیدم که چقد اتاقم بخصوص کمدهام احتیاج به vibration ( لطفا با تلفظ فرانسوی بخونینش) داشتن . بعد از بیرون ریختن سه کیسه زباله خرت و پرت و لباس و پاس دادن چند ردیف کتاب به ابوی جان جهت جاسازی آنها زیر تخت و ردیف های پشتی کتابخونه اش کلی اتاقم سبک شده و بوی آب می ده.

سمنوی عمه لیلا شعبه ندارد!
اصولا عیدی را که قبلش تجریش گردی نکرده باشم را برسمیت نمی شناسم. امروز صبح اون پلیور آبیمو تنم کردم (که بخاطر رنگش دو تا عمله ازم پرسیدن ببخشید خانم شما استقلالی هستین و بعدش زدن زیر خنده؟!!) کیفم را یک وری انداختم رو شونم و در حالی که دستامو تکون می دادم راهی تجریش شدم. اول رفتم تا از بانک سامان زعفرانیه پول بگیرم تا با خیال راحت خاک بر سر پولام بریزم که دکتر مانی عزیز را دیدم و کلی چاق سلامتی کردیم. دل دوستان فرنگ رفته بسوزه، کلی امروز تجریش عید شده بود. از بازارچه کیش به پایین دستفروش ها غوغا کرده بودند. از سبزه و ماهی و سمنوی عمه لیلا گرفته تا کراوات و لباس زیر زنونه وسط پیاده رو ولو بود! یک جور اسباب بازی شبیه دو تا ساچمه بهم چسبیده بود که بهش زنبورک می گفتن. باید می انداختیش بالا بعد که پایین می اومد ویززززز صدا می داد! متاسفانه فرصت نشد به قوانین فیزیکی حاکم بر زنبورک که باعث پدید آمدن اون صدای ویززززز می شد پی ببرم! کلی دوست داشتم بخرمش که از اون یدونه موی سفیدم که جدیدنا مفقود شده خجالت کشیدم. بعد از ارضای حس خریدن خرت و پرت و بقول مامانم آت و آشغال بسمت سینما آستارا رفتم تا ببینم اگه فیلم چهارشنبه سوری را دارد یک عدد پیراشکی از کاسکو بگیرم و بدیدنش برم که تو راه چند تا از دوستام را دیدم . بعد از کلی ذوق و بغل و بوس کردن راهی اسکان شدیم تا ناهار بخوریم. تا یادم نرفته بگم سمنو فقط سمنوی زاهدی واقع در کوچه زغالی ها .

چرا پرتقال ها ریزن؟
در حال نوش جان کردن ناهارمون بودیم که جلوی پایتخت بین راننده تاکسی ها دعوا در گرفت که اوقاتمون را تلخ کرد. شبه عیدی یکیشون اون یکی را تا می خورد کتک زد. داشتیم تصور می کردیم که شب مرده آش و لاش، خسته و کوفته می ره خونه. زنش هم از همه جا بی خبر با صدای زیر شروع به غرغر و دعوا می کند که چرا پرتقال هایی که گرفتی ریزن یا چرا تخمه نگرفتی که مرده با کمربند بقصد کشت می افته بجونش. درسته زورش به اون یکی نرسیده ولی زورش به زنش که می رسه!

شهر کتاب
انگار آیه اومده که من هر وقت از خونه درمیام سر راه باید یک سری به شهرکتاب نزدیک خونمون بزنم. بعد از خرید چند تا کتاب و کارت پستال به عنوان عیدی برای برو بچز بالاخره برگشتم خونه.

Home alone!
بقول دکتره دیگه سن ما به حدی رسیده که باید برای دونفر دیگه تعیین تکلیف کنیم و دیگه تحمل و طاقت بکن و نکن بقیه را نداریم. بنابراین امسال تصمیم گرفتم که با پدر و مادر عزیز به سفر نرم.برخلاف تصورم اصلا اصرار نکردن که باهاشون برم. احتمالا به اونام بدون حضور من بیشتر خوش می گذره! برنامه ام اینه که بخورم و بخوابم و فیلم ببینم و کتاب بخونم و موسیقی گوش کنم و خستگی در کنم و دیگر هیچ! البته باید بطور جدی فکر کنم که در سال جدید می خوام چی کار کنم! ماندن یا رفتن، مساله این است!
راستی چند روز پیش هشت تا فیلم از تارکوفسکی را از یک بنده خدایی که فکر کنم تو رودرواسی گیر کرد گرفتم. منم برای اینکه ثابت کنم بچه خوب و خوش قولی هستم از صبح تا عصر رایتشون کردم و فیلمارو بهش برگردوندم.

از دوستان عزیر تقاضا می شود که اسم فیلم یا کتاب پیشنهادیشون را برام تو کامنت دونی بگذارند. :*

[۱۳۸۴ اسفند ۲۸, یکشنبه]  


تجربه نام آن چیزی است که بر اشتباهاتمان می گذاریم!

Experience is simply the name we give our mistakes.
"Oscar Wilde"

[۱۳۸۴ اسفند ۲۵, پنجشنبه]  


امروز یکی از دوستام بهم گفت: تو یک سوزن دستت گرفتی و فرو می کنی تو تنت بعدشم داد می زنی آآآآآخ...

[۱۳۸۴ اسفند ۲۴, چهارشنبه]  

یوم الله 23 اسفند
5/19 شدم! D:

[۱۳۸۴ اسفند ۲۳, سه‌شنبه]  

و خداوند شب دفاع را آفرید!
بازم همون جریان ملخک تکرار می شود!

+

یعنی یک آدم چقدر می تونه خوش شانس باشه که تاریخ دفاعش با تاریخ گرگینگی اش overlap داشته باشه!

+

اگر خوبی و بدی در این مدت از من دیدید به بزرگی خودتون ببخشید. احساس ببعی ای را دارم که به دیدار گرگ های بدجنس می رود.
شوخی کردم بابا! توپه توپم! D:
احساس دوگانه ای دارم. بین خودشیفتگی و بی اعتماد بنفسی شدید در نوسانم. بگذریم که دوروی یک سکه اند!

تا فردا

[۱۳۸۴ اسفند ۲۲, دوشنبه]  

حل مساله
بی زحمت یکی این مساله را برای من حل کنه:
الان ساعت 2 نصفه شبه. 3 روز به دفاع من مونده.4 استاد پایان نامه منو خوندن و comment هاشون را ارائه دادن. پایان نامه من متشکل از 5 فصله. هر کدوم از استاد ها نظر خاص خودشون دارد. بعضی ها با بعضی های دیگه کل کل دارن. بعضی ها بیمارن و بعضی ها ریه. بعضی ها با بعضی های دیگر در مورد بعضی از فصل ها موافقند و لی این بعضی فصل ها بطور رندوم (کاتوره ای*) هستند، یعنی نمی شه مشخصشون کرد. بعبارتی کامنت ها بطور مستقیم از معده اساتید محترم به زبونشون جاری می شه! یعنی قید کاهش دهنده حالت تو محاسبه جایگشت ها نداریم. عالیجنابان احتمالا این ضرب المثل معروف را تو دلشون خطاب به من می گن: "کان** تو شود پاره، بر من چه اثر داره!"
حالا تعیین کنید، من چند جور رقص باید بلد باشم تا به تعداد حالت ها برقصم ؟
و چند version مختلف پایان نامه سر دفاع باید رو کنم؟ ببخشید من هی از شهر قصه مثال می زنم. عین اون جاش که می گفت: دیپلمه؟ بفرمایید! گواهیه؟ بفرمایید! دیپلمه؟ بفرمایید! ...و الخ

*از اون معادل های فارسی است که کفر منو در میاره از بس بدفرمه!
**کان واژه مودبانه معادل کون است.
منو ببخشید. حالم اصلا خوب نیست.بر ذات هرچی مردم آزار است لعنت، جمیعا و رحمت الله و عجل فرجهم!

[۱۳۸۴ اسفند ۲۰, شنبه]  

My Baby Shot Me Down, Bang Bang ...





My Baby Shot Me Down, Bang Bang ...


[۱۳۸۴ اسفند ۱۸, پنجشنبه]  


نیمی از حقایق را می‌شود با کمک عقل فهمید، برای درک آن نیمه‌ی باقی مانده‌ یک گیلاس کافی است.(+)

 


اونقدر خسته ام که انگار سرتاسر رودخانه یانگ تسه را پارو زده ام یا در مسابقات کشتی کج مدال جهانی کسب کرده ام.
اولیه به خیر گذشت!

[۱۳۸۴ اسفند ۱۶, سه‌شنبه]  

هذیان های یک دفاعی!
اینروزا از پرهیجانترین روزهای زندگیمه. دیدم حیفه اگه ثبتشون نکنم، چون بعدن کلی با یادآوریشون می خندم. عرض شود خدمتتون که اینجانب قراره دو بار و در دو دانشگاه دفاع کنم. اولیش پس فرداست و دومیش هم یوم الله 23 اسفنه. رشته تحصیلی من هرچی که نداشت یک فایده داشت، اونم اینه که دلم را گنده کرده. هنوز powerpoint ام را درست نکرده ام و دقیقا نمی دونم کدوم قسمت ها را پس فردا می خوام بگم! یک قسمتی از فصل آخرم هم مونده که تا فردا صبح باید تموم شه و کل پایان نامه ام تحوبل استاد راهنمای خارجی بشه. موقع نوشتن پایان نامه ام، باکلاس بازی درآوردم و هی به مقاله های مختلف رفرنس دادم. حالا که دارم رفرنس ها را مرتب می کنم دهنم پلیش اپتیکی شده و به پی پی خوردن افتاده ام.

وقتی صفحه های word را برای تصحیح های نهایی بالا و پایین می کنم، همش قربون صدقه پر و پاچه بلوری پایان نامه ام می رم و با صدایه آخونده تو شهر قصه زیر لبی می گم: فتابرک الله احسن المخلوقین! تازه سر ذوق اومده ام و ازش خوشم اومده. بین خودمون باشه، حیفم میاد ادامه ندم و گوشام دوباره دارن دراز می شن!

عرض شود خدمتتون که از دو تا کیلیپس جهت بستن موهام استفاده می کنم، یکی بالای موهام و یکی هم پشته موهام.خیلی گرممه. بنابر سنت تابستان با شلوار کوتاه و تی شرتی که روش عکسه کفشدوزک داره تو خونه راه می رم. پرده های اتاق را زدم کنار و پنجره باز است. چند شب پیشا برای خرید کاغذ A4 رفته بودم بیرون. یادم رفته بود چراغ اتاقم را خاموش کنم. وقتی برگشتم از وسطای کوچه تا خال بغل ناف اتاقم دیده می شد! دور از جون گاو عین شتر غذا و شکلات می خورم. پیش بینی می کنم، عین اون دکتر سیاهپوسته تو اون فیلمه یهو بصورت کوانتایی چاق شم یعنی مثلا از 56 کیلو بپرم به 80 کیلو بدون هیچ حد وسطی! :)) (نه اسم دکتره یادمه نه اسم فیلمه!!)

از صبح تا شب پای کامپیوتر، selection های شاهکار و منحصر بفرد خودم را گوش می دم و با صدای بلند باهاشون می خونم و به اقتضای آهنگ صدام را کلفت و نازک می کنم و حالت های چهره ام را تغییر می دم. از تمام عاشقان دنیای موسیقی معذرت می خوام می دونم خونم مباحه ولی خوب اینروزا این مدلی جواب می ده. جریان از این قراره که تو Selection های من از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می شه. مثلا تصور کنین که با غرش و هیاهوی استراوینسکی شروع می شه بعد سیاوش قمیشی ناکامانه ناله می کند، بعد پینک فلوید اعتراض می کند بعد آآآآ بیا وسط (شهرام شب پره) بعد متالیکا عر می زنه بعد رشید بهبودف می زنه کانال ترکی بعد کریس دی برگ انقلاب می کنه بعد ابی عاشق می شه بعد اسکورپیونز صداشو کش می ده بعد هلن سگارا فرانسوی می خونه بعد بتهوون تیر خلاص را می زنه وقتی نوبت به گروه Jane می رسه ، دلم براشون می سوزه که اگر با پینک فلوید هم دوره نبودن کلی می تونستن معروف بشن... خلاصه اینجوریا. صدامم گرفته نمی دونم بخاطر هیجانه یا آواز خوندنای ممتدم.

برای استراحت کردن می شم عین تیتر برنامه کودک زمان ما که پسر بچه هه دستاشو پشتش گره می کرد و بصورت نوسانی یک مسیر خطی را گز می کرد با این تفاوت که آدامس را با صدای بلند می ترکونم و یطری آب را سر می کشم.

شبا خوابم نمی بره، با کوچکتربن صدایی از خواب می پرم و خواب جغد می بینم که پشت پنجره اتاقمه و به شیشه اتاقم تف می کنه. فقط از بعضی از زوایا دیده می شه که این حس را القاء می کنه که توهمه. تو خونه تنهام وقتی از اتاق خارج می شم و بر می گردم می بینم که چارچوب اتاقم داره از جاش کنده می شه و جغده با تمام قوا پرده اتاقم را می کشه. بعد برادرم به کمکم میاد و با چکش تو سر جغده می کوبه. بعد جغده شروع می کنه به فحش دادن! بعد خوابم انیمیشن می شه. اتاق و برادرم و جغده انگار تو کارتونن!!

[۱۳۸۴ اسفند ۱۴, یکشنبه]  

کلاغ پر! ایتالیا پر!
مدتی بود که وقتی ازم می پرسیدن چرا ازدواج نمی کنی؟ یا این درسایی که خوندی چه کاربردی داره؟ آخرش چه کاره می تونی بشی؟ خیلی عصبی می شدم. ولی حالا دیگه به این سوالا عادت کرده ام. قبول کرده ام مردم دوست دارن این سوالا رو بپرسن و هیچ وقت هم تمومی ندارد. شوهر کنی می پرسن: کی بچه دار بشی؟ بچه ات کدوم مدرسه می ره؟ برای بچه ات کدوم معلم کنکور را گرفتی؟ برای بچه ات زن نمی گیری؟
می دونین وقتی توضیح می دم و بازم نمی فهمن خیلی ناراحت تر می شم. نهایت با نگاهشون بهم می گن: خدا عقلت بده! تو که اصلا تو باغ نیستی! بعضی هاشون هم که خیلی شجاع اند درقالب نصیحت بهم می گن: پشیمون می شیا. از ما گفتن.

+

قبل از اینکه تلفن را بگیری دستت و بهم زنگ بزنی کاش یک نگاهی هم به تقویم می انداختی تا ببینی چقدر از اون موقع ها گذشته.حداقل مواظب لحن صحبت کردنت بودی تا انقدر حالم بهم نخوره و خودتو کوچک نکنی! احساسات آدمیزاد مثل صندوق نیست که هر موقع دلت خواست ازش برداری و هر وقت دیگه ای که عشقت کشید برش گردونی. خونه خالم نیست که هر موقع هوس کردی سرتو بندازی پایین و بیای تو! فیلم سینمایی ام نیست که دستت را روی دکمه pause بگذاری بری دستشویی پی پی کنی بعد برگردی فیلم از همون جایی که رهاش کرده بودی ادامه پیدا کنه! نمی دونم رو پیشونیم نوشته من خرم؟ اگه اینطوریه باشه هرچی تو می گی درسته!چقدر خوبه اینجارو نمی خونه، آخیش راحت شدم! :))

+

امروز داشتم فکر می کردم که دوستام چند دسته شده اند. دوست های رده اولم که همه از اینجا رفتن. مرتبه دو و سه هم همین طور. یک عده شوهر کردن یا زن گرفتن. یک عده کار خیلی خوبی دارند. یک عده هم از خانواده هاشون جدا شده و مستقل شده اند. من تو کدوم گروهم؟

+

پووف!امروز عین جمعه هاست. خسته شدم پای این کامپیوتر لعنتی! اصلا دلم می خواد روزی پنج لیوان کافی غلیظ با یدونه شکلات پدر مادر دار بخورم. دلم می خواد فلفل را تو غذام خالی کنم. بدرک که معده ام درد می گیره. بدرک که نمی فهمن. بدرک که من خاک بر سر اون work shop ایتالیا رو بخاطر تنبلی ام از دست دادم.
پاشم سگ دختر عموم را ببرم چرا. یکی به من بگه، آخه آدم اسم سگشو می ذاره اردشیر؟!

[۱۳۸۴ اسفند ۱۰, چهارشنبه]  

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]