امروز برای چک آپ سالانه ازم خون گرفتند. خون گرفتن ازدست من مصیبتی است. رگ دستم پیدا نمی شه. منم تا سوزن و خون را می بینم اول گوشام، بعد سرم بخصوص حفره های چشمم داغ می شوند. بعد هم از حال می رم تا وقتی که یکی به صورتم بزند یا بلند صدام کند. به همین الکی یی. ایندفعه به خانمی که ازم خون می گیرد هشدار می دم. می گم رگ دستم به سختی پیدا می شه. خودم هم از خون و سوزن می ترسم. خلاصه گود لاک! می خنده. با لهجه چینی یه منقطع می گه رگ های تو عمیق هستند و تکون می خورند. نگران نباش. تو فقط چشماتو ببند. چشمامو می بندم. یه کم گوشام گرم می شوند. منتظرم که مثل بقیه از دست چپم منصرف شه و بره سراغ دست راستم. چیزی نگذشته که می گه تموم شد. باورم نمی شه. سه تا شیشه خون بدون غش و درد.
[۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه]
خوشبختیم که یه شهر کوچولو دوست داشتنی به سبک اروپایی همیشه در نزدیکی جایی که زندگی می کنیم پیدا می کنیم. چهارساعت رانندگی. هر چند وقت یه بار وقتی یه لانگ ویکند به تورمون بخوره، می زنیم به جاده و برو که رفتیم . بعضی وقت ها فقط یه شب می مونیم. رانندگی مسیر لذت جداگانه ای دارد. رانندگی بدون وقفه در جاده برای من یه نوع تراپی است. بخصوص اگه به داستان های کوتاه
PODCAST: THE NEW YORKER گوش بدهم.
بخش عمده ای از سال در پاتق قبلی می شد بیکینی پوشید و کنار ساحل ولو شد، در حالیکه در جای جدید سه فصل از سال را می شه اسکی کرد . کلا از یه اکستریم به یه اکستریم دیگه کوچ کردم. نه از گرمای بیش از حد اونجا شکایتی داشتم و نه از سرمای معروف اینجا شاکی ام. زود به شرایط جدید عادت می کنم. یعنی به نفعم هست که عادت کنم و جایی را که زندگی می کنم دوست داشته باشم.
[۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه]
[۱۳۹۳ اردیبهشت ۷, یکشنبه]
Solange
اسمش سولنژ است. اهل بخش فرانسه زبان سوییس است. موهای کوتاهی دارد که هیچ جور شخصیت خاصی ندارد. نه پسرونه است، نه یاغی است، نه تتیتیش است، نه پروفشنال است و نه بورینگ (یا حالا هر کتگوری دیگری). حداقل من نمی تونم توصیف خاصی براش پیدا کنم. شیشه عینکش اگه یه کم کلفت تر بود می تونستم بگم که ته استکانی است. یه کم کک و مک دارد. صورت و گوشاش از اونیی که با هرگونه ایموشنی قرمز می شه و احتمالا هیچ وقت نمی تونه پوکر باز شه. یکی از دوستام بهم معرفی اش کرد و بهم هشدار داد:
She is very blunt, don’t get offended by her words!
اونم مثل من دنبال کار می گردد و اسکالرشیپی را که من می خوام اپلای کنم را دوسال پیش گرفته. بهش می گم امریکا که درس می خوندم نمی تونستم از کشور خارج شم. دقیقا یادم نیست چی شد که اینو گفتم. حتما در حال صحبت، موضوعی پیش اومد که مجبور شدم داستان ویزای تک ورودی دانشجوهای ایرانی به آمریکا را براش توضیح بدم. سال های آخر در آمریکا از اینکه مجبور شم این موضوع را توضیح بدم جا خالی می دادم. مثلا موقع تعطیلات کریسمس وقتی کسی ازم می پرسید که به خونه برمی گردم یا نه. می گفتم نه، خیلی بیزی هستم و ترجیح می دم کار کنم. دلم نمی خواست اون بیچاره از اینکه دارد برمیگردد خونه احساس گناه کند.
به سولنژ می گم من اگه اهل سوییس بودم احتمالا مهاجرت نمی کردم. صورتش قرمز می شه. می گه در مقابل تو که خیلی مشکلات در زندگی ات بخاطر محل تولدت پیش اومده، خیلی غیر منصفانه است که من شکایتی بکنم. بهش می گم هر کس بنا به شرایط زندگی اش مشکلاتش فرق می کند و من اینو درک می کنم. می گه من از سیستم فکری کشورمون خسته شدم. خلاقیت را از آدم می گیره. کنجکاو تر می شم. با انگشتای سوسیسی دو دستش یه کادر مربعی درست می کند. می گه من نمی خواستم از دریچه مربعی به همه چیز نگاه کنم یا فکر کنم. من فیت اون سیستم نمی شدم. کشورمو دوست دارم ولی دوست ندارم اونجا زندگی کنم.
به دوست مشترکمون می گم که از سولنژخیلی خوشم اومد. اصلا هم بلانتی خاصی ازش ندیدم. حتی از شلدون های اطراف ام خیلی هم با ملاحظه تر بود. این جمعه قرار شد سه تایی گرز نایت آوت داشته باشیم. می گفت پاب های خوبی می شناسه.
[۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه]
The Grand Budapest Hotel
خوب اونقدرایی که انتظار داشتم از این فیلم خوشم نیومد. کادر فیلم خیلی قوی بود. سناریو فیلم شبیه سناریو هایی بود که ما بعد از شراب نوشی مفصل برای سرگرمی و خنده ایمپروایز می کردیم. به هرکسی هم که تو جمع بود یه نقش می دادیم. فانتزی و خنده بود که تو هوا موج می زد. احتمالا کارگردان هم با کادر بازیگرا تو یه مهمونی بودن، یه جوینت زده و به بازیگرا نقش داده و فانتزی شو بافته. طرف تیم برتون که نیست، شاید من توقع بیش از حد دارم.
شب که می خوابیدیم می گه من از فیلم هیچ صحنه یا دیالوگ خاصی تو ذهنم نمونده.
[۱۳۹۳ فروردین ۲۵, دوشنبه]
بعد از مدت ها داریم می ریم سینما. برای اولین بار در این شهر جدید. امروز صبح یه کمکی برف اومد. این یه ذره برف را اگه فاکتور بگیریم هوا کلا خیلی خوبه. روزها بلند شده اند. یه عالمه آفتاب تو چشمم می ره.
به فیلمی که امروز می خوایم ببینیم امیدوارم. The Grand Budapest Hotel
یه استاد دیگه گیر آوردم که پست داکش بشم. 50 درصد کار درسته. یعنی من از کارش خوشم اومده. اسمشم جینو است. موقعی که برای دکترا ایمیل به استادا می دادم و جواب نمی دادند انقدر ها ناراحت نمی شدم که حالا می شم. بچه که نیستم دیگه، یه پا نره خر شدم. خوب بگو به کارم نمیای یا پول ندارم. سعی می کنم روحیه ام را بالا ببرم. به خودم می گم شاید از اون استادایی است که آخر هفته کار نمی کنند یا ایمیل چک نمی کنند.
[۱۳۹۳ فروردین ۲۳, شنبه]
[۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه]
همین جوری های شنبه
ُScarlett Johansson
THE NEW YORKER, MARCH 24,2014
[۱۳۹۳ فروردین ۱۶, شنبه]
من فکر نمی کردم یه زمانی برسه که از آشپزی کردن لذت ببرم. یه جایی تو ذهنم انگار طرز آشپزی کردن مامانم حک شده. یه وقتایی وقتی مهمون رسمی زیاد دارم، احساس می کنم جا پای مامانم می گذارم بطوری که فریک آوت می شم.
در عرض این 6 سال، هر دو سال یه بار خانواده ام را دیدم. چه وقتی که اونا به دیدنم میومدند و چه این بار آخری که من به ایران رفتم. همیشه بعد از چند روز اول که دلتنگی رفع می شه و رودربایستی به یه کناری گذاشته می شه، مشاجره بین من و مامانم شروع می شه. همیشه از خودخواهی که دارد، از انتقاد هایی که می کند رنج بردم. هیچ وقت احساس نکردم که مثل یه مادر بی شرط دوستم دارد. اصلا نمی دونم دوستم دارد یا نه. اینا رو که می نویسم از خودم بدم میاد. بخصوص حالا که مسن تر شده. در کابوس هایی که می بینم یا باهم دعوا می کنیم یا مرده و من خیلی دورم و دستم به هیچ جایی بند نیست.
احساس می کنم سرش کلاه گذاشتم. من از اون اول گفته بودم که عاشق بچه هام و دوست دارم یه زمانی مادر شم. حالا که شرایط رو به راه تر شده و من هروقت بخوام می تونم بچه دار شم ، می ترسم. هی بهانه است که می تراشم. می ترسم از آوردن یه موجود بی زبون به این دنیا که خودم توش در کشمکش ام. می ترسم از مسئولیت تا آخر عمر. می ترسم از گلوبال وارمینگ. می ترسم از اینکه شبیه مادرم شم. از این آخری واقعا می ترسم.
تنهایی و وبلاگ نویسی
چند روزی است که برای کنفرانس رفته بوستون. چند روزی است که من هپلی ام، بی حوصله ام و از خونه بیرون نرفتم. اینجا هنوز دوست زیادی پیدا نکردم. خوش شانس بودم که دو تا از دوستهای قدیمی ام اینجان. اونم از نوع مرغوبی که به آسونی به دست نمیان.
هنوز به طور جدی دنبال کار نگشتم. دوتا نیمچه آفر برای پست داک از دپارتمان مهندسی دارم که تقریبا ربطی به کاری که در دکترا انجام دادم ندارند. کارهایی که به صنعت نزدیک ترند. احتمالا مجبور شم کار تجربی انجام بدم. برای منی که کارم ساینس بنیادی است اونم از نوع تئوري، یه همچین تصمیمی برای تغییر شغلی خیلی انقلابی است و بدون بازگشت. از یه طرف می ترسم که کار تو زمینه ای که می خوام در این شهر به این آسونی ها پیدا نشه با اینکه به چندر غاز درآمد ساینتیفیک بودن حاضرم. یه استاد روس هست که کاری که انجام می ده به بک گراند من نزدیک است. کار گروهشون خوبه. منتها می گن مافیای روسی حسابی برقرار است. تو گروپ میتینگ شون وقتی بحث بالا می گیرد می زنن کانال روسی. به ایمیل ام جواب نداده. احتمالا هفته بعد سرش خراب میشم.
همیشه فکر می کردم که وقتی دفاع کردم و درسم تموم شد چه ها و چه ها که نمی کنم. الان می بینم که هیچ گه خاصی نمی خورم. آدمیزاده دیگه. کارش که زیاد است دلش بیکاری مس خواد. بیکار که می شه دلش برای کار تنگ می شه.
[۱۳۹۳ فروردین ۱۵, جمعه]
تا حالا چندین بار مجبور شدم تا بطور جدی وزن کم کنم. الان تو یکی از اون دوره هام
.
کم خوری بدون گرسنگی + حذف شیرینی و شکلات + سبزیجات فراوان+ بین 20 تا 30 دقیقه ترد میل در روز
پنج کیلو اول که کم شدن خبر می دم.
[۱۳۹۳ فروردین ۱۴, پنجشنبه]
.تازه از ایران برگشتم. بعد از 6 سال و نیم، حدود 3 هفته یا شاید کمتر تهران بودم
تهران قشنگترشده. رانندگی دیوانه وار تر. خانه پدری قدیمی تر و دلگیر تر. پدر و مادر پیرتر. دلسوزی و عذاب وجدان من بیشتر. برادر بزرگ مهربان تر. فامیل و دوستان سردتر. سرخوردگی و خشم من بیشتر.
[۱۳۹۳ فروردین ۱۲, سهشنبه]
CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot