یکی بود سال ها پیش دوره لیسانس ام باهاش به مدت کمی دیت می کردم. از اون آدمای بی ربطی که بین آدمای اصلی زندگی آدم میان و می رن. یه جوری خنثی اند. تقریبا نه خاطره خوشی ازشون می موند، نه خاطره بدی. از اونایی که بدون دراما از هم جدا می شین. وقتی وقتش می رسد، با یک اوکی دوطرفه قال قضیه کنده می شه. خلاصه این جند روز همش یاد این پسره بودم. یادمه یه بار داشتم بهش می گفتم که پوست من خیلی حساس است. اونم خندید و گفت: همه دخترا فکر می کنند که پوستشون خیلی حساس است. این یه جوری یاد من موند و بعد از اون دقت کردم دیدم واقعا همه دخترا فکر می کنند که پوستشون خیلی حساس است. حالا بگذریم ولی بلایی که این چند روز سر من اومد نشون داد که واقعا پوستم حساس است. به خاطر یه باگ بایت کارم به بیمارستان کشید و امروز بعد از سه روز ویزقول سرم (IV) را از دستم در آوردن. تورم اش کم شده ولی هنوز جاش قرمز است. این چند روز در خانه موندن باز بهم یادآوری کرد که دوستی دور و برم ندارم. مهم نیست. به درک!
و خداوند نت فلیکس را آفرید برای وقتایی که تنهایی و فروزن یوگورت در فریزر.
سبز، نارنجی، قهوه ای
دیگه عادت کردم هی برم فرودگاه دنبالش یا بدرقه اش کنم. منتها توی فرودگاه نمی رم. از دم در ورش می دارم یا پیاده اش می کنم. هیجان انتظار و غصه جدایی اذیتم می کند. کلا از هر گونه هیجان و ناراحتی و ناهمواری روحی گریزانم. صبح زود بردمش فرودگاه. از ماشین پیاده نشدم. صندوق عقب را از توی ماشین باز کردم. باهم بای بای کردیم. سریع دور شدم. انگار اینجوری دارم بار جدایی را کم رنگ تر می کنم. انگار فقط برای یه کنفرانس سه روزه دارد می ره و زودی بر می گردد.
مستقیم رفتم دانشگاه. چند ساعتی کار کردم دیدم بند نمی شم. باید یه کاری می کردم. روز قبلش برام یه تابلو خریده بود. رنگاشو دوست داستم. زد به سرم و رفتم IKEA . تمام رو مبلی و بند و بساطم را بر طبق رنگ های تابلوئه عوض کردم. این روزا عاشق ترکیب این سه رنگ ام: سبز، نارنجی، قهوه ای. خونمو خیلی بیشتر دوست دارم. انگار خونه تر شده. قبلنا خرید لباس و کفش خوبم می کرد اما حالا خرید لوازم خونه، دکور عوض کردن حالم را خوب می کنه. مدت ها می تونم تو لوازم خانگی فروشی ها وقت تلف کنم و چرخ بزنم، صدام در نمیاد. اما برای خرید لباس جونم در میاد.
اولین زنگ خطر وقتی به صدا در اومد که دیدم هیچ کدوم از شلوار جین هام پام نمی ره. اصلا تو کتم نمی رفت که انقدر چاق شده باشم. زیاد جدی نمی گرفتم. بالاخره یه ترازو ی دقیق گرفتم. خوشبختانه این ترازوی جدید وزن ام را هم به پوند نشون می ده، هم به کیلو گرم. سوییچ کردم به کیلوگرم و وقتی رو ترازو رفتم تازه عمق فاجعه را درک کردم. شک دیدن وزنم به کیلوگرم باعث شد که در عرض دو هفته 3 کیلوگرم کم کنم. فقط با غذای هلتی خوردن و 20 دقیقه یوگا در روز. اگه 7 کیلوگرم دیگه کم کنم می شم مثل موقعی که ایران را ترک کردم. اگه 5 کیلوگرم دیگه کم کنم می شم مثل موقعی که خیلی خیلی لاغر بودم. وزنم به پوند فقط یه عدد بود ولی وزنم به کیلوگرم هزار تا "خاک بر سرم شد" تو خودش جا داده بود.
بله! فرق دیدن وزن به پوند و کبلوگرم یه چیزی تو مایه های فرق بین بشین و بتمرگ است.
همین جوری های شنبه
My new Yoga mat ~ Tree of life