جایی زندگی می کنم که پیاده روی، استفاده از وسایل نقلیه عمومی معنایی ندارد. فقط هوم لس ها و لوزر ها و الکلی ها سوار اتوبوس می شن. اگه یکی کنار خیابون راه بره آدم تعجب می کند که مشکل چیه؟ اتغاقی افتاده؟ بیشتر آدمایی که در طول روز می بینم تو دانشگاه هستند و اصولا غیر از شلوار کوتاه و تی شرت و فلیپ فلاپ چیز دیگه ای نمی پوشند. خب مگه چقدر استایل می شه وارد این ترکیب کرد؟ کلا بیچ وهوای گرم اینجا مردم را یلخی کرده. بخاطر همین وقتی جایی می رم که مردم عادی تو خیابون راه می رن. مترو عوض می کنند و شوار اتوبوس می شن و تو اتوبوس کتاب می خونند کلی ذوق زده می شم. وقتی کفش های جورواجور و شال گردن و لباس های زمستونی می بینم حالم جا میاد. دوست دارم از صبح تا شب تو خیابونا راه برم و مردم را تماشا کنم. تا حالا بوستون شهر فیوریت ام بود. اول بوستون بعد نیویورک. اما در حال حاضر، شیگاکو در صدر جدول است از بس که ابهت معماری اش مجذوب ام کرده. سفر بسیار خوبی بود.هم حسابی استراحت کردم، هم گشت و گذار.
امسال سنت پاتریک دی خیلی خسته بودم که برم بیرون. البته کسی هم دعوتم نکرد. تنها خیری که "سنت پاتریک دی" داشت این بود که تونستم تو حراج بعد از اون، یه شرت و تاپ (لباس خواب) نرمالوی سبز به قیمت چهار دلار بخرم. خیلی دوسش دارم.
BRAT DIET
بعد از چند روز رژیم سرسخت (BRAT (Banana, Rice, Apple sauce, Toast به خاطر مشکلات معدوی، امروز یه استیک اساسی خوردم. نیم ساعت بعد تمام سردرد یه هفته ای ام دود شد رفت هوا. خوشبختم که بک گیاه خوار نیستم. :)
Shame Movie
Shame Movie -2011
در این که ایشون جوان خدا پسندی هستند که هیچ شکی نیست . جناب استیو مک کوئین از ایشون نقش یک سک س ادیکت را گرفته. فیلم روانشناسانه ای بود ولی زیاد هم wow نبود. یعنی ای، بد نبود.
وقت نداشتم که بنویسم. یعنی همه چیز خیلی خیلی تند و یک نفس گذشت. چند ماه است که یه لحظه آروم و قرار نداشتم . لحظه هایی بود که می خواستم زمین و زمان را گاز بگیرم و لحظه هایی بود که احساس می کردم خوشبخت ترین آدم روی زمین ام. امروزم که نوشتنم اومد خونه هستم. بالاخره بدنم اعلام کرد که دیگه نمی کشد و باید چند روزی استراحت کند. یعنی دکتر بهم گفت که حداقل چهار روز باید بخوابم. الان روز دوم است. نسبت به دیروز خیلی بهترم ولی هنوز سر پا نمی تونم بیشتر از چند دقیقه وایسم.
یه جور عجیب و غریبی شدم. هر چقدر کار می کنم احساس می کنم هیچ کاری نکردم. می خوام هر چه زودتر این درس لعنتی تموم شه برم، سر کار و خونه و زندگی ام. اه! سرم باز درد گرفت.
+
آخرین تیر خلاص کنفرانس هفته پیش بود. بعد از این که مامان و بابام از پیشم رفتند حدود سه هفته تمام روزی 16 ساعت پشت مونیتور نشستم و کار کردم. دو تا تاک داشتم. هر دو به خوبی برگزار شدند. حالا که چی بشه. به این همه فشار می ارزید؟