LIFTOFF!

من امروز شاهد به هوا رفتن یه شاتل بودم. به قدری هیجان زده بودم که گریه ام گرفته بود.حس عجیبی بود... یه جور احساس غرور...
جای همتون خالی...

برای سلامتی تمام دانشمندان و رهروان علم صلوات! *
شوخی کردم صلوات رو، ولی جدا دم همشون گرم!
.
* مدلی که تو اتوبوسا می گن "برای سلامتی آقای راننده صلوات!" .بخونید لطفا

[۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه]  

 


تو اولين روشنفکری هستی
که عشق را مساله‌ای قومی نمی‌دانی
و از تخت‌خواب
تريبونی برای سخنرانی نساخته‌ای…

سعاد الصباح (+)

 

جوهجه




دلم می خواست یه جوجه کوچولو داشتم. اوتوقت صداش می زدم "جوهجه" و به جای دونه بهش اسمارتیز می دادم. :)

[۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه]  


اين پيشنهاد رو بهت داد كه با هم بريد خونه‌شون تا يه فيلم ببينيد و در رابطه با كتاب صحبت كنيد و خب بعدش هم احتمالاً ميريد توی اطاق خواب خانم تا عكس‌های آلبومش رو ببينيد و يه مطلب از اينترنت بخونيد و بعدش قاعدتاً خسته ميشيد و يه كمی روی تخت دراز می‌كشيد و دقايقی بعد به اتفاق هم يه سفر خاطره‌انگيز به سانفرانسيسكو ميريد و ...(+)

یعنی فقط پروسه رو دارین؟
از همه این بهونه ها خنده دارتر "بریم خونه با هم درس بخونیم" بود. هه هه ...

 

Friends
دوستی با آدمای مختلف با ملیت های مختلف همیشه برام جالب و جذاب بوده. وقتی تو گروپ میتینگ آدما دور یه میز می شینن و با لهجه های مختلف گزارش تحقیقاتشون رو می دن و با هم دیگه بحث می کنن یه جور حس خوبی بهم دست می ده. خوشحالم از اینکه محیط علمی و آکادمیک تا حدودی تونسته جدا از سیاست دولت ها، مرزها و محدودیت ها آدمای مختلف و علاقه مند رو دور هم جمع کنه. روز شنبه چند تا از دوستامو دعوت کرده بودم. همیشه وقتی مهمونی می گیرم سعی ام بر این است که آدمای پرت رو دور هم جمع نکنم. با وجود این که این پارامتر رو در نظر گرفته بودم بازم از اونجایی که خیلی ها همدیگه رو نمی شناختن یه ذره دلم شور می زد که از اون مهمونی های یخ بشه که ملت گوله گوله می شن و من وسطشون گیر کنم. مهمونام هر کدوم مال یه جای دنیا بودن. ایران، فرانسه، برزیل، ترکیه، لبنان، پرو، هند و پاکستان. بیشترین چگالی مربوط به دوستان فرانسوی و هم رشته ای های خودم بود. فقط یه دونه آمریکایی رو دعوت کرده بودم که اونم روز شنبه خارج از شهر بود و نمی تونست بیاد. در کل بد نبود و به خودم که خیلی خوش گذشت. البته پانچ و مارگاریتای مخصوص بارتندرمون بی تاثیر نبود. (;

+

امروز memorial day (آخرین دوشنبه ماه می) است و جزو تعطیلاتشون به حساب میاد. می دونستم امروز تعطیله و اسم تعطیلیشون هم اینه ولی نمی دونستم جریانش چیه. امروز صبح که ساعت 11:30 از خواب پاشدم اولین کاری که کردم این بود که تو ویکی ببینم این چه روزی است که به خاطرش لذت سر ظهر از خواب پاشدن نصیبم شده. هووم...منم از صبح چسبیدم به تختمو رو به روی تلویزیون جدیدم که هم خونیم اجازه داده تا ماه سپتامبر تو اتاقم بذارم و ازش استفاده کنم دراز کشیدم. تلویزیون واسه خودش ور ور می کنه. لپ تاپ رو شیکممه و دارم وبلاگ می نویسم. وبلاگ ملت رو می خونم و با موسیقی این وبلاگ خوشگل حال می کنم. با کمال شرمندگی از خودم، امروزهیچ برنامه خاصی ندارم. مثل هر شب یه ساعتی تو محوطه آپارتمانم به نیت باشگاه انقلاب پیاده روی می کنم و بعدش هم می رم استخر. از فردا قراره به آفیس جدیدم اسباب کشی کنم و به طور رسمی تحقیقم رو شروع می کنم. آفیس جدیدم یه پنجره کوچولو داره. نمی دونم حکمت آفیس هایی که اینا به grad student ها و postdoc ها می دن چیه که پنجره نداره! الان یه جورایی از اینکه آفیس ام یه پنجره کوچولو داره ذوق مرگم. من و اسلام الدین که پاکستانی است و عین من ترم بهار اومده قراره تو یه آفیس باشیم. آدم کم حرف و محترمیه و فکر کنم که بتونیم با هم دیگه کنار بیایم.

+

در حال حاضر یه ظرف گنده پاستا و سالاد الویه باقی مانده از مهمونی تو یخچال جا خوش کرده. منم که تریپ غذای سالم و پیاده روی و ورزش و پیش به سوی بازگشت به وزن مطلوب گذشته برداشتم. می شه گفت یه جورایی رو دستم باد کرده و نمی دونم چیکارشون کنم. هه هه ...نمی دونم چند کیلو یا به قول اینا چند پوند شدم. فقط می دونم که زیپ شلوار جینام بالا نمیان! فعلا انگیزه ای برای لاغر شدن ندارم جز اینکه شلوار جین های سابقم پام برن. همه می گن اولش که همه میان چاق می شن و خیلی طبیعیه. الان که استرس امتحان ندارم فکر کنم بهترین وقت برای بازگشت به وزن سابق است. هوووم... همینا فعلا.


[۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه]  


می‌دانید؟ یک وبلاگ‌نویس وقتی نمی‌نویسد، می‌تواند هم معنیش این باشد که آن روزها زندگیش واقعی‌تر از آن است که بشود به پدیده انتزاعی‌ای مثل وبلاگ تبدیل‌اش کرد. (+)

 

 


لز گفتگو با محمود دولت آبادی؛ از ادبیات دل نمی کنم

شاید این نگاه، نگاهی ایده آلیستی به نظر رسد ولی به گمان من آدم ها با کشتن یکدیگر خودشان را می کشند و من با همین دید به زندگی و ادبیات نگاه می کنم. چون در چنین شرایط خشونت باری گاهی انسان ناچار می شود به ایده آلیزم پناه ببرد و شاید بشود گفت از ناگزیری! من دیگر نمی توانم بپذیرم کدام طرف از آن یکی طرف چند نفر را کشته است پس برنده فلان طرف است. نه؛ من معتقدم در خشونت، هیچ برنده ای وجود ندارد. در نتیجه آنچه در این داستان برایم اهمیت داشته همین است.

+

در آن زمان بهرام صادقی به عنوان یک نویسنده نیهیلیست وضعش مشخص بود. گلشیری به عنوان نویسنده ای که می خواست بر نیهیلیسم خودش پیروز شود وضعش روشن بود. احمد محمود به عنوان کسی که نگاهی به گذشته نزدیک داشت وضعش روشن بود.من به عنوان نویسنده ای که معتقد بودم در جامعه عقب افتاده ی ما که مایل به حرکت به سمت جلو است ادبیات باید افراد را به شناخت از خود و جامعه نزدیک کند وضعم روشن بود. و غلامحسین ساعدی هم به عنوان کسی که پشتوانه انقلاب مشروطیت در تبریز را داشت و دنبال دگرگونی بود وضعش روشن بود. در واقع برای یک به یک اینها و کارشان می توانستیم شناسنامه تعریف کنیم .دولت هم می دانست که کی چیکاره است و کی چیکاره نیست. ولی الان ما در وضعیت مجهولی هستیم. هیچ کس نمی داند که دیگری چیکاره است. نه نیهلیست داریم ،نه لیبرال ،نه اجتماعی گرا داریم و نه انتزاعی گرا و همه چیز هم داریم (!) اما عملا جامعه ادبی ما دچار سرگیجه و دوران است. پس قضاوتی هم روی آن نمی توانم داشته باشم.

[۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه]  

منچستر قهرمان شد. حرفیه؟
درسته آبجو و پسته همراه فوتبال نوش جان ننمودیم و ور دل برادرمون نشستیم تا حرصش بدیم ولی خب تو اخبار که خوندیم.
منچستر قهرمان شد. حرفیه؟

 

marijuana is better than alcohol!

جلوی student union همیشه یه خبری هست. گروه های مختلف دور یه میز جمع می شن و آگهی و اطلاعات در مورد خودشون بین دانشجوها پخش می کنن. یه ذره اگه علاقه نشون بدین براتون در مورد گروهشون بیشتر توضیح می دن. ای میلتون رو می گیرن و از این طریق در جریان اخبار جدید گروه و نحوه عضویت و غیره قرار می دن. چند وقت پیشا وقتی از جلوی استیودنت یونین رد می شدم یه تابلوی بزرگ مشکی که با رنگ سبز روش نوشته بود
marijuana is better than alcohol!
نظرمو جلب کرد. چون عجله داشتم نتونستم ته و توشو در آرم. بعدا که از بچه ها پرسیدم فهمیدم از اونجایی که مصرف الکل در جامعه شون روز به روز داره زیاد می شه اینا می خوان یه کاری بکنن که مصرف الکل کم تر شه و دنبال یه جایگزین برای الکل هستن و اعتقادشون بر اینه که ضرر ماری جوآنا کمتر از الکل است و مصرفش باید آزاد شه.نمی دونم راستش ولی اگه منظورشون مبارزه با الکل است که کارشون خیلی مسخره است. مثل اینه که اگه یکی پول نداره و دزدی می کنه بهش بگن دزدی نکن اگه خود فروشی کنی بهتره! به نظر من این کار نه تنها مصرف الکل رو کمتر می کنه بلکه قبح عمل استفاده از دراگ رو هم از بین می بره و عادی اش می کنه. خلاصه یه جورایی از چاله به چاه و اینا. شاید جزوه سیاسته جدیده که همه تو خواب و خماری باشن. چی بود اون کتابه. اسمش یادم نمیاد.

 

ولم کن
می دونی منظورم چیه؟ اون احساس پوچی بعدش که به خودت و زمین و زمون لعنت می فرستی که چرا اصلا شروع کردی که این حسه دوباره بیاد سراغت و بازم تجربه اش کنی. احساس پوچی که نمی دونی کجای کار می لنگه. طعم و بوی نا آشنایی که می دونی تا یه ساعت دیگه فراموشت می شه و تا سه روز دیگه حتی بهش فکر هم نمی کنی. آبت کمه یا نونت؟ هم آبم کمه و هم نونم. می فهمی چی می گم؟ می دونم نه... ولی خب این رسمش نیست روزگار. یه ذره ام تو به ساز من برقص. حالا اگه نمی رقصی، یه ذره مدل سازتو عوض کن لااقل. راستشو بگو خودت خسته نشدی انقدر یه سناریو رو تکرار کردی؟ اسمشو می ذاری کارما؟ این کارمای لعنتی ات تموم نشد؟ راستی این پروانه های من کجا رفتن این روزا؟ خسته ام؟ کم خوابم؟مستم؟ شراب که مست نمی کنه؟ می کنه؟ نمی دونم...راستش تو خودت بهتر می دونی چمه. بگذریم... اما این رسمش نیست روزگار...ولم کن...می فهمی چی میگم؟ فقط ولم کن...

[۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه]  


ديدی زبان چه گره می‌خورد؟ به جای آنکه به کارش برسد و آدم‌ها را به هم وصل کند، انگار نه انگار. نه که کلمه کم باشد، اسم کم باشد. برای آن‌که لازم‌شان داشته باشد به حد کافی هست. ولی گاهی به خودش گره می‌خورد. سفيد را سياه می‌کند، درست را نادرست. از يک گوشه‌ای شروع می‌کند به جای آن گوشه سر از بر و بيابان در می‌آورد و گيج می‌زد کجا آمدم؟ به کجا می‌روم. بعد تلاش می‌کند. جان می‌دهد منظور را برساند و کار را بدتر می‌کند. عاقبت هم دست برمی‌دارد و من می‌گويم ديدی چه گره خوردی؟(+)

 

:D
هم اکنون در وضعیتی نیشم به پهنای صورتم باز است که اگه عمله های تجریش منو می دیدن بی برو برگرد می گفتن:

"نیشتو ببند! مسواک گرون می شه!"

نه من واقعا افسردگی دو قطبی دارم. نه به دیروز، نه به امروز!

[۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه]  

14
*

[۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه]  


گل بود، به ستاره قرمز هم آراسته شد! پووف... اعصاب مصاب ندارم. کسی دم پرم نیاد عجالتا. گفته باشم.
نمی دونم چرا یاده حسن نصرالله افتادم که گفته انگشت کسی رو که تو کارش دخالت کنه قطع می کنه یا یه چیزی تو همین مایه ها. هه هه...

 

Where are u from?
He says when a man asks a woman "Where are you from?", he means "Where is this country that produces such beautiful women"! (+)


آقایون عزیز یه کم یاد بگیرید لطفا. کمپلیمان رو اینجوری می دن. :دی
بعد از کمپلیمان این آقای محترم یونانی، دیگه وقتی ازم می پرسن Where are u from? نه تنها ناراحت نمی شم بلکه خوشمم میاد.

 

بچه ها مواظب باشید! (مدل اون موشه تو برنامه کودک)

من در ایران هیچ وقت به طور مداوم سیگار نمی کشیدم. سیگار کشیدنم محدود می شد به کافه هایی که هر از گاهی با دوستان می رفتیم و گپ می زدیم . ممکن بود تو یه هفته سه بار سیگار بکشم و بعد 6 ماه بکل لب به سیگار نزنم. یعنی عادت به سیگار کشیدن نداشتم که همین جوری دلم سیگار بخواد. از وقتی اومدم می شه گفت به تدریج بیشتر و بیشتر سیگار کشیدم تا اینکه یهویی دیدم ای بابا انگار شوخی شوخی به سیگار عادت کردم و عین همه سیگاریا وسط درس خوندن از کتابخونه میام بیرون و پهلوی بقیه سیگاریا سیگار می کشم! خب الان از دو هفته بیشتر است که جلوی خودمو می گیرم و سیگار نمی خرم. خوشبختانه جایی که سیگار بشه خرید نزدیک خونه یا دانشگاهم نیست. موقع هایی هم که می رم خرید با خودم آی دی نمی برم. (چون از رو آی دی سنتون رو چک می کنن و بعد بهتون سیگار می دن)

از روی تجربه اخیرم (که شاید به نظر خیلی بچه گانه بیاد) به هیچ وجه تو کتم "انتخاب آگاهانه ادامه ی مصرف" نمی ره و شدیدا با جنبه های مختلف نوشته نقطه الف وحدت می کنم.

من اگه از نوشته های وبلاگی خوشم بیاد می خونم و اگه خوشم نیاد نمی خونم. در این چند سالی که وبلاگ می خونم و می نویسم تا حالا نشده که به مطالبی که بقیه می نویسن گیر بدم. اما این دفعه یه ذره عصبانی ام. ترویج تفکر "انتخاب آگاهانه ادامه ی مصرف" توسط وبلاگ هایی که خواننده زیادی هم دارن به نظرم اصلا کار درستی نیست و اگه کسی خودش گرفتار است لطفا خودشو توجیه و دیگران رو تشویق نکند!
نتیجه گیری اخلاقی: اصلا قصد ندارم سیگاری شم و هیچ وقت هیچگونه ماده مخدری رو امتحان نخواهم کرد و اندازه یه سر سوزن هم کنجگاوی ندارم. نمی دونم شاید چون آدم ترسویی هستم ولی ترسو بودن تو بعضی مواقع همچینم چیزه بدی نیست.

نسبت به اعتیاد حساسم. یه ذره عصبانیم انگار. یاد دوستی افتادم... حیف...

انتخابِ تَرک یا تَرکِ انتخاب از وبلاگ نقطه الف

[۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه]  

آی پاد صورتی دل منو بردی...*
در این لحظه من صاحب یه عدد ipod صورتی شدم. درست فهمیدید منم از اون آدمایی ام که عقلشون به چششونه. ;) از وقتی که ام پی تری پلیرم رو گم کردم خیلی بهم بد گذشته، بخصوص موقع پیاده روی. اینجام که همه ملت آی پاد تو گوششونه و یه جورایی آی پاد حکم قلاده سگ یا پستونک برای بچه یه ساله رو داره و ازشون جدا نمی شه.
آخ جون 3 الی 5 روز دیگه به دستم می رسه.
*بر وزن آهنگ پیرهن صورتی...

[۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه]  

گوگل ریدر
این گوگل ریدر شما هم مثل کشورهای کمونیستی می مونه. پست های وبلاگ های مختلف پشت سر هم و عین هم. حالا گیریم از لحاظ منطقی می چربد و محتوا مهمه. ولی من یکی ترجیح می دم به وبلاگ های مورد علاقه ام سرک بکشم و نوشته های هر کسی رو تو حال و هوای وبلاگ خودش بخونم. دوست ندارم شراب رو تو لیوان یه بار مصرف بنوشم یا آبگوشت رو بدون نون سنگک میل کنم. گوگل ریدرتون مال خودتون نخواستیم!

[۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه]  

Moths-Jethro Tull




Moths



[۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه]  

راپورت
دیگه بخاطر گل روی سیزعلیف هم که شده اومدم یه راپورت از اوضاع و احوال اینجا بدم و برم دنبال زندگیم. راستش یه چند روزی برای یه workshop مربوط به زمینه تحقیقاتی آینده ام رفته بودیم به یه شهر دیگه تو همین ایالت. دیروز وقتی یکی از بچه ها بهم گفت چند روزیه خبری ازت نیست در جوابش گفتم: آخه یه چند روزی تهران نبودم! هنوزم وقتی می گم اتاقم منظورم اتاقم تو تهرانه و وقتی می گم خونمون یعنی خونه تو تهران و اتاق و خونه و شهری که اینجا توش زندگی می کنم رو به رسمیت نمی شناسم. اینم با گذشت زمان درست می شه فکر کنم. مثل مدرسه های ایران که هر اتفاقی برات می افتاد مثلا شصت پات درد می گرفت بهت آب قند تجویز می کردن اینجا هم هر چیزی می شه و هر نگرانی که دارم جمله "زمان همه چیز رو درست می کنه" به خودم تجویز می کنم.

برای یه بار دیگه دارم زمینه کاری ام رو تغییر می دم و برای یه بار دیگه حس پرت بودن از موضوع رو دارم تجربه می کنم. بخصوص وقتی آدم از کار تجربی به کار تئوریتیکال سویچ می کنه یه جورایی دچار بحران هویت و شخصیت می شه. تجربی کارا تئوری کارا رو مسخره می کنند و برعکس. هر کسی هم روی کار خودش تعصب داره و وقتی از کارش حرف می زنه چشاش برق می زنه. حکایت گرایش و زمینه کاری ام هم شده عین جریان خونه تهران و خونه اینجام. در حال حاضر نه کار قبلی ام رو خونه خودم می دونم و نه تو کار جدیدم تجربه خاصی دارم که باورم شه خونه جدیدمه. راستش یه کاری بین تجربی و تئوری همیشه آرزوم بودم. یه پلی بین این دو تا. یه چیزی تو مایه های جاسوس دو جانبه. اتفاقا انگار یه همچین پروژه ای تو بساط رییس بزرگ هست که من شدیدا دل تو دلم نیست که تو اون پروژه هه کار کنم.

(زنیت جان نخون!) جزو یکی از اتفاقات تلخی که برام افتاد این بود که 67 دلار پول بی زبون رو دادم بلیط کنسرت radiohead گرفتم و به علت شرکت در ورک شاپ نتونستم برم و بفروشمش. اینجا بود که با تمام وجود اصطلاح "رفت تو پاچم" رو درک کردم. همین بلا هم به سره زنیت اومد. اونروز تو راه برگشت رفتیم به یه مغازه ایرانی تا چایی دوغزال ابتیاع بنماییم که دیدیم تبلیغ کنسرت شجریان رو گذاشتن و قیمتش هم 115$ است. زنیت می گه به اندازه کافی بلیطش گرون هست که بخریم و بعدشم نریم!

یه دختره اکراینی منو و زنیت رو دیده و می گه شماها متفاوت هستید. تو نژاد شما زنا پاهای کوتاهی دارند و چاقند. شماها نسبت به نژادتون خوشگلید! باز این از اون موقعیت ها بود که آدم نمی دونه طرف داره تعریف می کنه یا فحش می ده! عین این بود که بهش بگیم تو عجب دختره نجیبی هستی اکثر دخترای مملکت شما به فلان کارگی معروفن!

به طور کلی یه مساله ای که منو آزار می ده اینه که بخاطر مشکل زبان نمی تونم خیلی وقتا اونجوری که باید جواب مردم رو بدم. مثلا تو زبان فارسی می شه با دو تا جمله خیلی مودبانه طرف رو شست و گذاشت کنار ولی اینجا من که لال مونی می گیرم و بعدش می شینم حرص می خورم و طرفو فحش می دم. امیدوارم زمان این رو هم درست کنه.
آهان اینم بگم: اون آقایی که گرداننده این ورک شاپ بود اسمش عنتر (انتر) بود. یه استاد دیگه هم هست که فامیلیش کو--ن++ی است! یکی از فوبیاهای زندگی من در اینجا اینه که عاشق یکی از این دوتا شم! فقط صحنه ای رو که دارم طرفو به یه هم زبون معرفی می کنم تصور کنید:))

هووم... فعلا عرضی نیست. :)

 

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]