سیفونو بکش، حل کن!
تا حالا وقتی تو حموم بودین دقت کردین که وقتی آب می خواد بره تو چاه فاضلاب کدوم وری می چرخه؟
یکی از استادای دوره لیسانسمون موجود عجیب و غریبی بود. خیلی سیگار می کشید و همیشه نامرتب و کثیف و هپلی بود. بسیار عالی و هیجان انگیز درس می داد و کاملا از برق چشماش موقع درس دادن معلوم بود که از کارش لذت می برد. معروف بود به اینکه وقتی می خواد مساله ای رو حل کند کف اتاقش تو دانشگاه پتو پهن می کند، دراز می کشد و فکر میکند. این استادمون یه بار می گفت به سمیناری در آفریقای جنوبی دعوت بوده. وقتی که به فرودگاه می رسه اولین کاری که می کند می ره دستشویی. سیفون رو می کشه و به جهت چرخش آب نگاه می کند تا با چشم خودش ببینه که جهت چرخش آب در نیمکره شمالی و جنوبی متفاوته!

حالا فردا می خوام اینو درس بدم. یادم باشه این شیرینکاری استادمو تعریف کنم.

+

برای اطلاعات بیشتر این لینکارو نگاه کنین:1،2،3

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۹, یکشنبه]  

تگرگ
می گم تگرگ امروز چی می گفت؟! اونم موقعی که من وسط جاده سلامتی نه راه پس داشتم نه راه پیش!

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۸, شنبه]  

شب بخیر
امشب حسابی بارون اومده. هوا عالیه. پنجره اتاقمو باز گذاشته ام تا اتاقم خنک شه و بوی درخت های خیس تو اتاقم پر شه. وقتی تو این هوا نفس می کشم انگار دریا دریا آرامش قورت می دم. باد می زنه و پرده ها ول می شن تو هوا.
رختخواب خنک و پتوی نارنجی ام منتظرم اند.

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۷, جمعه]  


سقوط
می گم این تصویرمتحرکه عجب وصف الحالیه!

 

Autumn Sonata
امروز بنا به عادت فیلم بینی روزهای جمعه فیلم سونات پاییزی جناب برگمان رو دیدم. بسی پسندیدم. :)
شکل گیری سونات پاییزی با صحنه ای که اوا (دختر) و سپس شارلوت (مادر) قسمت دوم پرولود شوپن را می زنند آغاز می شود. اینم قسمتی از بیان هنرمندانه شارلوت در مورد پرولود دوم شوپن.
از طریق لینک زیر می تونین به موسیقی اش گوش بدین.(باتشکر ویژه از جناب آقای ساسان خان عاصی بخاطر موسیقی این پست)

Preludes,Op.28-No.2 in A minor

Chopin was emotional but not mawkish
Felling is far from sentimentality.
The prelude tells of pain, not reverie.
You have to be calm, clear and harsh.
Take the first bars now.
It hurts, but he doesn’t show it.
Then a short relief
But it evaporates at once,
And the pain is the same.
Total restraint the whole time.
Chopin was proud, passionate, tormented and very manly.
He wasn’t a mawkish old woman.
This prelude must be made to sound almost ugly.
It is never ingratiating.
It should sound wrong.
You have to battle your way through it and emerge triumphant

شوپن در احساسات قوی بود، اوا، اما احساساتی نبود، ایندو یکی نیستند.
فرق عظیمی است بین هیجانات و عواطف
پریلود از درد می گوید نه از خیال
باید آرام و واضح اما خشن بنوازی
حالا اولین مضراب ها را در نظر بگیر
پیانو زدن آزارش می دهد اما دردش را نشان نمی دهد
حالا یک آرامش کوتاه
اما این آرامش تقریبا بلافاصله از بین می رود
و درد با همان شدت بر می گردد...
در تمام مدت یک حالت تنش کامل وجود دارد
شوپن مغرور و طعنه زن،پراحساس و زخم خورده بود و حالت مردانه شدیدی داشت
پریلود دوم را باید طوری بزنی که زشت به نظر بیاید
هرگز نباید احساس ملاطفت شنونده را برانگیزد. باید خارج به گوش برسد.
برای دستیابی به این کیفیت باید مبارزه کنی و به پیروزی برسی

+

این لینک هم عالی است. "یک موسیقی بنیان مند" :سونات پاییزی انگمار برگمان

 

بولینگ عبدو و شقایق فراهانی!
نمی دونم چه حکمتی هست که هر وقت من و دکتره دوتایی تصمیم می گیریم بریم سینما عاقبت سر از سینمای بولینگ عبدو در میاریم و شقایق فراهانی* هم بی برو برگرد تو فیلم بازی میکند! فرض کنین با دکتره که مو رو از ماست می کشه بیرون و اگه یه ذره منطق فیلم بلنگه قاط می زنه رفتیم فیلم مهمان!
حالا من اصلا با منطق و روند فیلم کاری ندارم فقط می خوام بدونم واقعا فیلم سازان ایرانی نمی تونن یه هنرپیشه سفید و بور خدادادی گیر بیارن که نقش خارجی رو بازی کنه؟ این چه وضع افتضاحیه! بابا با اینکه مملکتمون اینهمه دختر بور و چشم آبیه خوشگل و تر گل ورگل داره که از خداشونه فیلم بازی کنن، بازم اومدن ابروهای دختر ه چشم مشکی رو رنگ زرد زردچوبه ای مالیدن و می خوان به جای خارجی به خورد مردم بدن!

*لازم به توضیح نیست که هر دو از نامبرده متنفریم!

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۶, پنجشنبه]  

گور باباش!
هی دختر جون اینو بخون:

"you deserve a real gentleman with big arms to hug you tight and reminds you how beautiful, smart and lovely you are."

حالا بهتری؟ :*

 


اصولا اینروزا بطور مداوم در حال چک کردن ای میلم هستم و سر ظهر به پایین سر می زنم تا ببینم چیزی تو باکس پست مون پیدا می کنم یا نه. هر از گاهی هم موبایلم رو چک می کنم تا ببینم گوشه سمت چپش یه دونه فلش کوچولو اومده یانه.

در این مدت فهمیدم هیچ شکنجه ای بدتر از انتظار و بلاتکلیفی نیست...

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۵, چهارشنبه]  


برو بچز عزیز این پست جناب آزموسیس رو که از توش 40 تا پست می نیمال در میاد رو از دست ندین که شاهکاره، من که خیلی خندیدم.

+

اینم پست سفارشی من. :دی

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۴, سه‌شنبه]  


راستش بر خلاف زندگی حقیقی که اهل معاشرت ام و حتی در جمع های غریبه خیلی راحت می تونم با آدمای مختلف ارتباط برقرار کنم در زندگی مجازی تبدیل می شم به یه آدم خجالتی و گوشه گیر که در معاشرت دست پا چلفتیه و اگه بخواد کامنت بگذاره یا به کسی ای میل بزنه لپاش گلی می شه و به تته پته می افته. اینو گفتم که یه موقع فکر نکنین اگه اینور و اونور زیاد آفتابی نمی شم و کامنت نمی گذارم یا تعداد لینک هایی که تو لینک دونی ام هستن کمه خدایی نکرده می خوام کلاس بگذارم و از دماغ فیل افتادم یا علت دیگه ای داره.

 


خب دروغ چرا، شوکه شدم. حق دارم خب!
می دونی بعضی وقتا یه اتفاقایی باید بیفند تا آدم به خودش بیاد.
با خودش بگه هی دختر! کجایی؟ چرا اصلا تو باغ نیستی؟ خوب چشاتو باز کن و ببین که زندگی جریان داره.
از زندگی ات لذت ببر و مفید باش
همین :)

[۱۳۸۶ اردیبهشت ۲, یکشنبه]  


می بینم از وقتی که بلاگ رولینگ خراب شده بازار وبلاگ خوانی و وبلاگ نویسی بالکل تعطیله! :دی

[۱۳۸۶ فروردین ۳۱, جمعه]  

دنیای غریبی است نازنین!
عرض شود خدمتتون که امروز فیلم توت فرنگی های وحشی جناب برگمان رو دیدم و می خواستم امشب در مورد اون بنویسم و کلی لینک های جالب رو معرفی کنم. منتها بعلت خبر داغی که یکی دو ساعت پیش شنیدم فعلا تمرکز ندارم و نمی تونم در این مورد چیزی بنویسم. فقط بگم فیلم خدایی بود. کابوس اول فیلم خدا بود و بعبارتی چنان گربه رو دم حجله می کشت که اگه بقیه فیلم هم مزخرف بود باز بخاطر همین یه تیکه فیلم می گفتم فیلم خدای یه.

به جان خودم خواب هایی که من می بینم تو همین مایه هاست حتی خفن تر از این حرفا. از خوابم که بیدار می شم مو به موی خواب رو یادم میاد. هزار تا سناریو و تابلوی نقاشی از تو این خوابا در میاد. من دارم حروم می شم و ایده های ناب ام هم داره از بین می ره. ببینین من چند بار تو این وبلاگ گفتم. بعد نگین نگفتیا!

عرض شود خدمتتون که پرده های اتاقم رو درآورده ام و فردا قراره پرده های توری سفید و ساده جای پرده های کلفت و آبی اتاقم رو بگیرن. امشب اونقدر در حال تلفنی حرف زدن و چت کردن سر همین خبر داغ خندیده ام که خدا می دونه. اگه همسایه روبرویی دید می زده مطمئنم که با خودش می گه دختره فلانی ام دیوونه است. شانس آوردم تاحالا به بیمارستان روزبه زنگ نزده! :))

 

L’amoureuse
بغضی که حتی حسش نمی کرد، با تلنگری که شاید اصلا تلنگر هم نبود شکسته شد. دلش گرفته بود و تمام شب رو پیش رو داشت. با خودش فکر کرد به جای اینکه شیر بخورد و تمام شب رو گریه کند و یواشکی از ترس اینکه بوی سیگار تو خونه نپیچه تو بالکن آشپزخونه رو به استخر خونه همسایه یه دونه سیگار دود کند، می تونه کارهای بهتری هم انجام بده. پرده ها رو کنار می زند، پنجره هارو باز می کند. صدای نوار را بلند می کند و با صدای پرواز قوهای چایکوفسکی می رقصد و دور خونه می چرخد. گرسنه نیست ولی می دونه که خوردن و امور مربوط به خوردن می تونه وقتش رو پر کند و همین که سرش گرم شه کافیه. ماهی انتخاب خوبیه. شیر ماهی با سس سویا رو تو ماکروویو گریل کند یا قزل آلا با فلفل و زنجبیل فراوون رو تو روغن سرخ کند.؟ علاوه براینکه روش اول بو نداره بهداشتی تر هم هست بخاطر همین بدون تردید اولی رو انتخاب می کنه. یه تیکه شیر ماهی و یه تیکه نون سنگک از فریزر در میاره تا یخشون باز شه. حالا می تونه به کارای دیگه اش برسه. خیلی وقته که درست و حسابی به گل هاش رسیدگی نکرده. یه دستمال نخی سفید بر می داره و برگ ها ی گلها رو به آرومی پاک می کنه و بعد هم با آب پاش دستی یه کم آب روی برگ ها می پاشه. بذار فکر کنن که زیر بارون بوده اند و دلشون تو خونه نگیره. تمام گل های او اسم دارند. اسم گلاشو از توی شعرهای پل الوار انتخاب کرده. نوبت آب دادن به L’amoureuse حساس و نازنازی است. اول یه ذره شیر تو استکان می ریزه و خالی می کنه و جاش آب می ریزه. مقداری از اون آب کدر رو می ده به L’amoureuse نازنازی. کارش با گلا تموم می شه. دستاشو می شوره، پشت و روی شیرماهی رو با دقت سس سویا مالی می کنه و میذاره تا گریل شه. 15 دقیقه کافیه. تو این فاصله تصمیم می گیرد سالاد کاهو درست کند. سبزیجات معطر خشک شده و زیتون و سرکه بالزامیک رو به کاهوها اضافه میکند. نون سنگک رو می ذاره تو تست تا حسابی برشته بشه. غذا آماده است. خوشمزه شده. افسوس می خورد که چرا یکی از دوستاشو دعوت نکرده. با طمانینه غذاشو می خورد. ظرفارو می شوره. رو کاناپه دراز می کشه و یه مشت کشکش رو به جای دسر می خوره. سوهان و ناخن گیر رو بر می داره و ناخن های دست و پاشو مرتب می کنه تا بعد از حموم با حوصله لاک بزنه. زیر دوش می ایستد و دلش می خواد که زمان متوقف شه و آب داغ تمام دلگیری هاشو یشوره و با خودش ببره. حوله زرد و رنگ و رو رفته اش منتظرشه. کلاه حوله اش رو روی سرش می ذاره. بعد از اینکه لاک قرمز به دست و پاش می زنه رو تختش دراز می کشه. آباژور بالای سرش رو روشن می کند. خم می شه، کتابش رو از کنار تخت برمیداره و باآرامش کتابشو می خونه. دعوت به مراسم گردن زنی.

[۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه]  


انگار بعضی وقتا دم دست ترین راه حل خواب است!

[۱۳۸۶ فروردین ۲۹, چهارشنبه]  

کتاب های دوران کودکی
چند وقت پیشا تو اورکات کتابا چشمم به کتاب "کلاس پرنده" نوشته اریش کستنر افتاد. نوستول خونم زد بالا و از اینکه دیدم کلی خاطرخواه داره ذوق زده شدم. یادمه سال اول راهنمایی چند بار این کتابو از کتاب خونه گرفتم و خوندم. هر دفعه اونجایی که پسره پول نداشت تا برای کریسمس بره خونشون حسابی گریه می کردم. آخر سر هم دروغکی گفتم کتابو گم کرده ام. پول کتاب و جریمه اش را دادم و به کتابخونه برش نگردوندم!
حالا دوباره هوس کردم که بخونمش. نمی دونم کجاست. هرچی امشب دنبالش گشتم گیرش نیاوردم. عوضش کتاب "لک لک ها بر بام" رو پیدا کردم. اونم اولین کتابی بود که با پدرم از نمایشگاه کتاب خریدیم.

+

مدتی است وروجک کوچولو ناخوناشو می خوره. بخیال خودم برای ایجاد انگیزه بهش گفتم: " اگه ناخوناتو نخوری قول می دم ماهی یدونه تن تن برات بخرم."
بهم می گه: اهکی... قراره اگه ناخونامو نخورم بابام برام لپ تاپ بخره!"

قابل توجه است که وروجک کوچولو سال دوم دبستانه!

 

[۱۳۸۶ فروردین ۲۸, سه‌شنبه]  

اگر امپر سیونیست ها دندانپزشک بودند
این نامه یکی از نامه هایی است که وودی آلن در کتاب بی بال و پر به تقلید ازنامه های ونسان ونگوگ نوشته با فرض اینکه او و هم دوره ای هایش دندانپزشک بودند. بنظرم خیلی جالب بود و این نامه رو تقدیم می کنم به تمام کسانی که پیه هنرمندان (هنری های) عزیز به تنشون مالیده! :دی

تئوی عزیز

راستی زندگی هیچ وقت نمی خواهد با من درست تا کند؟ نومیدی مرا از پا در آورده! سرم دنگ دنگ صدا می کند! خانم سل شوویمر از من ادعای خسارت کرده است؛ چون که روکش دندان هایش را آن طور که دلم می خواست ساختم، نه آنطوری که به دهان مضحکش بخورد! درست است! من نمی توانم مثل یک کاسبکار معمولی طبق سفارش کار کنم! من به این نتیجه رسیدم که روکش دندان های او باید بزرگ و موج دار باشد؛ دندان های نامنظم و در هم برهم که مثل زبانه های آتش از هر طرف بیرون زده اند! حالا طرف دلخور است، چون توی دهانش جفت و جور نمی شود. او خیلی بورژوا و ابله است و دلم می خواهد خرد و خمیرش کنم! سعی کردم دندان عاریه اش را به زور توی دهانش بچپانم. اما مثل چلچراغ صد شعله بیرون می زند. با این همه به نظر من زیباست. او ادعا می کند که نمی تواند چیزی بجود! به من چه که او می تواند بجود یا نمی تواند! تئو من دیگر نمی توانم مدت زیادی با این وضع ادامه دهم! از سزان* پرسیدم که حاضر است با هم شریکی یک کارگاه بگیریم؟ اما او پیر و سست است و نمی تواند ابزار را در دستش نگه دارد و باید ابزار را به مچش بست. که با این وضعیت دقتش را از دست می دهد. وقتی هم که دستش توی دهان مریض می رود، بیش تر دندان ها را می شکند تا آن که درستشان کند. چه می شود کرد؟

ونسان


*سزان چنان سخت کوش بود که در سال های پیری قلم مو را به مچش می بست و کار می کرد.

[۱۳۸۶ فروردین ۲۷, دوشنبه]  


ديدی وقتی داری توی يه پياده‌رو قدم ميزنی يهويی نگات گره ميخوره تو نگاه يه عابری كه حس می‌كنی سالهاست باهات آشناست؟! ديدی وقتی كنج خلوت يه كافی‌شاپ نشستی و داری طعم قهوه‌ات رو مزمزه می‌كنی، يه نگاه سرگردون تو رو با خودش به كجاها كه نميبره؟! يه نگاهی كه حس می‌كنی خيلی وقته كه می‌شناسيش. يه نگاهی كه حس می‌كنی همونیه كه سالهاست قصه‌گوی شبهای بی‌ستاره‌ات بوده؟! يه نگاهی كه جنسش با بقيه نگاه‌ها فرق داره. يه نگاهی كه ميتونی لمسش كنی، يه نگاهی كه ميتونی نوازشش كنی. يه نگاهی كه ميتونی باهاش حرف بزنی. يه نگاهی كه ميتونی بدون دق‌الباب، ساكن حريم امن و خلوتش بشی. يه نگاهی كه ميتونی بی‌اجازه، ورش داری و با خودت ببری اون دوردورا و باهاش يه دنيا خاطره بسازی. يه نگاهی كه سبكت ميكنه، يه نگاهی كه گيجت ميكنه، يه نگاهی كه منگت ميكنه. يه نگاهی كه ميتونه گم‌ات بكنه. گــُم که نـه ... ميتونه دوباره پيدات بكنه.(+)

[۱۳۸۶ فروردین ۲۵, شنبه]  


برگشتم
تازه...سبک...آرام...

 


هر از گاهی باید کوله زرشکیه رو برداشت
ام پی تری پلیر رو پر از آهنگ های جاده کرد
و رفت کویر

آزاد آزاد
بی هیچ بندی
بی هیچ دلهره ای
بی هیچ فردایی...

[۱۳۸۶ فروردین ۲۴, جمعه]  


میم مثل مستی...

[۱۳۸۶ فروردین ۲۳, پنجشنبه]  


... هر کسی پس از عشقبازی درباره ی گذشته اش حرف می زند، انگار آن طوری می خواهد عذر موجهی برای خود دست و پا کند. به نوعی نامفهوم و دور، از آن صحبت می کنند. می خواهند مثلن بگویند که اگر کسی آن ها را فریب نداده و به آن ها خیانت نکرده بود، در آن صورت آن ها نیز می توانستند پاک و مطهر و وفادار باقی بمانند. یک مشت حرف مفت، یک مشت دروغ که در طی سالیانِ سال، به آن شاخ و برگ داده و تکمیلش کرده اند. تو تنها زنی بودی که چیزی را تعریف نمی کردی. انگار واقعن گذشته ای نداشته ای. خاطره ای نداری...

عذاب وجدان- آلبا دسس پدس (+)

[۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه]  

انقلاب
چند روزی است که دنبال آزاد کردن مدارک ام عین ابرالکترونی در ناحیه انقلاب و امیر آباد شمالی حضوری گسترده دارم! توی ساختمون فارغ التحصیلان مثل کنه و بختک افتادم به جون کارمندا تا کارم رو زودتر را بندازن و هرچه زودتر ریزنمره ها و دانشنامه ام رو بگیرم. به پیکی ها، آبدارچی ها و اونایی که پرونده ها رو جابجا می کنن از دم عیدی دادم تا هوامو داشته باشن. تا موشونو آتش می زنم آماده اند تا پرونده ام را بین طبقه ها جابه جا کنن. خلاصه کلی اونجا بچه معروف شده ام و کم مونده آبدارچی ها منو با اسم کوچک صدا کنن! اگه کاری داشتین بگین تا سفارشتون رو بکنم. ;)

ساختمان فارغ التحصیلان از خیابون فخررازی منتقل شده به یه ساختمون نوساز تو خیابون شونزده آذر و خیلی از پرونده ها که مال منم جزو اونا بود هنوز به بالا منتقل نشده بود . در فاصله ای که قرار بود پرونده ام رو بیارن بالا تصمیم گرفتم که برم انقلاب گردی. از موقعی که آیدا اون پست رو نوشته کنجکاو بودم که ببینم انقلاب برای منم بی رنگ و بو و غریبه شده یا نه؟ خوشبختانه هنوزم انقلاب برای من همون انقلاب قدیم است.هنوزم وصال و کانون و خاطرات اون دوره زنده اند.هنوزم کافه فرانسه همون کافه فرانسه است . نون خامه ای و قهوه اش هنوزم همون مزه دلچسب رو می دن . هنوزم کتابفروشی های انقلاب دوست داشتنی و اصیلند. هنوزم اون خیابون و ماجراهاش رو دوست دارم.

هنوزم می گم چه‌طور ممکنه آدما عاشق کتاب‌فروشی‌های انقلاب نباشن؟

[۱۳۸۶ فروردین ۲۱, سه‌شنبه]  

برای یاسی
در خیابان که راه می روم سطر به سطر نامه ات را در ذهنم می نویسم.
به خانه که می رسم دیگر شوقی به نوشتن نیست...

[۱۳۸۶ فروردین ۲۰, دوشنبه]  


حرف زیاد است، اما نه برای گفتن...

[۱۳۸۶ فروردین ۱۹, یکشنبه]  


هم دلم براش می سوزه هم نمی تونم کمکش کنم چون دلم نمی خواد برای یه لحظه هم که شده ببینمش یا حتی یه کلمه باهاش صحبت کنم. دقیقا حس ترحم همراه با انزجار.
ممکن است دلم به حال قورباغه ای زخمی بسوزد، ولی از اینکه لمسش کنم چندشم می شه.
گفتن همه اینا خیلی سخته...

[۱۳۸۶ فروردین ۱۷, جمعه]  

گدام شدیم!
روبروی دانشگاه تهران دو تا برگه رو می دم تا برام کپی بگیره.
از جاش بلند میشه و در حال کپی گرفتنه که از ش می پرسم چند می شه؟
- صد تومن
با تعجب می پرسم: صد تومن؟!
برگه ها رو می اندازه رو میز و می شینه پشت صندلی اش با لحن بدی می گه
- خانوم صد تومن ارزش این رو نداشت که من از جام پا شم و به خودم زحمت بدم. تو این دور و زمونه صد تومن برای گدا هم دیگه پولی نیست.
بهش می گم پس منظورتون اینه من از گدا بدترم که بنظرم صد تومن برای کپی از دو تا برگه زیاده؟!
یه مزخرفی می گه که دیگه گوش نمی دم و از مغازه اش میام بیرون.

دفعه اولی نیست که چنین برخوردی رو میبینم. بخصوص این برخورد خوراک راننده تاکسیاست. اگرم اعتراض کنی سریع یه لیبل گدایی می چسبونن بهت. خیلی جالبه.هم پول آدمو می گیرن هم تحقیر و ترور شخصیت می کنن. نمی دونم دلیلش واقعا چیه. یا شکمشون سیره و هار شدن یا می بینن هرچی دلشون می خواد می تونن بگن و آب از آب تکون نمی خوره.

حالا واقعا فتوکپی برگه ای چنده؟

[۱۳۸۶ فروردین ۱۶, پنجشنبه]  

یک سوال فلسفی
تو اينقدر خري یا من اينقدر خر به نظر ميام؟!!

 

The Road to Larissa
تو فکر کردی من مرد جاده ام
عاشقم شدی
من مرد جاده نيستم
وقتی تو را در راه «لاريسا» ديدم
گم شده بودم.

«لئونارد کوهن»

[۱۳۸۶ فروردین ۱۵, چهارشنبه]  

زن زائو و بچه اش
مارینوس: "صرف اینکه مردی با قلم موی نقاشی کار می کند، به جای اینکه با خیش یا دفتر حساب سر و کار داشته باشد، به او حق نمی دهد که زندگی هرزه ای داشته باشد. به نظر من الزامی نداریم آثار نقاشانی را که رفتار موجهی ندارند بخریم."

ونگوگ: " بنظر من از این ناموجه تر آنست که نقادی زندگی خصوصی مردی را بکاود، و حال آنکه آثار آن نقاش قابل سرزنش نیست. مثال اثر یک هنرمند و زندگی خصوصیش مثال زن زائو و بچه اش است. شما حق دارید به بچه نگاه کنید، ولی حق ندارید دامن زن را بالا زنید تا ببینید خون آلود است یا نه. این کار خیلی دور از نزاکت است."

"شور زندگی"

 

عیدی
عاشق پسره شش ساله سرایدار شدم که کت و شلوار و کراوات پوشیده بود و با مامانش اومده بود تو ویلا تا عیدی جمع کنه. هیچ وقت قیافه اش رو وقتی از در اومده بود بیرون فراموش نمی کنم. در حالی که چشماش برق می زدند با دستهای کوچولوش دوهزار تومنی هایی رو که گرفته بود روی هم می گذاشت.
نمی دونم چرا بی اختیار لحظه ای رو که پدر و مادرش پولارو بزور ازش می گیرن رو تصور می کنم و دلم یه جوری می شه...

[۱۳۸۶ فروردین ۱۳, دوشنبه]  

سیزده بدر
برعکس سال پیش که تازه ساعت 12 شب یادم افتاده بود که سیزده بدره، امسال سعی کردم با برنامه ریزی سنت سیزده بدر رو بجا بیارم و بخودم خوش بگذرونم.
اولا اونقد بدم میاد از آدمایی که خودشون نمی نوشند و به بقیه نگاه عاقل اندر .... می اندازند که خدا می دونه. بعدشم اینکه آخه بازی رامی (ورق) با یه سری هم بازی متوسط رو به ضعیف اونم بدون پول بنظر شما اصلا معنایی داره؟ معلومه که نداره! چون یا باید اونقدر کارشون درست باشه که بازی جذابیت پیدا کنه یا اقلا انگیزه پولی وجود داشته باشد در غیر اینصورت موقع بازی پشت میز چرتتون می زنه و وقتی هم پشت سر هم می برید هیچ مزه ای ندارد. بازی پانتومیم هم جواب نداد. (دارم خودمو کنترل می کنم تا آی کیو شونو مسخره نکنم! )
دچار عذاب وجدان شدم! من چقدر بی شعورم. بیچاره ها انقدر سعی کردند که به من خوش بگذره و من انقدر بدشونو می گم. هووم... بذارین یه خوبی گیر بیارم...هان! یه دی جی خدا داشتند که تلافی تمام نواقصشون رو می کرد. :)
خوبی امسال این بود که بعلت بارون جاده کرج بسیار خلوت بود. دیشب دقیقا به همین دلیل گفته بودم که بارون روز سیزده به در خیلی حال میده !

 


دست خودم نیست، نمی دونم چرا بارون روز سیزده به در انقدر حال میده. :دی

[۱۳۸۶ فروردین ۱۲, یکشنبه]  

A Movable feast
"اگر بخت یارت باشد و در جوانی در پاریس زندگی کرده باشی، باقی عمرت را در هرکجا بگذرانی، با تو خواهد بود، چون پاریس جشنی است بی کران"

از گفته های ارنست همینگوی به یکی از دوستان خود، 1950

+

کتاب جشن بیکران جناب همینگوی چند ساعت پیش تموم شد و دوباره داغ دل منو تازه کرد! بخت عزیزم پس کی قراره یارم بشی؟ خوب گوشاتو باز کن. توریستی قبول نیست . فقط زندگی (حداقل 1 سال) اونم در جوانی!
گفته باشم!

 

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]