Special Thanks

آقا جون وبلاگمه اختیارشو دارم! دلم میخواد از این رسانه شبه جمعی سوء استفاده شخصی نموده و از سر کار خانم زنیت ، جناب دوباره ، جناب سوررئالیست و Mr. jonathan عزیز تشکر ویژه کنم.

این عکس رو هم الکی اینجا نگذاشتم. اینا همون بامبوهای دوست داشتنی ام هستند که روبان به سرشون زده ام. اگه عکس رو بزرگ کنین و با دقت نگاهش کنید متوجه می شین که به یکی از شاخه ها یه فرشته نگهبان آویزون شده که آرزوتون رو برای بار اول بر آورده می کند. بخاطر همین موقعی که آرزو می کنین حسابی دقت کنید. بقیه خوانندگان عزیز هم که جزو لیست بالا نیستند هم یواشکی می تونن آرزو کنن. کی به کیه. فرشته هه که اسماتونو نمی دونه! :دی

ضمنا به عنوان هدیه برای نفرات دوم یه بسته پفک نمکی برای خانم آیدا و یک بسته اسمارتیز m&m برای خانم سان جون در نظر گرفته شده است.
برای اینکه آزموسیس عزیز هم دچار حسادت نشه بدین وسیله یه پرس چلوکباب البرز هدیه می گردد.
برای علی عزیز هم یک عدد ساعت مچی با آرم تنهایی پرهیاهو تقدیم می گردد. (اینم وبلاگم پارتی بازی کرد!)

[۱۳۸۶ تیر ۸, جمعه]  


آسوده بخوابید. شهر در امن و امان است. من بیدارم.
یه ربع دیگه می شه سه صبح و نوبت دم پنجره و صدای جیرجیرکا می رسه.
امشب انگار کاهو سکنجبین بیشتر از هندونه فاز می ده. :دی

[۱۳۸۶ تیر ۶, چهارشنبه]  


در روزی که نه سرد بود و نه گرم و نه هیچ جور دیگر
برای یک آدم که نه شاد بود و نه غمگین و نه هیچ جور دیگر
هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. (+)

[۱۳۸۶ تیر ۵, سه‌شنبه]  

وقتی از عشق حرف می‌زنیم، غلط می‌کنیم حرف می‌زنیم!
"گفته شد دوستت دارم، وای چقدر دوستت دارم. آیا تو هم خودت را دوست داری؟ دوستم داری؟ بگو حقیقتا دوستم داری؟ من هم خودم را دوست دارم. و به‌قدری یکدیگر را دوست داشتند که یکدیگر را تربچه نقلی می‌نامیدند و تربچه نقلی را دوست داشتند و یکدیگر را گاز می‌زدند، فقط از فرط عشق و مثال‌هایی از عشق مست‌کننده‌ی آسمانی و نیز عشق خاکی میان تربچه‌ها برای هم نقل می‌کردند و پیش از آن که یکدیگر را گاز بزنند با صفا و صداقت تیز‌ گرسنگی در گوش هم می‌گفتند: تربچه جان، مرا دوست داری؟ احساست را خوب می‌فهمم، من هم خودم را دوست دارم..."

"طبل حلبی، گونتر گراس"(+)

+

از ساعت سه شب (صبح؟) بیدارم و خواب باهام قهر کرده. یه کم تو تختم فکر کردم و پامو تکون دادم.یه کم هندونه خوردم و دم پنجره به صدای جیرجیرکها گوش دادم. یه کم کانال های ماهواره رو بالا پایین کردمو و چرت و پرت دیدم. یه کم ولگردی کردمو و وبلاگ خوندم.
تا همین حالا که داشتم به تایتلی که Snapshot برای نوشته بالا انتخاب کرده می خندیدم.

[۱۳۸۶ تیر ۴, دوشنبه]  


بعضی وقتا همه چیز اونقدر به طور مسخره ای به هم گره می خورد که هر چی سعی می­کنی که یه لبخند- حتی شده مثل بابای هانیکو هم-بزنی که شاید روحیه­ات یه کم بهتر بشه بی فایده است.

[۱۳۸۶ تیر ۳, یکشنبه]  

[۱۳۸۶ تیر ۱, جمعه]  

SOP
SOP نوشتن یه چیزی تو مایه دفاع کردن می مونه. خیلی سختمه...
کسی این دوروبرا ادبیات انگلیسی نخونده؟ ای میلی، کامنتی. خلاصه ما ارادتمندیم. :دی

 


چند روز پیش یکی از سال پایینی های دوره لیسانس رو تو وزارت علوم دیدم که برای تایید مدارکش اومده بود. ازش پرسیدم برای کجا اقدام کردی؟ با خنده جواب داد همه جا بجز افغانستان و تاجیکستان! می گفت یه نامه رو از دم برای همه پرفسورهای دپارتمان ایکس فلان دانشگاه با گرایش های مختلف و صد و هشتاد درجه متفاوت فرستاده ! این کار که بین خیلی ها رواج داره (کاری با خوبی یا بدی اش ندارم) منو یاده پسرایی می اندازه که تو مهمونی به همه دخترا شماره می دن و براشون هیچ فرقی نمی کنه که طرف سبزه و ریزه است یا بلوند و قد بلند. خلاصه فقط دنبال یه … حیف که نمی خوام بی ادب شم ;)

 

خیانت
اين‌ روزها
با هر که‌ دوست‌ می‌شوم‌ احساس‌ می‌کنم
آنقدر دوست‌ بوده‌ايم‌ که‌ ديگر
وقت‌ خيانت‌ است‌...

قسمتی از شعر نصرت رحمانی

هووم...منو که یاد سابینا تو کتاب بار هستی انداخت.

[۱۳۸۶ خرداد ۳۱, پنجشنبه]  

زنجفیل
من اگه دوچرخه داشتم اسمشو زنجفیل میذاشتم...
دیگه ادامه نمی دم چون بدجوری شبیه فیبی می شم! :))

 

Iki genç kiz

طبق نظریه جهانشمول اینجانب برای تخمین میزان تمیزی و مرتبی یه خونه کافی است حموم و دستشویی (بخصوص وان و آینه دستشویی)، اجاق گاز و کمد های اتاق خواب آن را چک کنید. اگه تمیز باشند همانا متعاقبا همه جای خونه عین دسته گل است و احتیاجی به چک کردن سایر چیزها نیست. در حال حاضر خونه ما هم از این قانون تبعیت می کند و همه جاش برق می زند. از سر چهار راه چند شاخه گل گرفتم. یه حبه یخ انداختم تو گلدون تا خوش بحالشون شه و تر و ورگل بمونن تا فردا صبح که مامانم میاد. خوشحالم انگار. :)
حالا حتما می گین این عکسه چه ربطی به تمیزی و مرتبی خونه و مزخرفاتی که من می گم داره؟

هووم... این عکسه مال فیلم Two Girls به کار گردانی Kutluğ Ataman است که چند سال پیش دیدم. فیلم جالبی بود. اول و آخر فیلم دختر مو قرمزه رو نشون می ده که در حال تمیز کردن خونشونه. اگه اون صحنه رو دیدین یاد من بیفتین. عمیقا درکش می کنم!

[۱۳۸۶ خرداد ۳۰, چهارشنبه]  

[۱۳۸۶ خرداد ۲۹, سه‌شنبه]  

Deadline
خاک بر سر من که هنوز فرق بین jan و jun و jul رو نمی دونم و همشون رو یه مدلی می بینم!
از دیروز تا حالا سه کیلو لاغر شدم!

[۱۳۸۶ خرداد ۲۶, شنبه]  


کامپیوترم چند روزی خراب بود. بچه ام هنوزم خوب نشده. هی علی! امروز بچه رو سوار هواپیما می کنم و می فرستم پیشت تا هم یه هوایی به سرش بخوره و وقتی من نیستم حوصله اش سر نره هم حالشو خوب کنی و سالم و سلامت برگرده. خب؟ ;)

+

جریان تغییرات زندگی ام رو انگار روی دور تند گذاشتن. بدون اینکه بدونم آخر و عاقبتش به کجا ختم می شه و بدون حرص و جوش اضافی دارم می رم جلو تا ببینم چی می شه. از جمله هرچی خیر و صلاح است پیش بیاد خوشم نمیاد. فقط امیدوارم در جهت هدف ها و آروزوهام برم جلو و در جا نزنم. همین.

+

مادر بزرگمو یادتونه؟ امروز ساعت 6 دارم می رم پیشش. راستش چند وقتی است که می گن حالشون خوب نیست و حتما یه سر بیا. اصلا دوست نداشتم برم. دلم نمی خواد آخرین تصویرهایی که ازش دارم ضعف و ناتوانی باشه. دلم می خواد همیشه به عنوان یه زن قدرتمند تو ذهن ام بمونه و با یادآوری اقتدارش افتخار کنم.

+

چند روزی بیشتر نمی مونم. هنوز کوله پشتیمو نبستم. می دونم آخر سر شارژر موبایلم جا می مونه.

[۱۳۸۶ خرداد ۲۴, پنجشنبه]  


یه تکه نبات انداختم تو لیوان چایی نعناع و نشسته ام کف اتاق و به تابلوی ژاکلین نگاه می کنم. لیوان چایی رو نزدیک بینی ام میارم تا بوی نعناع رو حس کنم. کف اتاق بهم آرامش می ده و یواش یواش مسکنی که خورده ام اثر می کنه و سردرد ام کم می شه. تو آینه روبرو نگاه می کنم. رنگم عین گچ شده و زیر چشمام گود افتاده. نزدیکای ظهر وقتی تلفن رو قطع کردم انگار پتک تو سرم کوبیدن. هنوز منگم. بخاطر دهن لقی یه نفر دیگه تو موقعیت بدی قرار پیدا کرده ام و دو تا از نزدیکترین دوستانمو از دست دادم. نمی دونم چرا انقدر دنیای بعضی ها کوچیکه.

[۱۳۸۶ خرداد ۲۰, یکشنبه]  


به قول آیدا آدما دو دسته اند.
هر دو قد خودشون مشکل دارن
یه سری اما مشکلاتشونو می گذارن تو جیبشون، فقط خودشون می دونن اون تو چه خبره
یه سری آدما می اندازن گردنشون یا اصلا می ذارن این وسط میز !

هووم... من ترجیح می دم از نوع اول باشم. دوست دارم وقتی در جمع هستم قسمتی از مشکلاتمو فراموش کنم. از تمام لحظه هایی که با دوستانم هستم لذت ببرم و حضورم به اونا انرژی بدهد. نمی دونم چقدر موفقم ولی باور کنین تمام سعی ام رو می کنم.

[۱۳۸۶ خرداد ۱۹, شنبه]  

نسل آواره
در گدرینگ یازده نفره امروز همه بجر یه نفر برای رفتن برنامه ریزی می کردن و تمام فکر و ذکرشون این بود که چجوری می تونن هرچه سریعتر از کشورشون برن و دیگه پشت سرشون رو هم نگاه نکنند.

دردناکه ولی انگار چاره ای نیست ...

[۱۳۸۶ خرداد ۱۸, جمعه]  


دیروز برای تهیه کپی برابر اصل چند تا مدرک گذرم به دادگستری افتاده بود. تو یه اتاق با استفاده از یک دستگاه مخصوص به کپی ها تمبر می زدند و در اتاق دیگه یه آقایی مدارک را با کپی اش مطابقت می داد و مهر می زد و با یک خودکار روی مهر خط می کشید. فقط یه لحظه تصور کنید که همچین شغلی داشته باشین. از هشت صبح تا ساعت چهار بعد از ظهر یه صف تمام نشدنی در انتظار شماست و شما مجبورید که بدون وقفه به کاغذ هایی که مقابلتون می گذارند مهر بزنید. مثلا هر 10 ثانیه یک بار! نفر بعدی(وقفه)... دوباره......بعدی... بازم... پووف!

راستی چند درصد آدما تو کارشون خلاقیت و پویایی دارند؟

[۱۳۸۶ خرداد ۱۴, دوشنبه]  

14
*

 

آخیش
حتی فکر کردن به این که الان یه نفر دیگه داره به جای من دهنش سرویس می شه و مجبوره تحمل کنه حالمو جا میاره و از اینکه به جای اون بیچاره نیستم روزی هزار مرتبه شکرگزاری می کنم.
شرمنده ام ولی لبخندی که رو لبم میاد رو نمی تونم کنترل کنم.

حس خوبی دارم. هووم...یه جور احساس قدرت.

[۱۳۸۶ خرداد ۱۳, یکشنبه]  


نارسيسيست‌ها دو دسته‌ان: كسايي كه از نارسيسيسم بدشون مياد و كسايي كه بدشون نمياد.(+)

 

مرد داستان فروش
سالها پیش بعد از خوندن کتاب دنیای سوفی ارادت خاصی نسبت به جناب یوستین گاردر پیدا کردم و به تدریج اکثر کتاب هاشو خوندم. چند وقت پیش تو شهر کتاب چشمم به دو تا کتاب جدیدش که تا حالا ندیده بودم افتاد. یکیش "دختر پرتقالی" بود و اون یکی "مرد داستان فروش". در اون لحظه با اسم دومیه بیشتر حال کردم و اونو گرفتم. "مرد داستان فروش" داستان مردی را نقل می‌کند که از کودكی نبوغ خاصی در نوشتن داشته ولی هرگز خودش اثری خلق نمی‌کند و همواره سوژه‌های بدیع و خارق‌العاده‌ای می‌یابد و آن‌ها را در مقابل مبلغی پول در اختیار نویسنده‌گان صاحب نام قرار می‌دهد و اکثر کتاب هایی که از روی ایده های او نوشته می شه جزو بهترین و پرفروشترین رمان های سال می شن! خودش هرگز سعی نکرده که حتی یکی از ایده های خودش رو به پایان برسوند.

حالا دلیلش رو از زبون خودش بخونین:

"هرگز موفق نخواهم شد یک رمان بنویسم زیرا برای این کار فکر های بسیار زیادی به سرم هجوم می آورد. حتی زمانی هم که می خواستم یادداشتی بنویسم رشته افکارم دم به دم پاره می شد چون فکر های جدید و اغلب خیلی بهتر از چیزی که در حال نوشتن اش بودم به ذهنم می رسید. نویسنده های رمان اغلب این توانایی را دارند که مدت زیادی و در بیشتر موارد، سالها روی یک موضوع و همان یک موضوع مشخص تمرکز کنند. اما این کار برای من بسیار یک بعدی و نامتوازن بود و اغلب از مسیر منحرف می شد. همیشه این مساله برایم مطرح بوده که تا جای ممکن ایده هایم را- که بعدا آن را سوژه یا موضوع نامیدم- جمع کنم.

شاید من با آن شکارچی قابل مقایسه باشم که به نظر او شکار حیوانات کمیاب بسیار عالی است، اما نمی خواهد که خودش شاهد تکه تکه و پخته شدن و از ریخت افتادن شکارش باشد. یک چنین شکارچی یی حتی می تواند گیاهخوار هم باشد و البته که بین شکارچی ماهری بودن و گیاهخواری هیچ تناقضی وجود ندارد. البته این احتمال هم وجود دارد که او رژیم داشته باشد. صیادان زیادی هم هستند که به هیچ روی از ماهی خوششان نمی آید اما با این حال میتوانند قلاب در آب بیندازند و ساعتها منتظر بایستند و زمانی هم که ماهی بزرگی گرفتند فورا آن را به دوستانشان یا هرکسی هدیه کنند که درآن لحظه به طور اتفاقی از کنارشان می گذرد. ماهیگیر نخبه از این فراتر می رود و ماهی را پس از صید به درون آب می اندازد.
اگر فکر در ذهن جرقه زد ما نباید غمگین شویم چون این فکر مثل ماهی یی است که از قلاب پریده و دوباره به اعماق آب رفته تا روزی که حسابی چاق و چله شد دوباره ظاهر شود، اما اگر ما آن را از آب بیرون بکشیم و توی یک سطل پلاستیکی بیندازیم رشدش متوقف می شود و به پایان می رسد. همین اتفاق دقیقا در باره ی ایده ی یک رمان هم صادق است، در صورتی که با آن در فرم های کم و بیش موفق کار کنیم و بعد روی کاغذ آورده شود، گذشته از انتشار آن، شاید زندگی فرهنگی متاثر از فشار خیلی زیاد، و رهایی خیلی کم باشد."

کلا کتاب در مورد کودکی و شیوه زندگی و افکار و عقاید مرد داستان فروش، نحوه معامله اش با نویسنده ها و یه عالمه ایده و طرح اولیه رمان است که در جای جای کتاب تعریف میکند.

می گم اگه این آقای داستان فروش اهل وبلاگ بود احتمالا یکی از وبلاگی های توپ و خفن می شد!

[۱۳۸۶ خرداد ۱۲, شنبه]  


«تنها راه برای خلاصی از وسوسه تن‌دادن به آن است.»

اسکار وايلد(+)

 


شاید یک روز از خوشحالی بمیرم.
ولی از غصه محال است....

[۱۳۸۶ خرداد ۱۱, جمعه]  

مارش عزا

همیشه وقتی مهمونی می رم با دقت تابلوهایی که به دیوار زده اند رو نگاه می کنم و تو حافظه ام اکثرا می مونند. چند روز پیش روی دیوار خونه یکی از دوستان تابلویی بود که منو شدیدا یا تابلوی "مراسم تشییع شکارچی" اثر موریتس شوییند که با الهام از ممومان سوم از سمفونی اول جناب مالر ساخته شده انداخت. البته اونجا اسم هنرمند و اثر مربوطه (کنده کاری روی چوب) یادم نیومد. فقط یادم بود که اثر رو تو کتاب "درک و دریافت موسیقی" اونجایی که در مورد "مارش عزا (موومان سوم از سمفونی اول)" توضیح داده بود دیده ام.

+

پیشنهاد می‌کنم موومان سوم سمفونی اول مالر را که یک مارش عزاست حتما بشنوید. ملودی‌های طلائی‌اش سحرانگیزند و شوخی‌های موزیکالش آدم را به وجد می‌آورند؛ بهتر است بگویم نباید چندان منتظر شنیدن یک مارش عزای اشک‌دار باشید! وسط مارش عزا یک کَمَکی کمر جنباندن چطور است؟(+)

از این جا گوش کنین.

خب دروغ چرا وقتی تو خونه دوباره نقاشیه رو با کنده کاری روی چوب جناب موریتس شوییند چک کردم دیدم هیچ ربطی به هم ندارند!
برای اطلاعات بیشتر در مورد این سمفونی به کتاب " درک و دریافت موسیقی" نوشته راجر کیمی ین رجوع کنید.

 

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]