Body language!

[۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه]  


اگه قرار بود به تعداد دفعاتی که خواب می بینم که دندونام می افتن، زبونم لال، بلایی سر کسی بیاد الان دیگه احدالناسی دورو برم نمونده بود! پووف...

[۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه]  


Bach-zadeh

اینو گوش بدین لطفا. :)

[۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه]  


...اما چيزی که هميشه تو ذهن من موند نوع ارتباطی بود که تو اون مدت داشتيم. زبون مادری من که طبيعتن فارسی بود، زبون مادری اون فرانسه. هر دو مذبوحانه تلاش می‌کرديم زبان خاور دوری ياد بگيريم و چون هنوز ياد نگرفته بوديم با هم اينگيليسی حرف می‌زديم. بعد از يه مدت کوتاه خيلی با هم صميمی شده‌بوديم، و اين صميميت‌ه خيلی سبُک و دل‌چسب بود. چرا؟ چون اينگيليسی زبون دوم جفت‌مون بود! بعد انگار حسای آدما به زبون دوم، غلظت زبون مادری‌شونو نداره. همه‌چی تو يه گيجی مطبوعی شناور می‌شه و تو همون سطح باقی می‌مونه.
اصن انگار حس آدما تو ترجمه سبُک می‌شه، تيزی‌ها و حاشيه‌هاش گرفته می‌شه و در حد فان باقی می‌مونه.راست می‌گه ادريس. ديدی آدم چه‌همه راحت‌تر می‌گه «لاو يو»، به جای گفتن «عاشقتم»؟ يا «ميس يو»، به جای «دلم واقعنی برات تنگ شده که»، يا «ماچ يو»، به جای «چه‌همه هوس کرده‌م ببوسمت الان». انگار عاشق بودن به زبان فارسی، وزن و بار و آيينی داره که تو زبان دوم ازشون خبری نيست. انگار تعهد آی لاو يو از عاشقی کردن به زبون فارسی کم‌تره. انگار سخت پيش مياد که عاشق کسی باشی، اما زياد می‌شه که فال اين لاو شی. يا به شخصه برای خود من، استفاده از عبارت te quiero خيلی ساده‌تر و متداول‌تره تا نشون دادن حسم به زبون فارسی. لابد چون می‌دونم که مخاطبم اسپانيايی بلد نيست، و نمی‌دونه چه‌همه از ته دل‌ه اين te quieroی اسپانيايی‌ها، و چه‌همه عاشقانه‌ست، وحشيانه‌ست، گستاخانه‌ست، يا حتا جنسی‌تر و سک-سی‌تر.
حالا هم که از زبان اول و دوم و سوم گذشته. حس‌هامون از واژه‌ها تبديل شده‌ن به هزار و يک ايما و اشاره‌ی ديگه. حس‌ها پشت آيکون‌ها و شکلک‌ها و اصطلاح‌ها قايم شده‌ن. پشت مخاطب‌های بی‌نام و نشان و امضاهای ناشناس و انانيمس‌ها و چه و چه. لابد بس‌که عادت کرديم خودمون رو سانسور کنيم. که عادت کرديم از ريجکت شدن بترسيم. ازين که حس طرف مقابلمون هم‌ارز ما نباشه احساس کوچيکی کنيم. اينه که نهايت ابراز احساسات‌مون می‌شه يه دو نقطه ستاره يا دو نقطه ايکس، که اونم به محض اين‌که ببينيم هوا پس‌ه يا اوضاع مشکوکه، يه دو نقطه دی اتچ می‌کنيم بهش که يعنی جو گير نشيا، شوخی کردم!
عاشق‌های قديم چه‌همه تکليف‌شون با خودشون و عشق‌هاشون و احساسات‌شون معلوم‌تر بوده که.(+)

 


از موقعی که اومدم فقط 5 نفر رو دیدم که مدل موهاشون سیخ سیخی (مدله دست تو پریز) بود. سه تا شون ایرانی بودن که شب عید تو دیسکو دیدم و اون دوتای دیگه ام با اجازتون ga-y بودن. حالا خودتون می دونین، از ما گفتن!

[۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه]  

ساعت هفت صبح!!!
در این سال های آزگاری که درس خوندم و امتحان دادم همه جورشو دیده بودم الا اینکه ساعت هفت صبح امتحان بدم!
هفت صبح!! تصور کن...اونم برای منی که تازه بعد از 12 ظهر مغزم از خواب پا می شه و به زور کافئین یه ذره از خمیازه هاش کم می شه.

[۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه]  

Joshua Holloway
خداوند حفظش کناد!

[۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه]  


فردا می خوام در مورد موضوع تزم در ایران صحبت کنم و فقط 15 دقیقه فرصت دارم. پرزنتیشنی که در ایران داشتم به زبان مادری روان 40 دقیقه طول کشید حالا نمی دونم چجوری از سر و تهش بزنم و با این زبان الکنم ارائه اش بدم. ماشاءالله هم کلاسی های هندی ام عین وروره جادو باسرعت 30 اسلاید در ثانیه ارائه می دن. حالا با این حرف زدن شلی ولی و آرووم چه خاکی به سرم بریزم.

[۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه]  

15
*

[۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه]  


اینو یادت باشه، حساب کارت دست خودت باشه و افسارتو دست هیچ احدالناسی نده.
به قول عامه پسند خیلی حواستو جمع کن!

[۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه]  


آه...

[۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه]  


جون جون
فردا یاسی میاد!
یعنی فردا شب همین موقع سه تایی نشستیم و بساط کرکر مون براهه. :دی

[۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه]  


When it's friendship, a bitch can break it,
when it's true friendship, a bitch can only make it stronger.
Jigare Zenith e khodamo!

 


طبق معمول توم خودمو می سوزونه، بیرونم خلق الله رو!

+

قدیما اوربیتال آزادا می افتادن به جون هم، حالا اوربیتال پرها هم تو بازی اند. حالا اگه الکترونه تحفه ای بود نمی سوختم!
می دونین مساله شون الکترونه نیست که. مساله شون برنده شدن تو دوئل است.

[۱۳۸۷ فروردین ۲۰, سه‌شنبه]  


بدترین حالت اینه که صبح روز شنبه به عشق نیمرو درکه ای از خواب پاشی و ببینی که نونت تموم شده و تخم مرغ هم نداری. حالا کی حال داره بره خرید؟

[۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه]  


اونقد ملت منو از همخونه های خلاف و اهل دراگ و پارتی های آنچنانی*ترسونده بودن که خدا می دوند. حالا باید بیاین همخونه ای هامو ببینی. دو تا آمریکایی که به ندرت می بینمشون و بغیر از گود مورنینگ و گود نایت دیالوگی بینمون رد و بدل نمی شه. اولین باری که این آپارتمان رو دیدم تمیزی آشپزخونه و هال جلب توجه می کرد. الان تازه فهمیدم که راز تمیزی خونه چیه. اولا آشپزی اصلا نمی کنن و یکیشون فقط از ظرف یه بار مصرف استفاده می کند. اون یکی حتی زحمت درست کردن کافی هم به خودش نمی ده و صبحا وقتی از gym برمی گرده کافی اش رو هم می خره و با خودش میاره. هیچ کدوم از اتاقشون بیرون نمیان و تا حالا نشده که یکیشون برای کسری از ثانیه ام که شده رو کاناپه های تو هال بشینه. حالا یکیشون دوست پسرش میاد پیشش و می شه حدس زد که اون تو چیکار می کنه ولی اون یکی تمام روز تو اتاقشه و شاید یه بار برای ناهار بیاد بیرون و بعد از اینکه تو ماکروویو یه چیز آماده رو گرم کرد سریع برمی گرده اتاقش. شبا هم عین مرغا ساعت ده می خوابن و چراغشون خاموشه. امشب دو تا از دوستام اومده بودن پیشم. یه جورایی معذب بودم که نکنه صدامون اونارو ناراحت کنه و با خودم فکر می کردم حالا برعکس اون چیزی شده که فکر میکردم. الان خدا خدا می کنم که کاش اینا انقدرام ساکت نبودن.

* یادتونه یه زمانی رو دیوارا می نوشتن : پارتی ها مجالس شیاطین :))

[۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه]  


اهم... انگار دارم استارت بلاگیدن رو می زنم. امروز زیر بارون موندم. وقتی رسیدم یه دوش گرم گرفتم و جوراب نرمالوهارو پام کردم. الان عین بچه ها که بعد از حموم خوابشون می گبره چشام هم میرن. دو تا مهمون به صرف چایی دارم. هروقت رفتن اگه خوابم نبرد میام می نویسم.
باشه؟

 


یک جایی خوندم که زندگی درباره‌ی حرف زدن است. خوب این هم از همون کلی‌گویی‌های صدتا یه غازه. بسیار معتقدم که فقط پنجاه درصد زندگی درباره‌ی حرف زدنه. مابقی درباره‌ی حرف نزدنه. آخرین جمله‌ای که ما گفتیم این بود که لیموها رو بذار تو یخچال و الان سه ساعت گذشته و هنوز حرفی نزدیم و هنوز دوستی‌مون به همون قشنگیه. این یه مثال خیلی ابتدایی بود و اگه لازم باشه بیشتر می‌شکافمش. خشتک. همه می‌خندن.

دارم می‌رسونمت. دارم برای چندمین باره که می‌رسونمت؟ دارم برای چندمین باره که ازت خوشم میاد چون وایمیستی دم پارکینگ و به من فرمون می‌دی و بعد در رو نمی‌تونی ببندی و خودم میام می‌بندمش؟ دارم برای چندمین باره که سی‌دی هایده‌ت رو می‌ذاری و من حالم به هم می‌خوره؟ دارم برای اولین باره که رانندگی می‌کنم و تو یادت رفته دستت رو بذاری رو ترمز دستی روی دست من، و من احساس می‌کنم لُختم. بهتره یادت بیاد، وگرنه خودم می‌گم.

شروع به بالا رفتن می‌کنیم و از یه جایی به بعد روزمره شدن زندگی غیرقابل اجتنابه. از یه جایی به بعد این پلکان سیمانی تبدیل می‌شه به پله برقی پایین‌رو، به نردبانی افقی، که ما گام می‌زنیم و بالا نمی‌ریم. از تمام حضار عذر می‌خوام اگه لحنم شبیه فیلمای درپیت با هنرپیشه‌های زیرپوستی که نور شمع تو چشماشون دو دو می‌زنه شده، ولی مهم اینه که در چه ارتفاعی از سطح دریا روزمره بشیم، و به شما قول می‌دم ریز دیدن و ندیدن آدمها و اشیاء، در اون ارتفاع، قشنگه. (+)

 

by Maira Kalman
(+)تقدیم به دکتره. به امید دیدار در ونیز. :)

 

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]