To a life consumed by slow decay
می گه قدر جوونی ات رو بدون و فرصت ها رو از دست نده. یه وقت به خودت میای و می بینی که همه موهات سفید شدن و پیری نقش های صورتت رو بهم ریخته. وقتی جلوی آینه می ری می بینی حالت قیافه ات از "این منم" به "آیا این منم" تغییر یافته. اونوقت دیگه خیلی دیره...

برام چایی می ریزه. چایی اش که مثل همیشه طعم و عطر هل داره آرومم می کنه و باعث می شه برای یه لحظه ام که شده غم توی صداش رو فراموش کنم.

[۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه]  


ببین دل بندم،

این قانون زندگیه که تو به نظر یکی جذاب و به نظر یکی معمولی و به نظر یکی دیگه بی ربط میای... اینهم قانون زندگیه که یکی به نظر تو جذاب و یکی معمولی و یکی بی ربط میاد... و اما این فقط یه حالت خاص است که تو بنظر یکی جذاب میای و اونم بنظر تو جذاب.
حالا اگه یه بار تو عمرت بشینی و حساب کنی که احتمال وقوع این حالت خاص چند به چند است اونوقت دیگه نه خودت بی خودی غصه می خوری نه آرامش دیگران رو بهم می زنی!

نمی فهمم درک یه همچین چیز ساده ای چرا باید برای بعضی ها انقدر مشکل باشه؟

[۱۳۸۵ اسفند ۸, سه‌شنبه]  


هدف ما رضایت مشتری است. :)
امر دیگه ای نیست؟

[۱۳۸۵ اسفند ۶, یکشنبه]  

One More Cup of Coffee


One More Cup of Coffee


 

صمد آرتیست می شود!
امروز بعد از ظهر بنابه عادت روزهای جمعه تصمیم گرفتم که یه دونه فیلم بزنم به رگ. چند روزی بود که هوس سولاریس رو کرده بودم. فیلمو دیدم و بعدش هم بلافاصله خوابیدم. سرتون را درد نیارم که تو خواب یه باره دیگه فیلم رو دیدم منتها با کمی تغییر! بدین صورت که خودمم تو فیلم بازی می کردم و یه کمی سناریو و دکوراسیون فیلم بخاطر حضور من دستخوش تغییرات شده بود! حیف...کاش جناب تارکوفسکی در قید حیات بود. اونوقت در جا یه ای میل می زدم و کامنت هامو جهت بازسازی فیلمش ارائه می دادم.

حالا از شوخی گذشته من تو خواب در کنسرت های خفن شرکت می کنم و کلی حال می کنم. یا خیلی از فیلمارو دوباره تو خواب می بینم.بطوری که یا خودم تو فیلم هستم یا اینکه به عنوان یه ناظر مثل عابری که رد می شه یا تو کافه نشسته تو صحنه های مختلف حضور دارم. یه بار یه چیزی در مورد موضوع مشابهی مثل همین بلایی که سر من میاد تو کتاب" انسان و سمبول هایش" جناب یونگ خونده بودم. حالا دقیقا یادم نیست که عقده خود بزرگ بینی دارم یا عقده خود کم بینی! یا هیچ کدوم. در هر صورت چون تو اون کتاب خوندم بالاخره یه عقده ای دارم!

[۱۳۸۵ اسفند ۴, جمعه]  

جلوی قاضی و ملق بازی
آیدا می گه: چته تو؟ رو براه نیستی؟
می گم: نه. حالم خیلی خوبه
می گه: جلوی قاضی و ملق بازی! ما خودمون این کاره ایم. هرکی که فرت و فرت تو وبلاگش چیز بنویسه یعنی "سامتینگ ایز رانگ!" و یه جایی تو زندگی اش می لنگه. هیچ ربطی هم به محتوای غم و شادی مطلبی که نوشته نداره. اصلا ممکنه در مورد چارلی چاپلین بنویسه ولی دلیل نمی شه حالش خوب باشه!

 


خیلی وقته که بی خیال بهترین سال های عمرم که بی خودی هدر رفتن، شدم. خیلی وقته فراموش کرده ام و بخشیدم. خیلی وقته که نه خودمو بازخواست می کنم نه اونو. خیلی وقته نه احساس تنفر می کنم نه احساس ترحم.
فقط یکی به من بگه چرا هنوز خواب اون دو تا چشمای خنگ رو می بینم؟!!

نمی خوام هیچ چیزی رو بازگو کنم...
یعنی امشب تموم می شه؟

[۱۳۸۵ اسفند ۳, پنجشنبه]  


با دختر همسایه مون که خداحافظی می کنم لبخند می زنم. درو می بندم و میام تو. تو آینه دم در خودمو نگاه می کنم. هنوز اون لبخند رو لبامه و سعی می کنم یه کم دیگه حفظش کنم. بعضی وقتا از این لبخندی که چسبیده رو صورتم خسته می شم. خنده ای رو که به خیلی ها تحویل می دم و از کنارشون می گذرم. گاهی احساس می کنم که بعضی از نوشته هام دارای همین لبخند احمقانه و بدی است که الان رو صورتمه. عادتم شده خودمو سانسور کنم و اون لبخند لعنتی رو یدک بکشم. نمی خوام هیچ چیزی رو بازگو کنم و قبرستون کهنه بشکافم. چون با هر بار تکرار حالم بد می شه و انگار نفس کشیدن سخت و سخت تر می شه.

 


لباس خوابمو می پوشم، جوراب حوله ای هامو پام می کنم و سعی می کنم تو تاریکی بدون اینکه به اسباب و اساسی که به خاطر خونه تکونی وسط خونه ولو هستند برخورد کنم، یه راهی پیدا کنم و خودمو به آشپزخونه برسونم. بعد از اینکه چایی رو دم کردم،پاورچین می رم تو بالکن. به استخر خونه درویش اینا که اینروزا پر از برگه خیره می شم تا چایی دم بکشه. حسابی سردم شده، با یه لیوان چایی بر می گردم تو اتاقم. این صفحه را باز می کنم و می رم زیر پتو. کش سرمو آروم باز می کنم و پشت سرمو ماساژ می دم. سرمو فرو می کنم تو بالش و موهامو میارم تو صورتم تا بوی شامپو با بوی آب ملافه ها قاطی بشه و آرومم کنه. دیگه تو ذهنم با خودم حرف نمی زنم و درگیر نیستم. می خوام ساکت باشم و فقط گوش کنم.

بذار این آهنگه حرف بزنه که همه چیزارو داره می گه. بذار حرف بزنه که تا صبح می تونم به حرفاش گوش بدم...

[۱۳۸۵ اسفند ۲, چهارشنبه]  

[۱۳۸۵ اسفند ۱, سه‌شنبه]  


کیک بی بی ساعت یک و شونزده دقیقه شب، دلیوری نداره؟
در این لحظه که این پستو می نویسم، در نظر من ارزش یه اسلایس کیک بی بی با یه پیانویه پاپیون زده برابری می کنه!

 


فردا تو یه همایش باید مقاله ام را ارائه بدم. طبق معمول پاورپوینت ام مونده برای شب آخر. بعد از فرمت کامپیوترم فرصت نکرده بودم که برنامه های لازم رو روش بریزم بخاطر همین از سر شب یه عالمه وقت فقط صرف ریختن برنامه ها شده. پایان نامه ام رو که ورق می زدم یاد سال پیش همین موقع ها افتادم که هنوز دفاع نکرده بودم و بی خودی کلی استرس داشتم و از بس اینجا می نوشتم همه رو کچل کرده بودم. بعد دلم برای تمام دفاعی ها سوخت و کلی آرزو کردم که هرکی دفاع داره نمره اش خوب بشه. اصلا نترسین، دفاع اونقده خوبه. هووم... یادش بخیر.

+

هاها...یه دونه جزوه رایتینگ خدا گیر آوردم که یه سری جمله هلو حفظ کردنی پر از لغت های قلمبه سلمبه داره که می شه یه جورایی برای تمام تکست ها بکار برد. یه چیزی تو مایه های "قلم رو در دست می گیرم و انشایم را با نام خدا آغاز می کنم" یا "در حالی که از پنجره به برف ها نگاه می کنم قلم را بر روی کاغذ می لغزانم" منتها از اون لحاظ!

+

نه! آخه می گم خودتون خواهر مادر ندارین که اول ترم پا می شین میاین سر کلاس و آدمو مجبور می کنین کلاسو تشکیل بده!
پووف ... اینا دیگه کین!

+

تمام صفت های آکله، پاچه ورمالیده، دست و رو شسته، گیس بریده، بی حیا، لکاته، چشم سفید، ... را می شه به اون منشی یه تو آژانس هواپیمایی نسبت داد که امروز دیدم. از اون موجوداتی بود که جوری آرایش می کنن که آدم احساس می کنه چرک و چرب و کثیف اند!

[۱۳۸۵ بهمن ۳۰, دوشنبه]  


کار به اونجا نرسه که به عدم حضور کسی عادت کنی، وقتی عادت کردی دیگه حضورش رو نمی تونی تحمل کنی.

 

اورکات کتابا
گرفتار اورکات کتابا شدم!
یه شلم شوربایی شده که خدا می دونه، مثلا پوشکین و فاوست بغل دسته هری پاتر و تن تن اند!

جناب once again این چه نونی بود تو دامن ما گذاشتی؟!!

[۱۳۸۵ بهمن ۲۷, جمعه]  

آرزو بر جوانان عیب نیست
من کادو دلم یه پیانو روبان زده می خواد برای ولنتاین.

مگه چیه؟!! (مدل پسر خاله بخونین لطفا ;) )

[۱۳۸۵ بهمن ۲۵, چهارشنبه]  

ولنتاین خود را چگونه گذراندید؟
1- خوب اولین نشانه ولنتاین اس ام اسی از دختر عموم بود با این مضمون:

گاو و الاغ و اردک
کبریت و گاز و فندک
گنجشک و مار و لک لک
ولنتاینت مبارک!

روزی که با این اس ام اس رومانتیک شروع شه خب معلومه که به کجا ختم می شه!

2- زیر بارون در حالی که به ام پی تری های "پنجاه سال با موسیقی ایران" گوش می دادم و با اونا می خوندم دور میدون آزادی یه دور زدم تا بالاخره یه راهی پیدا کنم که برم اونور بدون اینکه ماشینا له و لورده یا خیسم کنن.اصولا بطور بالفطره با میدون آزادی مشکل دارم، از بس بی درو پیکره.اینهمه رفتم اونجا بازم هر دفعه اگه از یه مسیر دیگه غیر از خونه برم دانشگاه گیج می زنم! قربون دانشگاه تهران و میدون انقلابش برم من، اینجا دیگه کجاست!

3- هیچ کدوم از تاکسی های خطی ایران زمین نبودند و یه صف طویل در انتظار تاکسی بود. جاتون خالی خیابون ایران زمین رو با اتوبوس گز کردم تا خونه. یه جورایی با یه تیر دو نشون زدم. هم تو بارون منتظر تاکسی نموندم، هم به خاطر پرش پنجاه سانتی متری از روی سرعت گیرا احساس می کردم تو شهر بازی هستم!

4- چند لحظه پیش ای میلمو چک کردم و ای میل آقایی به نام "نیما باحال" دیگه تیر خلاصو زد!

hi dear
im Navid from Tehran-Shahrak gharb
I have 29 yrs and graduated in industrial eng. in master.

I'm a goodlooking hot sexy educated rich boy.
Do u agree to have a face to face meeting ?
or have a phon talking?


I'm waiting you
bye.

حالا دیگه کاری ندارین؟ من دیگه مرد زندگی ام رو پیدا کرده ام!
عاشق این جمله اش شده ام:!!!I'm a goodlooking hot sexy educated rich boy.

مردم دیوونه اند به خدا! :))

 


شنیدین می گن یه دیوونه یه سنگ داخل یه چاه می اندازه که صد تا عاقل نمی تونن درش بیارن؟
خوب! اون دیوونه هه منم و اون چاهم کامپیوترمه!

[۱۳۸۵ بهمن ۲۱, شنبه]  


بعضي ها نه تنها وقت تو را ، نه تنها خلوت تو را ، نه تنها رازهای تو را، بلکه واژه ها، اصطلاحات و علاقه مندی های مخصوص تو را مي دزدند. درست در فاصله تو و بيرون دادن اين نفس ، قبل از اينکه بگويي « هاه» ازشان متنفر مي شوي.

[۱۳۸۵ بهمن ۲۰, جمعه]  

واکسن
کامپیوترم مریضه. انگار ریه اش چرک کرده. سینه اش خس خس می کنه طفلکی. وقتی که وصل اینترنت می شم سریع قطع می شه. به زبون بی زبونی می گه حوصله معاشرت ندارم. ولم کن! اصلا نمی خوام بدونم تو دنیا چی می گذره! فقط اجازه می ده از دیکشنری هاش استفاده کنم یا به آرشیو موسیقی اش گوش بدم.
همش تقصیره منه که به موقع واکسناشو نزدم.

[۱۳۸۵ بهمن ۱۸, چهارشنبه]  

The grass was greener, The light was brighter
دو روزه هوا اونقده ملسه که آدم دلش می خواد همش بیرون باشه و قدم بزنه. امروز احساس می کردم اگه دستمو دراز کنم می تونم کوه هارو لمس کنم.
هووم... چقدرترکیب آسمون آبی و ابرهای سفید تپلی دوست داشتنی اند. :*

هاها... لازم به توضیح نیست که دیشب رو خیلی خوب خوابیدم!

[۱۳۸۵ بهمن ۱۶, دوشنبه]  

مرض بی خوابی
در روز بیشتر از 4 ساعت اونم تازه نزدیکای صبح نمی خوابم، چون خوابم نمیاد! عین روح سرگردان تموم شب تو خونه راه می رم یا وقتی می شینم پامو عین دم سگ تکون می دم. مرض بی خوابی افتاده به جونم و شدم عین مردم دهکده صد سال تنهایی... ذهنم 24 ساعته در گیره و نمودار CPU usage ام سر به فلک کشیده. طبق آماری که دیشب گرفتم اکثر افکارم حول پشیمونی از کارایی که کردم و نباید می کردم و کارایی که نکردم و باید می کردم نوسان می کند!

جهت مبارزه با مرض بی خوابی دوغ و ماست، گل گاوزبون، حموم قبل از خواب، C2H5OH ، مدیتیشن و هر چیز دیگه ای که به عقلم رسیده امتحان کردم هیچ اثری نداشته که نداشته! دیگه کم آوردم. یعنی می شه امشب بخوابم؟!!

[۱۳۸۵ بهمن ۱۴, شنبه]  

به مناسبت تولد تن تن و ۱۰۰ سالگی خالقش

این وبلاگ خداست!

۷۰ نکته درباره تن تن که عمراً شنیده باشید!

"در یک نظرخواهی از کاربران سایت اینترنتی رسمی تن تن؛ کاپیتان هادوک با 60 درصد آرا، محبوب ترین شخصیت این مجموعه داستان ها شناخته شد و تن تن با 27 و جناب پرفسور تورنسل با 5درصد آرا، بعد از او قرار گرفتند. میلو و دوپونت ها هم هرکدام با 3 درصد آرا، به طور مشترك مقام چهارم را كسب كردند."
من که اول هادوک بعد هم پرفسور تورنسل رو از همه بیشتر دوست دارم. (فکر کنم قبلا گفته بودم)
خیلی برام جالب بود که خیلی های دیگه هم هادوک رو از همه بیشتر دوست دارند.
ضمنا بعنوان مثال نقض بغیر از خودم دو تا دختر دیگه رو هم می شناسم که عاشق کتابای تن تن هستن و روحیه و حال و هوای کاملا فمینن دارن!

این عکسه شاهکاره! :)) پشت مو و تسبیح کاپیتان هادوک منو کشته!

[۱۳۸۵ بهمن ۱۳, جمعه]  

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]