the bear inside of me
خرس درونت هنوز نمرده! اینو کسی بهم گفت که نمی تونم نسبت به حرفاش بی تفاوت باشم. همیشه هر حرفی می زنه نمی تونم سرسری ازش بگذرم و به فکر وادارم می کند.

اونایی که فیلم legends of the fall را دیدند منظورشو خوب می فهمند.



با خودم می گم :خرس درونم نمرده؟! مدتها بود که فراموشش کرده بودم و بهش فکر نمی کردم.



فکر می کردم مدتهاست که مرده. شاید تو خواب زمستانی بوده. شایدم دارد نفس های آخرش را می کشد و به خاطر همین الان خودش را به در و دیوار می زند. یعنی می شه خرس درونی ام برای همیشه بمیرد؟ فکر کنم مدتی آروم می شه و برای اینکه هر از گاهی ابراز وجود کند پنجه هاشو نشون میده.



تازه دارم می فهمم که چرا مدتها بود که وجودش را فراموش کرده بودم. بعضی ها توانایی اینو دارند که خرس خفته منو بیدار کنند و دوباره فعالش کنند. مثل یک ویروس خفته که هر لحظه می توند فعال بشه.



نمی دونم خرسم با چه چیزی آروم می شه؟ محبت؟ سلطه؟ جنگ ؟ شکست؟ ظفر؟ انکار؟ گذشت؟ رقابت؟ رفاقت؟ تنهایی؟ ...

نمی دونم اگه آروم بشه احساس خوشبختی می کنم یا نه؟!

نمی دونم وجودش تا چه اندازه خوب و تا چه اندازه بده؟




[۱۳۸۳ آذر ۱۰, سه‌شنبه]  

HOME ALONE
D:

[۱۳۸۳ آذر ۹, دوشنبه]  

سنگ
بیادت هست آنشب را که تنها

ببزمی ساده، مهمان تو بودم؟

تو می خواندی که :" دل دریا کن ایدوست"

من اما غرق چشمان تو بودم؟



تو می گفتی : پرواز کن صد افسوس

مرا پروای نام و ننگ رفته است

من آن ساحل نشین سنگم، چه دانی

چه ها بر سینه این سنگ رفته است



"مکن دریا بخون" خواندی و خاموش

تمناگر کنار من نشستی

چو ساحل ها گشودم بازوان را

تو چون امواج در ساحل شکستی



"سیاوش کسرایی"




 

صبح جمعه
صبح با صدای تلفن از خواب پا می شم. اولین کاری که می کنم اینه که گوشی ام را روشن می کنم.یک sms و بعد یک تلفن طولانی... از جام بلند می شم. کش سرم را از روی میز بر می دارم. جلوی آینه تمام قد اتاقم می ایستم . موهامو از یک طرف جمع می کنم و به قیافه خودم با لباس خواب نگاه می کنم. از مدل موهام خوشم میاد. به این فکر می کنم که تا حالا موهام به این بلندی نبوده. صندلی را از جلوی میز توالت بر می دارم و جلوی آینه می گذارم. خیره به خودم نگاه می کنم. انگار از چهره خودم می خوام چیزی را بخونم و معنی کارام را بدونم.



موهامو بالای سرم می بندم. مثل خاله ریزه. یاد اونروز می افتم که عمه ام خونمون بود و من سرم را روی پاهاش گذاشته بودم. با مامانم صحبت می کرد و موهای من را نوازش می کرد. ازم می پرسه : موهاتو با چی می شوری؟ بهش می گم : چطور؟ ته سرم پوست پوست شده؟ می گه : نه. موهات خیلی نرمه و قشنگ. دلم می خواست تا صبح موهامو نوازش می کرد.



به مکالمه امروز صبح فکر می کنم. صدای محکم خودم تو گوشم می پیچه که می گم" من قوی هستم! " پاهامو رو هم می اندازم و به پشتی صندلی تکیه می دم. سینه هام را می دم جلو و صاف می شینم مثل یک زن قوی. به این فکر می کنم که کاش رنگ دیگه این لباس خواب را هم خریده بودم. سر آستین لباس خوابم خیس است. یاد نظریه ام در مورد اشکام می افتم. دلم می خواد مثل زن ها یا مرد هایی که لوله هاشون را می بندند تا بچه دار نشن، منم لوله های چشمام را ببندم تا چشمام باردار نشن! و وقت و بی وقت اشکام سرازیر نشن. آخه من که قوی ام پس چرا گریه می کنم؟



ابروهام را تو آینه می بینم. این دفعه یک ذره نازک شده. او از ابروی نازک خوشش نمیاد. ولی انقدرام نازک نشده. به شام اونشب و کلمه ترس فکر می کنم. به کمبود فضا فکر می کنم. به اصول اولیه. به برندگی رفتاری که اثرش کارد گونه است فکر می کنم. حق دارد.ازش خواستم که منو ببخشه.دقیقا نمی دانم به خاطر چه گناهی باید مرا می بخشید، ولی سرنوشت من این است. سرنوشت من عذر خواستن از همه است. من حتی از خودم هم به خاطر آنچه هستم ، به خاطر طبیعت گریز ناپذيرم، تقاضای بخشش می کنم. غرق افسردگی و گناه می شم.

بعد انگار که خودم را هم بیاد میارم حرکت نوسانی پام بیشتر می شه و تکرار می کنم که من قوی هستم. احساس می کنم از شخصیت واقعی ام دور مانده ام و هر لحظه دورتر و دورتر می شم. فکر می کنم جلوی ضرر را هر وقت بگیری منفعته! تکون پاهام آروم تر می شه.



موهامو باز می کنم. سرم را پایین می آورم و بعد به عقب می برم. دستم را لای موهام می برم ناخنم به موهام گیر می کند. باید ناخن هامو درست کنم. این روزا چرا کم شیر می خورم؟ به دست هام نگاه می کنم. یاد یک متن انگلیسی که اسمش :gesture of hands بود می افتم. در مورد این بود که هر حرکت دست در فرهنگ ها و ملل مختلف با هم فرق می کند. ممکنه تو یک فرهنگ به معنی دوستی و در فرهنگ دیگر معنی فحش بده! یاد خامنه ای می افتم که دستمال روی دستش می کذارد و مردم دستش را می بوسند و بلند می خندم. صورتم را با خنده توی آینه می بینم. یاد یکی از دوستام می افتم که می گفت صورت تو با خنده هات قشنگه.همیشه بخند.



حوصله ام سر می رود. بلند می شم و لباس خوابم را عوض می کنم. اتاقم تمیز تمیز است. فقط چند تا کتاب پای تختم هست. جمعشون می کنم و روی تختم را هم مرتب می کنم. پنجره اتاقم را باز می کنم تا هوای اتاق عوض بشه. مامانم صدام می کند که اگه صبحانه نمی خورم میز را جمع کند. گوشی ام را خاموش می کنم، قرصم را در دهانم می گذارم. لبخند می زنم و با یک چرخش تند که دامنم پیچ می خورد از اتاق خارج می شم. انگار می خوام با این چرخش تمام فکرارو در همین اتاق بگذارم و بروم.














[۱۳۸۳ آذر ۵, پنجشنبه]  

" همه چيز روان است"
آنگاه که آب تخته پوش است، آنگاه که پل ها و نرده ها از فراز رود بر می جهند، براستی، کسی باور ندارد سخن آنکس را که می گويد :" همه چيز روان است"

بل ساده لوحان نیز با او به ستيز بر می خيزند. ساده لوحان می گویند : " همه؟ همه چیز روان است؟ پس پلها و نرده ها بر فراز رود چيستند؟

"بر فراز رود همه چيز پابرجاست، همه ارزشهای چیزها، پل ها، مفهوم ها، تمام نیکی و بد؛ همه پا برجایند!"

اما چون زمستان سخت، این رام کننده حیوان رود ، در رسد، آنگاه هوشمند ترین نیز به شک می افتد، و براستی، آنگاه تنها ساده لوحان نیستند که می گویند : " مگر بنا نبوده است که همه چیز بایستد؟"

"در دنیا همه چیز ساکن می ایستد!" این یک آموزه ای درست زمستانی است، چیزی در خورد روزگار سترونی ، آرام بخشی در خورد بهر موجودات زمستان_ خسب نشین.

" در بنیاد همه چیز ساکن می ایستد!" اما باد گدازنده به ضد این وعظ می کند!

باد گدازنده نره گاوی ست، اما نه نره گاو شخم زن، نره گاوی ست ژيان،ویرانگری که یخ را با شاخ خشمگین اش می شکند و یخ پل ها را!

برادران، آیا اکنون همه چیز روان نیست؟ آیا پل ها و نرده ها همه در آب فرو نیفتاده اند؟ دیگر چه کس می تواند به "نیک" و "بد" در آويزد؟

"وای بر ما! درود بر ما! باد گدازنده می وزد!" برادران، در همه ی گذار ها چنین وعظ کنید.



چنین گفت زرتشت


 

chilli
اگه هوس کرده بودید که غذایی بغیر از پیتزا و رستورانی متفاوت تر از fast food برید و از بین رستوران های مختلف رو چیلی کلید کردید و دلتون خواست غذای تند مکزیکی نوش جان کنید و از محیط دلچسب اونجا استفاده کنید ، بهتره زودتر بهتون بگم که سرتون مثل ما به دیوار برخورد نکند! بعد از 2 ساعت تو ترافیک رانندگی کردن و رسیدن به اونجا دیدیم که تابلویی را در سردرش زده اند به این مضمون : این ملک به فروش می رسد!

اگه مثل ما با کمبود وقت روبرو بودید و باید زود به خانه تون بر می گشتید به طوری که دیگه تحمل تو ترافیک موندن را نداشتید و دلتون رستورانی متفاوت را می خواست و تصمیم گرفتین که به خانه استیک که روبروی چیلی هست بروید حتما قبلش موجودی کیفتون را چک کنید و یادتون باشه هیچ وقت خوراک بلدر چین و استیک ماهی شیر نخورید!

و یک پیشنهاد دیگه ام اینه که حتما در این روزها به طور مکفی پوشاک گرم بپوشید تا فردا صبح که از خواب بیدار شدید، با گلویی دردناک مواجه نشوید!



+



تا حالا براتون پیش اومده که وارد يک مغازه به قصد خرید یک عروسک بشوید ، بعد جو بگیردتون و یک کادوی خوب از نظر خودتون برای دوستتون بخرید. در صورتی که چیز دیگه ای در جای دیگه ای از چند وقت پیش مد نظرتون بوده که براش بخرین! و کاملا مطمئن بودید که از اون چیز دیگه خیلی خوشش میاد!



+



اگه وقت داشتید می تونید به این سوال فلسفی فکر کنيد؟ ( این را از یک کتاب نوشتم)



"مجسم کنید که شما دوستی دارید که عاشق شومان است و از شوبرت متنفر است، حال آنکه شما شدیدا عاشق شوبرت هستید و شومان از ملال و خستگی جانتان را به لب می آورد. برای روز تولد دوستتان چه هدیه ای به او می دهید؟ آهنگ شومان را که او دوست دارد یا آهنگ شوبرت را که خودتان دوست دارید؟ البته شوبرت را. اگر به دوستتان صفحه ای از آهنگ های شومان را می دادید این احساس نا خوشایند به شما دست می داد که چنین هدیه ای نشانه صداقت نیست و بیشتر شبیه رشوه ای است برای خوشایند او. وانگهی وقتی شما به کسی هدیه ای می دهید، این کار را از روی علاقه می کنید و می خواهید بخشی از خود را به او هدیه دهید! بنا بر این سمفونی ناتمام شوبرت را به او می دهید. و لحظه ای که شما از خانه اش بیرون می روید، او به آن صفحه تف می کند، یک دستکش پلاستیکی می پوشد و با ادا و اطوار آن را با دو انگشت می گیرد و در سطل آشغال می اندازد! "



+



امید وارم کادوی من حد وسط شومان و شوبرت باشد. : )




 


9 تا پست تو يک روز!



+



ضمنا فهمیدم که حال جینا چطوری خوب می شه. :D

[۱۳۸۳ آذر ۳, سه‌شنبه]  

a&b
"گفتن اینکه ما شخص الف را به شخص ب ترجیح می دهیم، مقایسه دو میزان عشق نیست، بلکه معنایش این است که شخص ب را اصلا دوست نداریم. زيرا اگر کسی را دوست داشته باشیم، نمی تواند مورد مقایسه قرار گيرد. معشوق بی رقیب است. حتی اگر هم شخص الف و هم شخص ب را دوست داشته باشیم، نمی توانیم آنها را مقایسه کنیم، زیرا با دست زدن به مقایسه، پیشاپیش معلوم شده که یکی از آنها را دیگر دوست نداریم. و اگر در ملا عام اعلام کنيم که یکی را بر دیگری ترجیح می دهیم. به هیچ وجه سخن بر سر این نیست که عشقمان را به شخص الف با صدای بلند اعلان کنیم.( در چنان صورتی کافی بود بگوییم: من الف را دوست دارم) بلکه با قید احتیاط و بدون تردید روشن می کنیم که به شخص ب علاقه ای نداریم!"



از کتاب جاودانگی کوندرا


 

زندگی شيرین می شود!
بچه که بودم یادمه تلویزیون یک سریالی به نام آینه نشان می داد. در ابتدای هر قسمت ، زندگی که درآن مشکلی وجود داشت را نشان می داد .بعد که اختلافات را به خوبی نشان می داد. وسطش کات می کرد و می گفت:

زندگی شیرین می شود!

در نیمه دوم اون قسمت سریال همه رفتار شخصیت داستان ها عوض می شد و به سمتی سوق پیدا می کرد که اختلافات و مشکلات زندگی خانوادگیشون حل می شد.



چقدر دوست دارم وقتی آدما با هم مشکلی پیدا می کنن،دنبال ریشه های اختلافات و سوء تفاهماتشون بگردند و سعی کنن اشتباهاتشون را قبول کنن و رابطشون را تا اونجایی که می توانند به سمت شيرینی سوق بدن.

چقدر دوست دارم که از هر چیزی ناراحت می شن با صبر و آرامش ناراحتیشون را بهم بگن.

شاید زمان زیادی ببره، حتی سالها و مثل سریال تلویزیون زندگی در عرض یک ساعت شیرین نشه!

کاش به همین راحتی بود!




 

خداحافظ!
تمام فکرهای مالیخولایی و منفی را که از concept ای بی ارزش سرچشمه گرفته بود و خودم در طول این مدت وارد رگ هایم کرده بودم و بدتر از هر مرض لا علاجی لاغر و لاغر ترم می کرد امشب از بدنم برای همیشه خارج کردم . داخل يک چمدان سربی ریختم و به درک واصلشون کردم. به قعر آتش. آتشی سوزاننده تر از خشمم.

رفتی... فرستادمت به زباله دان تاریخ!




 

آچ مز
دهانم بسته می شود،

عقربه تلاشم به صفر می رسد،

عشق ام پوچ می گردد،

منطقم خود را می بازد،

همدلی ام به هرز می رود،

تنم خشک می شود،

پایه های مشترکم سست می گردد،

دلم می ریزد،



“با دیدن عدم رضایتت”



هر چه آسان می گیرم سخت تر می شود.

تنهایم بگذار! من از صبر تو بیزارم!


 

داوری
از داوری بدم می آيد.

از داوری فوری! داوری بی وقفه! داوری همگان! داوری پیش از فهم! داوری در غیاب فهم!

فکر کنم به خاطر همین با تاریخ میانه ای ندارم. چون احساس می کنم تاریخ خالی از داوری نیست!


 

شب بارانی در فرودگاه
دلواپس تو نبودم

به خاطر بارانی

که می باريد



دلتنگ تو بودم

به خاطر بارانی

که نمی باريد



از تو

نه نوازشی می خواهم،

نه بوسه ای،

نه گل سرخی،



می خواهم که بمانی

تا بيداری را

از چهار سمت شانه هايت

در نگاهم بريزی




 

مرد عاشق بود!
مرد عاشق بود. احساس می کرد که نتوانسته واقعا او را از آن خود کند، نتوانسته است خیره اش کند. حتی فکرش هم آزارش می داد. چگونه امکان دارد که جسم و روحی تا به این اندازه بی تفاوت، انقدر دست نیافتنی و دور و بیگانه باشد. این حس از هر حس یاسی قویتر و ویران کننده تر بود. دلش می خواست که با چنان پکهای پر ولعی جسم و روحش را به درون بکشد که انگار دارد شکلاتی را گاز می زند.دلش می خواست که او را به دنیای زیبای درون و افکارش ببرد. دنیایی کاملا درونی و در عین حال تشکیل شده از گوشت و خون.



دختر در مقابلش نشسته بود و روی میز شیشه ای که بازوان کشیده اش را قرار داده بود ضرب گرفته بود و تماشایش می کرد.



مرد توانایی تحمل را ندارد. مرد که می خواست او را به دنیای بی نظیرش ببرد، حالا احساس می کند که حرف هایش بر گوش های ناشنوا فرود می آيند. جملات سنگین تر و طاقت فرساتر می شوند. دختر روبرویش نشسته است، کاملا و بی نهایت محصور در دنیای خودش. دنیای متفاوت از دنیای وجودی مرد.



مرد وا می دهد. دختر زيباست. دختر کشیده و کشیده تر می شود. مه اطراف دختر را گرفته و هر لحظه در مه مرطوب غوطه ور تر می شود. ابهام او را زیباتر و جذاب تر می کند و میل مرد را به تصاحب او بیشتر. مرد ديگر نمی تواند حالت چهره اش را تحمل کند. کاملا خودش را می بازد.



دختر از او پرسید : پس کی برایم خانه می سازی؟



مرد فکر کرد که دختر هيچ وقت او را دوست نداشته است و تنها به این دلیل با اوست که نیاز دارد یک کسی برای او خانه بسازد. مثل نیاز به کفش راحت که به او دیکته شده بود.

از آتش خشم می سوزد میل مقاومت ناپذیر انتقام در او مثل شیری در قفس طغیان می کند. انتقامی که از تحقیر ناشی شده. پی بردن به تحقیر خود تحقیری است مضاعف. یک نوع احساس حماقت.



مرد جواب می دهد : فکر می کردم تا حالا خیلی واضح با تو صحبت کرده ام. فکر می کردم خودت تا حالا فهمیدی؟ آیا حرف هایم را گوش می دهی؟



دختر می گوید : بله گوش می کنم.



مرد حرف او را باور نمی کند. حتی اگر گوش داده باشد، هیچ تاثیری در او نداشته است. مثل کسی که حرف های کسی را که به زبان دیگری که او به آن آگاه نیست را می شنود ولی هیچ چیزی نمی فهمد.



دختر نشسته است و دم به دم زیباتر می شود. مرد مطمئن است که اگر دختر فقط به اندازه ذره ای دنیای خون و افکارش را به رسمیت می شناخت حاضر بود صد تا خانه با دستهایش برای او بسازد.

لحن خود را عوض می کند: من نمی توانم برای تو خانه ای بسازم. می فهمی؟!



زن می گوید : بله ( خدا می داند در ذهن و دنیای او چه می گذشت؟ )



زن با چرخشی آرام و مبهم بر می گردد و آرام و آرام تر در مه گم می شود. مرد او را نمی بیند و با خود فکر می کند آیا در نیمه راه نگاهی به پشتش انداخت؟ مرد توانایی دیدن ندارد و فقط در تخیلش اندامی زیبا را می بیند که دور می شود.

مرد پشیمان بود ولی از کرده خود خشنود.



مرد گاهی او را در رویاهای خود می دید. مرد هنوز عاشق بود! عاشق تصویر ساختگی خود از زن ایده آلش...






 

کودک
کودکی دیگر زاده شد. در دستانم می گیرم. چه غریب! انگار حسهایم خشکیده است مثل شیر سینه هایم. نگاهش می کنم، فروغی از حیات در چشمانش نیست. کاملا خالی از هر نوع عشق. گویی عروسکی بیش نیست. عروسکی بی روح!

مطمئن ام که کودکم حرام زاده نیست! و باز هم مطمئن ام که این کودک ثمره عشق بازی من و او نیست. این کودک عروسکی است بی آرزو!

خود را مادرش نمی دانم. از عشق و احساس بدورم. در بسته ای می گذارم و به زوجی هدیه می دهم که عشق بینشان جاری است.



از پشت تلفن صدای خنده هایش را می شنوم. او جان گرفته است!


 


کنار اتاقم یک ماشین تحریر عتیقه دارم که یک دوست عزیز بهم هدیه داده. در مدتی که کامپیوترم خراب بود پشت آن دست نوشته هام را می نوشتم. من يک زمانی فقط در دفتر می نوشتم ولی بعدا به دلیل خرید کامپیوتر و امنیت بیشتر آن، تمام نوشته هام را در آن نگهداری می کنم. به خاطر همین به تایپ کردن عادت کردم و وقتی کاغذ را جلوم می گذارم و می خوام بنویسم انگار کلمه یا جمله ای پیدا نمی کنم. یک جورایی عادت تو دفتر نوشتن از سرم پریده.

چیزهایی که با ماشین تایپم در این مدت غیبت نوشته بودم را همشو یک جا publish می کنم.ضمنا یکیشون طولانیه. ياد یکی از دوستام افتادم که می گفت که متن وبلاگ باید کوتاه باشه تا آدم حوصله خوندنش را داشته باشه. اگه بخواد متن طولانی بخونه که می ره کتاب می خونه!

خوب تو نخون ديگه!


 


ديروز اونقده خوب بودم.صبح با رویی گشاذه و اخلاقی کاملا يوگایی راهی گلستان برای خريد شدم.از اون روزایی که تو خیابون به همه لبخند می زنی. يک نوع روحيه نوع دوستی و عشق به همه درونت موج می زنه. اگه يک نفر را تو خیابون می بینی که تو همه و با خلقی تنگ اخم کرده دوست داری بری جلو و بگی عزيزم چيزی شده؟ حیف نیست روز به این خوبی شاد نباشی؟ يا مثلا راننده تاکسی هر نوار مزخرفی را برات بگذاره کلی خوشت میاد يا اگه بوق می زنه اصلا نمی شنوی در صورتی که اگه هر موقع ديگه ای بود کلی تو دلت بهش فحش می دادی و خون خونت را می خورد.

کلی فکر کردم که دلیل اخلاق خوبم درس خوندن 3 روزه ام بوده. شما تا حالا دیوونه ای مثل من را دیدین که درس خوندن روحیه اش را خوب بکنه یا هر مسئله ای را حل می کنه چشاش برق بزنه. تازه وقتی که درس می خونم تمام استعدادای ديگه ام شکوفا می شه. با لذت نيچه می خونم، از ادبیات لذت میبرم. با لذت فيلم نگاه می کنم.حتی باور نمی کنین اشتها و خوابم هم خوب می شه.



+



کلی خرت و پرت برای دل خودم خريدم. تازشم يک کادوی کفشدوزک دار هم برای يک زوج تازه نفس خریدم. کادو خريدن کلی کیف داره و از اونم بالاتر کادو گرفتن از ديگران بخصوص اگه سوغاتی باشه! :D



+

نمی دونم چرا تغير حال من از يک روز به روز ديگه اينقدر فرق می کنه. حتی از ساعتی به ساعت ديگه!



+



امروز:

چلوکباب رفتاری همراه با دوستایی که دوستشون دارم + قهوه و سيگار تنهایی + این که اصلا حوصله ندارم که به خونه برگردم بخصوص که ماهوارمون هم خرابه و از اونم بالاتر کامپیوترم مريضه يا شايدم از دست من خودکشی کرده و دکترش هم خارج از تهران بسر می بره= باعث می شه که بیای مثل اين غربتی ها تو کافی نت بشينی و وبلاگ بنويسی. فکر نمی کردم دلم به اين زودی هنوز هيچی نشده برای وبلاگم تنگ بشه.



+



دلم میخواد پياده روی برم، بارون بیاد و خیس خیس شم. بعدش يک حموم داغ با هات چاکلت و يک فيلم دلچسب.

دلم يک جنگل تاريک و با هيجان می خواد ،دلم می خواد جيغ بزنم،آتيش درست کنم و کنارش بشينم.

دلم می خواد امشب مهمونی دعوت بودم. دلم می خواست شراب می خوردم و با آهنگ يک شب مستی باز سره رامه... ابی تا نيمه شب می رقصيدم.

دلم خارج نزديک می خواد. امروز کلی دلم خواست.



+



آخرشم اينکه : امروز که هوا انقدر دو نفره است پس چرا من يک نفره ام؟!


















[۱۳۸۳ آبان ۲۷, چهارشنبه]  

از ماست که بر ماست
یک چيزی مونده تو راه گلوم و داره خفم می کنه.می دونين از دست آدمایی که تکلیفشون را با خودشون نمی دونن حرص می خورم. آخه عزيز دلم! اگه مثل یک آدم عامی وساده و سنتی رفتار می کنی لطفا ادعای روشنفکری و تحصيلکردگی نکن.

اگه خرافاتی هستی محکم روی حرفت وایسا و بگو که خرافاتی ام. خواهش می کنم که کارات را توجیه نکن یا اسم دیگه ای روش نگذار!



يک روز به يک نفر می گن که فلانی تو واقعا اعتقاد داری که نعل اسب شانس مياره که به در خونت کوبيديش.

می گه نه! ولی شنیدم که برای اونایی که اعتقاد ندارند هم شانس میاره!



+



بشکنيد، بشکنيد اين لوح های کهن را!

 


"جهالت جسارت مياره"

اميدوارم که شانس هم بياره!




[۱۳۸۳ آبان ۲۲, جمعه]  


امروز دارم می رم. خيلی خوشحالم که کاشانه نصفه هفته ايم را دارم. يک جایی برای دور شدن از اينجا. فضای اينجا داره خفم می کنه. فقط يک رشته منو به اينجا وابسته می کند مثل نخ يک بادکنک.

راستی، کسب و کار من درس خواندن است! می خوام برم يک کمی هم به کسب و کارم برسم.




 


چقدر سخته که آدم نتونه با نزديکترين عضو خوانواده اش صحبت بکنه

خيلی وقته که ياد گرفتم که خودم فکر کنم و خودم تصميم بگيرم

خيلی وقته که ياد گرفتم پای کاری که می کنم وایسم

خيلی وقته که ياد گرفتم که رازی را نگم

خيلی وقته که ياد گرفتم که در مورد خودم هيچ حرفی را نزنم

اما اينجاش را ياد نگرفته بودم که در مورد ديگران هم صحبت نکنم

چون ممکنه صحبت من در مورد ديگران هم بر عليه من استفاده بشه!

چی می شد هر چيزی می خواستم بگم از فيلتر سانسور مغزم عبور نمی کرد

چی می شد هر چيزی می گفتم چماق نمی شد و تو سرم نمی زدی!

اما با همه اين کارات دوستت دارم .






 

Money
آهنگ Money از آلبوم Dark side of the moon را شنيدين؟

مثل بقيه کارای پينک فلويد حس ها را به طور عالی منتقل می کنه.

الان کاملا تو مغزم صدای جرينگ جرينگ سکه ها که در اول آهنگ می افتن را می شنوم. گاهی وقتا فکر کردن به پول درآوردن در حال و آينده چنان فيتيله پيچم می کنه که جایی واسه فکرای ديگه و کارای ديگه تو زندگيم نمی مونه. فکر می کنم اگه بخوام مستقل بشم و انگل کسی نباشم فقط بايد صبح تا شب برای بقاء ام بجنگم. جنگی برای بقاء که ديگه وقتی برای هيچ پيشرفتی نمی مونه.



Moneyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyy, get away….

Money, it’s a gas…

Money, get back…

Money, it’s a hit…

Money, it’s a crime

…..



Money, so they say

Is the root of all evils

But if you ask for rise it’s no surprise that they’re

Giving none away




 

آيا متنافر به نفرت ربطی داره؟
از خودم می پرسم : آيا ريشه انزجار از زجر است؟ يعنی وقتی می گی از چيزی يا کسی منزجری معنيش اينه که داری زجر می کشی؟

آيا متنافر به نفرت ربطی دارد؟ يعنی وقتی از کسی نفرت داری دوست داری ازش متنافر باشی و هيچ جوری فکرت باهاش برخورد نداشته باشه.



با اين احساس زجر و نفرت ناگهانی که هجوم مياره چيکار می شه کرد؟



نفرت کاملا با غم فرق می کند؛ حتی می شود گفت که قطب مخالف آن است. مثل دو قطب مخالف آهن ربا.



به نظر من غم را می شه تا درجه ارزش بالا برد. وقتی يکی غم دارد و آزرده شده اشک می ريزد . اگه به کنهش بری می بينی که اين اشکا اشکهای خوشحالی هستند، شايد هم اشکای لذت و حتی می شه گفت اشکهای عشق که توسط آنها او دلش به حال خودش می سوزه و با نگاه کردن به درونش خودش را دلداری می ده.



در حالی که اين تنفر ناگهانی باعث می شه که شخص به مسخره بودنش، به حماقتش پی ببره که او را از خودش و روحش دور می کنه و ناگهان ضعف و کوچکی اش بر او آشکار می شه.



آيا راه گريزی به جز پاک کردن موقتی و فرار از سايه سياه نفرت وجود داره که اجازه بده از اين حقارت رها بشه ؟










 


مرا ببر به خواب خود که خسته ام از همه کس

که خواب و بيداری من ، هر دو شکنجه بود و بس



چند وقت پيشا با دوستای کانونم ناهار بيرون رفته بوديم. ياد دورانی که کانون می رفتم افتادم. ياد ترم 12 که سوالاتش را داشتم ولی بازم fail شدم. ياد دستبندی افتادم که کادو تولدم بود و گمش کرده بودم. اون روز هيچ وقت يادم نمی ره. مثل گنگ ها سر کلاس نشسته بودم. هر از گاهی اشکام سرازير بود . وسط کلاس بلند شدم و کلاس را بدون اجازه ترک کردم. بيهوده راهروهای تنگ کانون را می گشتم. پيداش نکردم.هيچ وقت!

دستبندی را که برام ارزش داشت و توش پر از موسيقی بود را گم کرده بودم. مثل تمام چيزای با ارزش زندگی ام. اشک می ريختم و تو خيابون انقلاب راه می رفتم. چند بار نزديک بود که زير ماشين برم. هيچ چيزه ديگه ای برام مهم نبود.

اونروز در رستوران دور هم می گفتيم و به کارای من می خنديديم. من بهشون گفتم که اون موقع نمی دونستم معنی اين کارایی که انجام می دادم چی بود! تازه بعد از چند سال فهميدم . عاشق بودم!

هميشه هروقت می گفتن که کسی عاشقه يا عاشق شده بی اختيار ياد نوشته های پوشگين می افتادم. يکی از دهکده های روسيه را تصور می کردم که پسر اربابش از شهر به دهکده برگشته و دختر همسايه ارباب از عشق او به بستر بيماری افتاده وکلمات نامفهومی را زير لب ادا می کنه!هيچ وقت فکر نمی کردم که کارای خودم خيلی شاهکارتر از اون دختر روستایی باشه! هيچ وقت فکر نمی کردم که حسادت ورزيدنم خيلی نا شيانه تر و مسخره آميز تر از اون دختر روستایی باشه! چقدر احساس کوچکی می کنم. دلم برای غرور و صلابتم تنگ شده. هيچکس اگه ندونه تو که غرور منو به یاد داری، مگه نه؟



اگه بدونی چقدر احساس تنهایی کردم. کاش تو هم اون روز بودی.






[۱۳۸۳ آبان ۲۱, پنجشنبه]  

ربط مارمولک با شيرينی های تبريز
امروز فيلم مارمولک را بالاخره ديدم. از اونجايی که دوستان عزيز گوش مرا مورد عنايت قرار داده بودند و همه فيلم را با همه جزئیات تعريف کرده بودند ، چيز جديدی نداشت که از دهن بقيه نشنيده باشم. قشنگ بود. بغير از کل تيکه ها و گوشه کنايه هاش و کل مفهومش که خيلی جالب بودداستان بر پايه ترکيبی از ژان وار ژان و شازده کوچولو می چرخيد.



می تونين حدس بزنين که کدوم تيکه اش را چندين بار نگاه کردم ؟

اون قسمت آخرش که يک آهنگ آذربايجانی را می خوند. خيلی دوست دارم بدونم که احساس خاص برانگيختگی احساسات را که موسيقی آذربايجانی در من ايجاد می کنه را بقيه هم دارند؟



موسيقی آذربايجانی پر از شور و احساسات و عشق غليظ به معنای واقعيه! دقيقا مثل غلظت شيرينی های تبريز!


 

!
سر کلاس يکی از بچه ها يک lecture در مورد تفاوت فيلم های انگليسی و فرانسوی می خواست ارائه بده. اين دوستمون سر جمع 5 تا فيلم فرانسوی ديده بود و بعد تصميم گرفته بود که به طور کلی در مورد تفاوت فيلم های فرانسوی و انگليسی نظر بده. از اولی که شروع کرد من اعتراض کردم که با ديدن 5 تا فيلم نمی شه حکم داد، احتياج به آمار بيشتری داره. به همين راحتی که نمی شه سور عمومی را بکار برد و بسطش داد. با همون نگاه گنگش به من نگاه می کنه. يک جوری که اين چی می گه ديگه ؟! بعد با قاطعيت بهم می گه اين نظر منه. نظر تو ممکنه اين نباشه. بچه ها هم سری از روی موافقت تکون می دن. بی خيال می شم. يک موقع فکر نکنه دشمنی باهاش دارم. سرتون را درد نيارم شروع می کنه.



1) فيلم های فرانسوی يا از نوع فيلم های وحشتناک هستند يا از نوع فيلم های پليسی!

2) فيلم های فرانسوی از لحاظ موسيقی خيلی ضعيف هستند در صورتی که فيلم های انگليسی يا هاليوودی اينجوری نيستند.

3) فيلم های فرانسوی از لحاظ فيلم برداری خيلی ضعيف هستند به طوری که انگار با handycam فيلم برداری شدن ولی فيلمبرداری فيلم های انگليسی حرف نداره.

4) فيلم های فرانسوی آخرشون بد تموم می شن ولی فيلم های هاليوودی اينجوری نيستن.



خلاصه همينجور نظراتش ادامه داشت. منم مثل بچه آدم تا آخرش گوش دادم. خوب نظراتش اينه، به خودش مربوطه. من که تعصبی روی نظرهای خودم که کاملا متفاوته ندارم ولی اين اساسه منطقش منو اذيت می کرد. جلوی خودم را نتونستم بگيرم و آخرش بهش گفتم يک اشکالی وجود دارد. تو اگه اسم lecture ات را عوض کنی همه چيز درست می شه. اسمشو بگذار مقايسه 5 فيلم فرانسوی که من تا حالا ديده ام با فيلم های انگليسی ای که ديده ام! بازهم نفهميد چی می گم. چشماش بهم می گفت : مگه چه فرقی داره!


 

اصل بقای جيغ
دلم جيغ خفه کن می خواد. يک وسيله ای مثل صدا خفه کن اسلحه ها که توی فيلم ها ديدم. خيلی ريلکس بگيرمش جلوی دهنم و از پرده جيگر تا دلم می خواد جيغ بزنم.

يکی يک جيغ خفه کن ارزون سراغ نداره؟!



الرعايت الاصل البقای الصوت النکره من الايمان

چنين گفت تکينه


 


دلم برای همه دوستام تنگ شده. الان هر کدومشون تو يک قاره يا کشور بسر می برند.فقط من موندمو حوضم. آقا!اين انصاف نيست.انگار يکی گرفتتشون تو مشتش و هر کدومشون رو به يک طرف پرت کرده.چقدر امروز احتياج دارم که با يکيشون بشينم و حرف بزنم. دارم می ترکم از فشار حرف!

آخه شماها کجايين ؟! اونقده دلم می سوزه! :*


[۱۳۸۳ آبان ۲۰, چهارشنبه]  

Wie sind die tage
روزها چه سختند



از آنگاه که دلم گواهی داد

که عشق هم می میرد ؛

روزها چه سختند!

هيچ آتشی گرمم نمی تواند کرد

هيچ خورشيدی

ديگر به رويم نمی خندد،

همه چيز سرد و بی رحم است

و ستاره های روشن محبوبم

بی تسلا مر می نگرند.



"هرمان هسه"


[۱۳۸۳ آبان ۱۹, سه‌شنبه]  


امروز بعد از مدتها يک پياده روی صبحگاهی با دوستم رفتم. البته کمی با ترس و لرز. چون می ترسم اين دوستم هم دلش هوای خارج را بکنه و...



خيلی جالبه ! البته با آمار دقيق دارم اين استنتاج را می کنم . يک ذره استنتاجم اشکال داره ولی تا حالا که مثال نقضی وجود نداشته. حکايت از اين قراره که من با هر کی برنامه پياده روی داشتم بعد از مدت کوتاهی کار رفتنش به فرنگستون به ساده ترين صورت حل شده. حتی اونهایی هم که قصد رفتن نداشتن و خيلی دور از ذهن براشون بوده به طور کاملا خارق العاده و معجزه آسایی کارشون درست شده و ايران عزيز را ترک کردن.



بدين وسيله به حضور محترم می رسانم که می توانيد ورزش کنيد و در کنارش اسباب سفر و اقامت به فرنگ را برای خود تضمين کنيد. با من به پياده روی بياييد. هر کسی قصد خارج رفتن را در سر می پروراند يا منتظر ويزا يا پذيرش اش از دانشگاههای برون مرزی می باشد حتما به اين پيشنهاد به طور جدی فکر کند! ;)



+



امروز می خوام برم کتابخونه. دلم برای خر زدن به طور خفن تنگ شده و احتياج به استارت زدن دارم. دلم برای اون خرزدنایی تنگ شده که وقت برای دستشویی رفتن هم نداری. يعنی دوباره می تونم ؟

می خوام بدونم اگه درسم را هم توپ بخونم بازم بهانه ای دارم يا نه؟



+





می دونين هر چی بيشتر می گذره ، بيشتر به اين حرف ايمان ميارم :



تو که حرف زدن بلد نيستی، حرف نزدن هم بلد نيستی؟!



اين روزا احساس می کنم که واقعا در انتقال فکر هام و احساساتم بدترين و ناشيانه ترين و احمقانه ترين و خشن ترين کلام و عکس العمل را انتخاب می کنم.



+



دل کسایی که فيلم های ده فرمان کيشلوفسکی را نديدند بسوزه! قراره تا هفته بعد به دستم برسه.














 

چرا ؟
من که هميشه خندانم، پس چرا انقدر افسرده ام

من که هميشه فکر می کنم، پس چرا نيستم

من که بی شمار دوست دارم، پس چرا انقدر تنهایم

من که دلم بزرگ است، پس چرا انقدر دلتنگم

من که همه چيز را فراموش می کنم،پس چرا انقدر به ياد می آورم

من که هميشه در خوابم، پس چرا انقدر بی خوابم

من که کارم زياد است، پس چرا انقدر بی کارم

من که تنهايی ام پر هياهو است ، پس چرا انقدر ساکت ام








[۱۳۸۳ آبان ۱۸, دوشنبه]  

#
ديروز بعد از چند ماه که کلاس فرانسه ام را ول کرده بودم و نمی رفتم بالاخره همت کردم و خودمو به زور بردم اونجا. چون نمی رسيدم کلاسهای در طول هفته اش را برم مجبور شدم چند ترم پايين تر کلاسهای پنج شنبه اش را ثبت نام کنم. کاچی بهتر از هيچی! زبان هم مثل استون می مونه زود از سر آدم می پره مگر اينکه دائم کار کنی يا بعد از سالها ديگه تو ذهنت رسوب کنه. قبل از شروع کلاس چند بار می خواستم در برم و برگردم خونه. هيچ کدوم از بچه ها را نمی شناختم و احساس می کردم که چقدر يخ و مسخرن. آخه با اکيپ قبلی که چند ترم را با هم بوديم خيلی جور شده بودم. روی هم رفته کلاس بد نبود . فقط يک ايرادی داشت، اونم اين بود که قد استاد از جا استادی کوتاهتر بود و ضبط را هم روی جا استادی گذاشته بود و من خيلی به ندرت می ديدمش!

از اينکه دوباره به يکی از علايقم پرداختم يکذره احساس کردم که زيادم از خودم دور نشدم.



#



از طبقه پايين جام جم چند جور نون جوی جديد کشف کردم که جون می ده برای صبحانه دلچسب. اگه تا حالا کشفشون نکردين حتما برين بخرين. راستش من تا حالا طبقه پايين اش نرفته بودم و اکثرا به خاطر غذاهاش اونجا رفته بودم.



الصبحانة من الايمان

چنين گفت تکينه



#





هات چاکلت + سيگار + يک مشورت دوستانه = :) از اونم بالاتر احساس اينکه تو هم می تونی نظر بدی و مفيد باشی!

چقدر صحبت اينجوری را کم داشتم و خودم نمی دونستم.





#





دلم می خواد هر چه زودتر صفایی به در و ديوار تنهایی پر هياهو بدم. دلم می خواد کامنت دونی داشته باشم. دلم می خواد شمارنده داشته باشم که ببينم بغير از خودم هم کسی بهم سر می زند يا نه. همش تقصير کمبود وقت و قلت سوات و کتاب مزخرف چگونه وبلاگ سازيم ؟ ایه که خريدم.



#





باورتون می شه من هنوز فيلم مارمولک را نديدم ؟!

اگه يکی از دوستام که از طرفدارای پروپاقرص پرويز پرستویی یه بشنوه ديگه معاشرتش را با من قطع می کنه!




[۱۳۸۳ آبان ۱۵, جمعه]  


گاهی وقتا شنيدن چند جمله از يک دوست خوب کافيه که حال آدمو از اين رو به اون رو بکنه. الان خيلی بهترم. :)



دوست دارم هزار تا

پسر خوب ودانا



تو چون کنی نصيحت

کنم لجت به شدت



کمی روم به لاکم

تو نشنوی صدايم



اما يادم بماند محبتت بغايت

فراموشم نگردد همه حرفات به سرعت



کنم از دگم پرهيز

به خرج دهم صداقت



کمی کنم درايت

اگه بود صلاحم ، دارم بسی شجاعت



عمل کنم نصيحت

سر فرصت،به دقت



نشو دلگير از من

تو ای آرامش من



D:


[۱۳۸۳ آبان ۱۳, چهارشنبه]  

وصف الحال
به ميخواره گفت : چه کار داری می کنی؟

- می می زنم

- می می زنی که چی؟

- که فراموش کنم

- چی را فراموش کنی؟

- سر شکستگی ام را

- سر شکستگی از چی؟

- سر شکستگی ميخواره بودنم



" شازده کوچولو"




 

پريشانی ممتد
داستان ها از پريشانی دارم.



داستان ها از گمگشتگی، خواندن، بحث، جدل

آرزوهای بزرگ در سر، در پی آرزو بودن، از آرزوها فرار کردن

کله خری، پيروزی، وجد و شعف، ناکامی

دنبال رمه دويدن، از رمه بريدن، عاشق شدن، ترک شدن، ترک کردن، دوباره عاشق شدن،...

سعی کردن و سر به سنگ خوردن

به گوشه ای نشستن،صم بکم خيره به ديوار مقابل، ساکن و برکه وار، خموش و ديوانه

ايستادن و در جا زدن

بعد کم کم زبان باز کردن، گنگ و خوابديده وار شعر گفتن، کلمات در مه و جمله ها نا مفهوم

به دور ريختن و باز گفتن و گفتن

پراکندگی و پراکنده کاری که هم از وسواس است و هم از آشفته حالی و راستش از تنبلی



من از پريشانی ها سخن چگونه بگويم؟




[۱۳۸۳ آبان ۱۲, سه‌شنبه]  

elle tu l'aimes
کلی کار دارم امروز. بايد اتاقم را جمع و جور کنم. ديگه گريه ندارم با اينکه دلم پر گريه است. امشب مهمونم. گل بانو، دوستم، هم داره از ايران می ره. دوستام دونه دونه راهشون داره از هم جدا می شه. چه روزها و خاطرات، خنده ها و گريه ها. خوشحالم براش و ناراحت برای خودم.

صدای موسيقی را بلند کردم و بلند بلند باهاش می خونم.

موسيقی يعنی يک تلمبه برای انبساط روح و تخليه احساسات

صدام از ديشب گرفته. يک کم گرفتگی و خش. اين صدا جون می ده برای خوندن آهنگ های فرانسوی، مثلا آهنگ helene segara که اسمش elle tu l'aimes است. اما حيف که paroles را کامل حفظ نيستم و بايد جلوی مونيتور بخونمش.

چقدر دوست داشتم صدای خوبی داشتم. :(




 


اشک، اشک، اشک،...

هرچی گريه می کنم تمومی ندارد. انگار اشکام تموم نمی شن. گولی گولی اشکام می ريزن. پوست صورتم نازک شده ، شوری اشکام گونه هام رو می سوزونه. هيچ کنترلی روشون ندارم. اشکام لوم می دن. ولی می ترسم اشتباهی لوم بدن چون هر اشکم حاوی يک نوع مفهوم و احساسه.



من از پريشانی ها سخن چگونه بگويم؟




[۱۳۸۳ آبان ۱۱, دوشنبه]  

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]