Waking Life

فیلم Walking Life (2001) از اون فیلم هایی است که باید چند بار ببینی. بعد باید با دوستات بشینی صحبت کنی و صحبت کنی. چیزای بی ربط و باربط، تجربه های شخصی عجیب و غریبی که به ذهنت میاد را بریزی بیرون. احتمالا علف بکشی و بحث کنی. من که اهل علف نیستم و هیچ وقت هم امتحان نکردم (و امیدوارم که هرگز هیچ دراگی امتحان نکنم چون جنبه ندارم! ) ولی نمی دونم چرا موقع دیدن این فیلم حس می کردم اگه علف بکشم احتمالا بیشتر فاز می دهد!

[۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه]  


فردا هالووین است و اصلا حسش نیست. ملت از یه هفته پیش به پیشواز رفتن. عین مملکت ما که به پیشوازماه رمضان می ریم با یه تفاوت که ایران همه عزا می گیرند ولی اینجا بهونه ای است برای شادی و تنوع. من نمی دونم چه مرگم شده که هی اینجا رو با اونجا مقایسه می کنم و حرص می خورم. خودم می رم رو اعصاب خودم. با خودم می گم خیل خوب گذشته ها گذشته. اگه عرضه داری، حالا حالشو ببر.می بینم نه، دل و دماغ ندارم. حسش نیست. سر یکی از lab هایی که درس می دم یکی از گروه ها همیشه خدا آزمایششون طول می کشد و وقتی همه گروه ها از کلاس رفتند بیرون تازه من می رم و خودم آزمایش را انجام می دم تا شرشون کنده شه و منم بتونم زودتر برم به کار و زندگی ام برسم. با هم حرف می زنند. یکدومشون می خواد هرمیون شه و قراره دوست پسرش هم هری پاتر شه. دیگه ماشاءالله روشونم به من باز شده. سر کلاس از تو آیفون عکس لباسشو نشون می ده. از من می پرسند تو چی کار می خوای بکنی. می گم من تازه عمل کردم فکر کنم خسته می شم اگه برم داون تاون. حالا دروغ می گم چه جورم. خیلی هم وضع پام خوبه. مساله اینه که حسش نیست. امشب تاتیانا مهمونی پیشوازهالوین دعوتم کرده. روس است. هفته پیش با لباس مادر روحانی اومده بود دانشگاه. واسه خودش دیوونه ای است. صدای کلفتی دارد با لهجه غلیظ روسی . مدل حرف زدنش پوزخند دارد. از کلمه های غیر متداول انگلیسی استفاده می کند و همین دو مورد حرف زدنشو خنده دار می کند.قد بلند است . خیلی خوش لباسه ولی موقع راه رفتن لق لق می زند و کله اش عقب و جلو می ره. همین مساله گند می زنه به کل ظرافت اش. کلا همه بای دیفالت تو رشته ما دیوونه اند. اگه خودمون به کسی بگیم دیوونه یعنی رسما طرف بیشتر از یه آجر کم دارد. هان داشتم می گفتم امشب حوصله مهمونی اونم ندارم. کی حوصله دارد از رو کاناپه پاشه بره حموم. تازه باید لنز بگذارم چشمم. با عینک که نمی شه. موهامم خشک کنم. یه کم هم آرایش. بالاخره باید یه فرقی با هر روز که می رم دانشگاه داشته باشم. حسش نیست. دلم هیچ چی نمی خواد. اصلا امروز چرا تموم نمی شه.

[۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه]  

A Love Song for Bobby Long



[۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه]  



فرض کن بعد از یه روز پر کار بیای سوار ماشینت شی اینو ببینی. :)) یعنی ببین چقدر رو اعصاب یارو رفته!

[۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه]  


مثل بچه آدم از سر کار داشتتم میومدم خونه که شیطون تو جلدم رفت و سر خرو کج کردم و سر از سوپرمارکت هندی ها درآوردم. بعد از خریدن سمبوسه های آتشین چشمم به ورژن هندی زولبیا و بامیه افتاد که بهش جیلاپی و گلاب جامع می گن. هر یه دونه گلاب جامع فکر کنم یه چیزی از اوردر چند کیلو کاری است. خوب گشنه ام بود و طبیعتا خون جلوی چشمامو گرفت و از هردوشون خریدم. داغمه! انگار شش تا شات تکیلا پشت سر هم زدم! هم اکنون درجه ای AC روی 65 درجه فارنهایت است. رسما تب کردم. جنبه ندارم.
پانوشت : Celsius = 5/9 (Fahrenheit-32)
+
خداییش یکی از چیزایی که اینجا تا مدت ها مشکل داشتم سیستم تبدیل واحد بود. پوند، مایل، فارنهایت. هنوز که هنوزه وقتی دکتر می رم بلد نیستم قدمو به فیت و اینج بگم.

[۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه]  


21 سالشه و آلمانی است. بر اساس یه برنامه ای که اسمش یادم نموند( مثل کوپیر یا اوپیر) که بین فرانسه و آمریکاست پاشده اومده اینجا. طبق این برنامه یه خانواده آمریکایی بهش جا و غذا و حقوق می ده و اینم در عوض باید از بچه هاشون نگهداری کند. تا حالا برای دو خانواده تو دو شهر مختلف کار کرده و زبان اسپنیش هم یادگرفته. آخرای نوامبر به آلمان برمی گردد. ازش می پرسم برنامه ات برای آینده چیه؟ شونه هاشو می اندازه بالا، در حالی که می خندد می گه فعلا نمی دونم. خواستم بگم یه همیچین زندگی هایی هم هست. خدا پدر جبر جغرافیایی را بسوزونه که از بدو زندگی مون بی خیالی را ازمون گرفته . هر غلطی می خوایم بکنیم هزار و یک پارامتر بازدارنده که دست خودمون نیست بهمون تحمیل می شه.

[۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه]  


بعد از یه خواب 7 ساعته بخاطر آرامش بخش های قبل عمل پا شدم و دارم آناناش می خورم و تلویزیون نگاه می کنم. یه پام از مچ تا بالا عین مومیایی ها باند پیچی شده. قبل ازعمل خیلی استرس داشتم ولی بمحض اینکه به بیمارستان رسیدم بقدری همشون خوب باهام رفتار کردند و لوسم کردند که آروم شدم. تو ایران پیدا کردن دکتر خیلی آسون است. اولا دکترهای خوب، شناخته شده هستند و همیشه یکی هست که سفارشت را به دکتر بکند.از همه مهمتر در جریان قبل و بعد از عمل خانواده ات پیشت هستند . اینجا پروسه خیلی متفاوت است. خوب شاید برای من که دوست و آشنا خارج از دانشگاه زیاد ندارم و دوستام همه دانشجوهایی مثل خودم هستند. طبعا اطلاعاتشون بیشتر از من نیست. سیستم اینجوریه که بیمه ای که داری تو هر زمینه تخصصی یه لیست از دکترای متخصص در اون زمینه خاص را دارد که تو فقط به اونا می تونی مراجعه کنی.من از اینترنت این لیستو پرینت کردم و دونه دونه بهشون زنگ زدم. اینجایی که الان رفتم تنها جایی بود که منشی اش با دقت و حوصله جواب سوالامو داد و وقتی یه چیزی را نمی فهمیدم حس حماقت بهم دست نداد. اینجوری شد که اینجا را انتخاب کردم. خلاصه شانسکی دکترم خوب از آب در اومد. دکترم ونزوئلایی است . کلی در حین عمل، ا.ن و چاوز را مسخره کرد و خندیدیم. چند تا دوست ایرانی داشت و در مورد ایران خیلی مطلع بود. ته دیگ هم دوست داشت. :) همین کلی خوب بود دیگه. در کل خوبم. یه کم درد دارم. اما زیاد نیست.

[۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه]  


یه دوستی که دوره فوق لیسانس تو ایران داشتم ورداشته ای میل زده که بی معرفت چرا تحویل نمی گیری؟! واقعا می خوام سرمو بکوبم به دیوار از بس که از این کلمه "بی معرفت " و از این مدل حرف زدن بدم میاد. یعنی بعد از چند سال تنها جمله ای که می تونی صرف کنی اینه؟ فکر کنم اینم یکی از اون شگردهایی است که مردم استفاده می کنند تا حس گناه را بهت تحمیل کنند. که همش فکر کنی تو مایه نمی گذاری و دوست خوبی نیستی. قطع ارتباط مربوط به دو نفر بوده چرا این وسط من باید بی معرفت شم؟ بعد چند سال اگه اولین ای میل رو تو زدی این حق را به تو می ده؟ اصلا حتی اگه قطع ارتباط از یه جانب هم بوده حتما علتی داشته. منم دوست های زیادی دارم که الان باهاشون در ارتباط نیستم. خیلی هم شاید نزدیک بودیم. اولین چیزی که به ذهن من میاد اینه که حتما سرشون شلوغه و وقت ندارند. یکی درس می خونه، یکی شوهر و بچه دارد اون یکی کار میکند. تا وقتی جای هر کدوم نباشی، تو زندگی شون نباشی نمی تونی بفهمی که چقدر بدبختی و کار رو سرشون تلنبار شده. یه احتمال دیگه هم وجود دارد. گیریم بدترین حالت. آدما عوض می شن. شرایط و لایف استایلشون عوض می شه. شاید دیگه طرف به عنوان یه دوست باهات حال نمی کنه. آدم به زور که خودشو تحمیل نمی کند. خوب دو حالت قابل قبول است. اگرم فکر می کنی دوستت از دستت ناراحت است در یه جمله خیلی ساده و شیک می پرس: فلانی چیزی شده؟ حرفی زدم یا کاری کردم که ناراحتت کرده باشه؟ همین والسلام!

[۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه]  

Koop Island Blues
اینو نگاه کنید و حالشو ببرید. حتی اگه یه نفر Koop Island Blues را هنوز نشنیده و به اندازه من از این آهنگ لذت ببرد یعنی من رسالتم را انجام دادم.

[۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه]  


زندگی اینجا، حجم کاری، مسوولیت های مختلف و متفاوت، آدمو به سمت یه بعدی بودن سوق می دهد. یادمه ایران که بودم و تو مودای تارکوفسکی و نیچه سوق می کردم، آدمایی که میگفتن بیزی هستم و وقت نمی کنم کتاب بخونم را مسخره می کردم. می گفتم اگه آدم علاقه داشته باشد یا بعبارتی کرمشو داشته باشد بالاخره یه جوری وقتشو پیدا می کند. اولا خیلی مقاومت می کردم. سعی می کردم که هر از گاهی کتاب بخونم یا یه کار انتلکتولی انجام بدم. اما هر چی گذشت بدتر شد و من از این عوالم دورتر و دورتر شدم. وقتی از دانشگاه میام به قدری خسته ام که اگه خیلی هنر کنم یه چیزی سمبل می کنم و می پزم تا شکمم سیر شه. بعد دو سه تا کوسن زیر پاهام می گذارم تا خستگی ام در ره . جلوی تلویزیون رو کاناپه دراز می کشم و بستنی چوبی خوران یا آبجو خوران (بسته به مود) کانال های تلویزیون را بالا پایین می کنم. یه ور هاو آی مت یور مادر یا ساینفلد می بینم . وقتی آگهی ها شروع می شه می رم اونور رآلیتی شو می بینم. آخر هفته ها یه رو ز یا یه نصف روز کار می کنم و بقیه زمان صرف خرید و لاندری و تمیزکاری خونه می شه.. باز اگه خیلی هنر کنم یه کار فان انجام می دم که بگم هنوز جوونم ! چه می دونم،انگار دیگه تسلیم این زندگی یه بعدی شدم. خلاصه به قول اون جوکه، خدا پدر اعتیاد را بسوزونه که یه زمانی پلنگ بودم! الان می فهمم که چقدر اون موقع ها زندگی بی دغدغه ای داشتم و خودم حالیم نبوده. وبلاگ نوشتن و خواندن انگار آخرین حلقه ای که منو به زندگی قبلی وصل کرده خداییش خودمم هنوز نمی دونم چرا هنوز اینجا می نویسم.
+
من یه دوستی دارم که به امپریالیسم می گه کمپریالیسم. اول فکر کردم شیرین کاری می کند ولی بعدا فهمیدم که نه واقعا نمی دونه. خیلی فکر کردم که بفهمم این لغت را از کجاش درآورده. بعد فهمیدم کمونیسم و امپریالیسم را قاطی کرده شده کمپریالیسم. خلاصه در حد یه خط نمی دونه فرق کمونیسم و امپریالیسم چیه.
حالا همه آدمای اینجا در این حد هم ضایع نیستن ولی کلا خواستم بگم اینجوریاس.

 


(+)
امروز از اون روزای pause ای من بود. تب داشتم. موقعایی که خسته ام تب می کنم.صبح سر لبی که درس می دم رفتم. نصف کلاس درس را حذف کردن. کلاس خلوت و آروم بود. آزمایش این هفته خیلی آسون بود و زود تموم شد. بعد برگشتم آفیس و کار کردم تا ظهر. بعد از ناهار دیگه دیدم نمی تونم ادامه بدم. تن خسته و مغز تعطیل. کار تعطیل. برگشتم خونه. خواب + آب + هندونه . خیلی بهترم.
فردا روز از نو، روزی از نو.

[۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه]  


پانتومیم بازی می کردیم. سر یکی از لغت ها پسره احمق نمی دونم چی به عقلش رسید که منو نشون داد. بعد انگار یه فرصتی دست همه افتاد تا استعدادشون شکوفا شه . یعنی مجال نمی دادن. خلاصه دوست و دشمن مو شناختم. واقعا که!

[۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه]  


تابستون اولین استاپ سفرمون نیوجرسی بود. خونه یکی از دوستامون رفتیم که قبلا دوبار پیش ما اومده بودند. خونه شون تو محله یهودی ها بود. برای اولین بار تو عمرم یه عالمه یهودی با کلاه های خاص خودشون دیدم. خونه شون قدیمی بود.به محض ورود بوی کفش میومد. خونشون پر از خنزر و پنزر بود. همه جارو گند گرفته بود.بی رحما، یه قناری هم تو قفس داشتند. بنده خدا تو اون آشغال دونی افسرده شده بود و جیکش در نمیومد. خیلی جالبه ، شاکی بودند که چرا آواز نمی خونه!
واکنش آدمای مختلف وقتی ذهنشون آشفته است و استرس دارند متفاوت است. من جزو اون آدمام که باید دور و برمو جمع جور کنم و برق بندازم. یکی از فانتزی های زندگی من اینه که یه روز برم خونه اونارو تمیز کنم و وسایل اضافی شونو بندازم دور. الان ای میل بلیط های ارزون امروز را گرفتم و دیدم اگه تا سه ساعت دیگه خودمو به فرودگاه برسونم می تونم با قیمت ارزون برم نیوجرسی. عین اون قسمت فرندز که مونیکا با اسباب و وسایل تمیزکاری پاشد رفت در خونه دوست دختر سابق راس. :))
امشب نمی رم ولی بالاخره یه روز اون قناری را نجات می دم.

 


ماه فوریه برای یه کنفرانس بین المللی که تو دانشگاه ما برگزار شد اومده بود و آشنا شدیم. کل کنفرانس نزدیک یه هفته بود. سر تاک ها و مهمونی ها فقط زل می زد و بعد که من لبخند می زدم و سرم را به معنای سلام تکون می دادم اونم سرشو تکون می داد که یعنی سلام. دو روز آخر با هم دوست شدیم. حالا از اون موقع تا حالا هر از گاهی یه ایمیل یه صفحه ای می زند و شرح حال می ده حتی اگه جواب ای میل قبلی اش را نداده باشم.آدم با انرژی و فعالی است. هردفعه یه سری سوال تکراری بی سر و ته می پرسد. بعد آخر ای میل منو به آلمان دعوت می کند. هردفعه براش تو ضیح می دم که نمی تونم و مشکل ویزا دارم. باز دفعه دیگه دعوتم می کند! امروز دوباره یه ایمیل یه صفحه ای ازش گرفتم. هفته پیش پرتغال بوده و از دوستاش یاد گرفته که موج سواری کند. حالا هم برگشته و می خواد روی پیپرش کار کند. خسته ام. قصد نداشتم جوابشو بدم . تو قسمت ایونتز ها دیدم که فردا تولدشه. نمی دونم یهو خیلی ناراحت شدم. آدم تنهایی به نظر نمیاد اما خوب ناراحت شدم. احتمالا دارد سی سالش می شه که انقدر اسگل شده که شب تولدش از اون سر دنیا به این سر دنیا نامه می نویسه و همون حرف های همیشگی رو تکرار می کند.

[۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه]  

اندر احوال تز نویسان
One sunny day a rabbit came out of her hole in the ground to enjoy the fine weather. The day was so nice that she became careless and a fox sneaked up behind her and caught her.
"I am going to eat you for lunch!", said the fox.

"Wait!", replied the rabbit, "You should at least wait a few days."

"Oh yeah? Why should I wait?"

"Well, I am just finishing my thesis on 'The Superiority of Rabbits over Foxes and Wolves.'"

"Are you crazy? I should eat you right now! Everybody knows that a fox will always win over a rabbit."

"Not really, not according to my research. If you like, you can come into my hole and read it for yourself. If you are not convinced, you can go ahead and have me for lunch."

"You really are crazy!" But since the fox was curious and had nothing to lose, it went with the rabbit. The fox never came out. A few days later the rabbit was again taking a break from writing and sure enough, a wolf came out of the bushes and was ready to set upon her.

"Wait!" yelled the rabbit, "you can't eat me right now."

"And why might that be, my furry appetizer?"

"I am almost finished writing my thesis on 'The Superiority of Rabbits over Foxes and Wolves.'"

The wolf laughed so hard that it almost lost its grip on the rabbit. "Maybe I shouldn't eat you. You really are sick...in the head. You might have something contagious."

"Come and read it for yourself. You can eat me afterward if you disagree with my conclusions."

So the wolf went down into the rabbit's hole...and never came out. The rabbit finished her thesis and was out celebrating in the local lettuce patch. Another rabbit came along and asked, "What's up? You seem very happy."

"Yup, I just finished my thesis."

"Congratulations. What's it about?"

"'The Superiority of Rabbits over Foxes and Wolves.'"

"Are you sure? That doesn't sound right."

"Oh yes. Come and read it for yourself."

So together they went down into the rabbit's hole. As they entered, the friend saw the typical graduate student abode, albeit a rather messy one after writing a thesis. The computer with the controversial work was in one corner. To the right there was a pile of fox bones, to the left a pile of wolf bones. And in the middle was a large, well fed lion.

The moral of the story: The title of your thesis doesn't matter.

The subject doesn't matter.

The research doesn't matter.

All that matters is who your advisor is.
(+)


یعنی اگه در حال حاضر دل خودمو به این داستان خوش نکنم که دق می کنم. دقیقا یه هفته است هر روز (شامل آخر هفته) استاد راهنمام منو داره می کاره!

 


نزدیک دو هفته است که دارم با خودم تکرار می کنم که دو شنبه 19 اکتبر ساعت 9 صبح وقت دکتر دارم تا یادم نره. امروز دوستم تو کتاب فروشی بهم گفت که دوشنبه 18 اکتبر است. حالا نمی دونم عدد درست تو ذهنم مونده یا روز هفته. یعنی دوشنبه 18 اکتبریا سه شنبه 19 اکتبر! کارت اپوینتمنت دکتر هم تو آفیسمه. 40 دقیقه ام از اینجا تا مطب دکتر طول می کشد. باید حموم هم بکنم. پوووف. صبح باید زود از خواب پاشم. خیلی هم زود.
سرم درد می کنه. دو روزه که درد می کنه. خیلی هم درد می کنه.خوبم نمی شه. استرس دارم. فردا جزئیات عملم رو می گه. اینکه چقدر طول می کشه و چه مدت باید استراحت کنم و قبل و بعد از عمل باید چیکارا بکنم.
تنهام و خیلی می ترسم.
سرم درد می کنه ...

[۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه]  



اگه شب دیر خوابیدید و صبح وقتی الارم ساعتتون را می شنوید تنتون هنوز خسته است و کاسه چشماتون از درد دارد منفجر می شه، هیچ نگران نباشید. راه دارد. بعد از چند بار به تعویق انداختن زنگ ساعت به زورم که شده از جاتون پاشید به امید این نسخه ای که دارم براتون می پیچم. اول بساط قهوه ساز را راه بندازید. بعد ظرف پنج دقیقه دوش بگیرید و حتی المقدور تی شرت سفید یا لیمویی کم رنگ تنتون کنید. اگه ایرانید روسری شالی نخی و سفید. موهاتونو خیس ببندید. با سرم کلینیک آرام دور چشمتون را ماساژ بدید . نون را تست کنید و بدون عذاب وجدان کره را روی نون تست شده بمالید. (salted butter اگه باشد خوب بهتره) خوب حالا باید تمرکز کنید. تمرکز روی بوی مطبوع قهوه، بوی اشتها برانگیز کره روی نون تست شده، حس خنکی و بوی ملایم خیار سرم ماساژ چشم، بوی شامپو و بوی ملایم نر کننده تی شرت سفید . باور کنید جواب می دهد.
روز خوبی داشته باشید. :)

[۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه]  


آیدا می گفت من بیشتر چیز کیک ام تا براونی ال کاراکتر. امروز به این نتیجه رسیدم که من بیشتر بلک بری ام تا آیفون ال تیریپ.
+
سیزعلیف در دو مثال مفهموم "ال" و "فیلان" را برام روشن کرد.
کلمه و ترکیب :
فیلان : فلان
ال : از لحاظ
مثال :
1) فیلم رو دوست داشتم ال داستانش . مفهوم : فیلم رو دوست داشتم بخاطره داستانش.
2) مثال پیشرفته : فیلان بازیگر خیلی جیگره ال پشمه سینه. مفهوم : فلان بازیگر بخاطر پشم سینه اش خیلی جیگره.

[۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه]  


فکر می کردم این دوری باعث می شه که قدرمو بیشتر بدونه. متاسفانه حساب کتابام تو یه منفی و مثبت اشتباه شد و در حال حاضر من آدم شدم و قدرشو خیلی بیشتر می دونم. بسه دیگه.

 


دیگه مطمئنم من تموم می کنم ولی paper ام تموم نمی شه. عینهو بختک افتاده به جونم. همه چیزش به یه ور introduction و رفرنس بازی هاش به یه ور. اونیکی پروژه ام به یه جایی رسیده ومی دونم که برای کنفرانس امسال که تو دالاس است بالاخره یه چیزی دارم که ارائه بدم. .یه پروژه هیجان انگیز دیگه هست که شدیدا دلم می خواد اونو انجام بدم و تا موقعی که این پیپر لعنتی تموم نشه نمی تونم اونو شروع کنم. همشم می ترسم استادم برداره اونو به یکی دیگه بده. خلاصه کار زیاد می کنم، خسته زیاد می شم ولی بازده ندارم. بالاخره یه جوری می شه دیگه . اصلا اینو بی خیال بگذار راجع به می ماس صحبت کنم.
قدیما به ماست، سیب خرد شده و مربای توت فرنگی مامان پز اضافه کرده و نوش جان می کردم. اسمشم می ماس گذاشته بودم. امروز تازه یادم افتاد که از موقعی که اینجا اومدم اصلا می ماس درست نکرده ام. بدین ترتیب شام می ماس میل کرده و بسیار راضی از زندگانی ام در همین لحظه (9:25 pm) دارم How I met your mother نگاه می کنم در حالی که دو تا بالش زیر پاهام گذاشتم تا خستگی ام در ره. گور بابای آینده!

[۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه]  

خانمها، آقايان فارغ التحصيل ،لطفا كرم ضد آفتاب بماليد
سخنراني ونه‌گات در مراسم فارغ‌التحصيلي دانشگاه ام.اي.تي در سال 1997

خانمها، آقايان فارغ التحصيل ،لطفا كرم ضد آفتاب بماليد!
اگر ميخواستم براي آينده ي شما فقط يك نصيحت بكنم، راه ماليدن كرم ضد آفتاب را توصيه ميكردم. خواص مفيد آثار مفيد و دراز مدت كرم ضد آفتاب توسط دانشمندان ثابت شده است، در حالي كه ساير نصايح من هيچ پايه و اساس قابل اعتمادي جز تجربه هاي پر پيچ و خم شخص بنده ندارند. اينك اين نصايح را خدمتتان عرض ميكنم.
قدر نيرو و زيبايي جوانيتان را بدانيد، ولي اگر هم ندانستيد، مهم نیست! روزي قدر نيرو و زيبايي جواني تان را خواهيد دانست كه طراوت آن رو به افول گذارد. اما باور كنيد تا بيست سال ديگر، به عكسهاي جواني خودتان نگاه خواهيد كرد و به ياد مي آوريد چه امكاناتي در اختيارتان بوده و چقدر فوق العاده بوده ايد. آن طور كه تصور مي كرديد چاق نبوديد. همه چيز در بهترين شرايطش بوده تا شما احساس خوب داشته باشيد.
نگران آينده نباشيد.اگر هم دلتان میخواهد نگران باشید، فقط اين را بدانيد كه نگراني همان اندازه مؤثر است كه جويدن آدامس بادكنكي در حل يك مساله ي جبر.
مشكلات اساسي زندگي شما بي ترديد چيزهايي خواهند بود كه هرگز به مخيله ي نگرانتان هم خطور نكرده اند، از همان نوعي كه يك روز سه شنبه ي عاطل و باطل ناگهان احساس بد پيدا مي كنيد و نسبت به همه چيز بدبين ميشويد!
با دل ديگران بي رحم نباشيد و با كساني كه با دل شما بي رحم بوده اند، سر نكنيد.
نخ دندان بكار ببريد.
عمرتان را با حسادت تلف نكنيد. گاهي شما جلو هستيد و گاهي عقب. مسابقه طولاني است و ، سر انجام، خودتان هستيد كه با خودتان مسابقه ميدهيد.
ناسزا ها را فراموش كنيد. اگر موفق به انجام اين كار شديد راهش را به من هم نشان بدهيد.
نامه هاي عاشقانه ي قديمي را حفظ كنيد. صورت حسابهاي بانكي و قبضها و ... را دور بياندازيد.
اگر نمي دانيد مي خواهيد با زندگيتان چه بكنيد، احساس گناه نكنيد. جالبترين افرادي را كه در زندگي ام شناخته ام در 22 سالگي نمي دانستند مي خواهند با زندگيشان چه كنند. برخي از جالبترين چهل ساله هايي هم كه مي شناسم هنوز نميدانند.
تا ميتوانيد كلسيم بخوريد. با زانوهايتان مهربان باشيد. وقتي قدرت زانوهاي خود را از دست داديد كمبودشان را به شدت حس خواهيد كرد.
ممكن است ازدواج كنيد، ممكن است نكنيد. ممكن است صاحب فرزند شويد، ممكن است نشويد. ممكن است در چهل سالگي طلاق بگيريد، احتمال هم دارد كه در هشتاد و پنجمين سالگرد ازدواجتان رقصكي هم بكنيد. هرچه مي كنيد، نه زياد به خودتان بگيريد، نه زياد خودتان را سرزنش كنيد. انتخابهاي شما بر پايه ي 50 درصد بوده، همانطور كه مال همه بوده..
دستورالعملهايي كه به دستتان ميرسد را تا ته بخوانيد، حتا اگر از آنها پيروي نمي كنيد.
از خواندن مجلات زيبايي پرهيز كنيد. تنها خاصيت آنها اين است كه بشما بقبولانند كه زشتيد .
در شناخت پدر و مادر خود بكوشيد. هيچ كس نمي داند كه آنان را كي براي هميشه از دست خواهيد داد. با خواهران و برادران خود مهربان باشيد. آنها بهترين رابط شما با گذشته هستند و به گمان قوي تنها كساني هستند كه بيش از هر كس ديگر در آينده به شما خواهند رسيد.
به ياد داشته باشيد كه دوستان مي آيند و مي روند، ولي آن تك و توك دوستان جان جاني كه با شما مي مانند را حفظ كنيد. براي پل زدن ميان اختلافهاي جغرافيايي و روشهاي زندگي سخت بكوشيد، زيرا هرچه بيشتر از عمر شما بگذرد، بيشتر پي مي بريد كه به افرادي كه در جواني مي شناختيد محتاجيد.
سفر كنيد
برخي حقايق لاينفك را بپذيريد: قيمتها صعود مي كنند، سياستمداران كلك ميزنند، شما هم پير ميشويد. و آنگاه كه شديد، در تخيلتان به ياد مي آوريد كه وقتي جوان بوديد قيمتها مناسب بودند، سياستمداران شريف بودند، و بچه ها به بزرگترهايشان احترام ميگذاشتند.
به بزرگترها احترام بگذاريد.
توقع نداشته باشيد كه كس ديگري نان آور شما باشد. ممكن است حساب پس اندازي داشته باشيد. شايد هم همسر متمولي نصيبتان شده باشد. ولي هيچگاه نمي توانيد پيش بيني كنيد كه كدام خالي ميشود يا بشما جاخالي مي دهد.
خيلي با موهايتان ور نرويد وگرنه وقتي چهل سالتان بشود، شبيه موهاي هشتاد ساله ها ميشود. دقت كنيد كه نصايح چه كسي را مي پذيريد، اما با كساني كه آنها را صادر مي كنند بردبار و صبور باشيد. نصيحت ، گونه ي ديگر غم غربت است. ارائه ي آن روشي براي بازيافت گذشته از ميان تل زباله ها، گردگيري آن و ماله كشيدن بر روي زشتي ها و كاستي هايشان و مصرف دوباره ي آن به قيمتي بالاتر از آنچه ارزش دارد، است. اما اگر به اين مسايل بي توجه هستيد لااقل حرفم درمورد كرم ضد آفتاب بپذيريد.

From changiz in Google Reader

 


از وقتی اومدم خونه نشستم پای یوتیوب دارم آهنگای پاولو نوتینی رو گوش می دم(با نیش باز). فکر کنم آخرین باری که عاشق یه خواننده شده بودم 14 سالم بود. عجب چیزیه لعنتی. :دی
+
این دیوونه (Paganini for face) را نگاه کنید. مردم روز به روز اسگل تر می شن به خدا!

[۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه]  


کنسرت باب دیلان دیشب بود. قرار بود ساعت 8 شروع شه. نزدیکای ساعت پنج حاضر بودم به نصف قیمت بلیطمو بفروشم و یا حتی اگه یه فن سینه چاک بی پول گیر بیارم بلیطمو مجانی تقدیم کنم. یه جور حس گناه هم داشتم. اینکه کسایی که همه لیریکز هاشو از حفظند نمی تونند برن. منی که رفتن و نرفتنم برام فرقی نمی کند و به جز 5، 6 آهنگشو دوست ندارم دارم می رم. حالا از شانس من همون آهنگارم نخوند! خوب چیکار کنه. طرف 25 تا آلبوم دارد (یا شایدم بشتر) حالا از هرکدوم یه دونه هم بخواد بخونه باز نوبت به فیوریت های من نمی رسه. یه فیلمی هم ردیف جلومون داشتیم. یه جفت گی جلومون نشسته بودند و اگه اشتباه نکنم دیت اولشون بود. یه جورایی تو مایه های لب تو گوش. (مثلا دم گوشش دارد یه چیزی می گه) یه پسره بغل دستشون نشسته بود که حسابی فریک آوت شده بود و هی نگاهشون می کرد. منم از دیدن قیافه یارو خنده ام می گرفت.بیچاره آخر سر هم جاشو عوض کرد.
روی هم رفته نمی تونم بگم خیلی حال کردم.احساس می کردم که یه تریبیوت بند دارد کارای باب دیلان را اجرا می کند نه خود جناب باب دیلان.
نتیجه گیری: 1) لیاقت رفتن کنسرت باب دیلان را نداشتم. 2) کلا اینروزا رو مود نیستم. شرمنده.

 

همین جوری های شنبه

[۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه]  


سریال "بیگ بنگ تئوری" برای شما جوکه، برای من خاطره است.

[۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه]  


سرم، کاسه چشمم درد می کنه. با یکی از هم دانشگاهی هام رفتم فیلم Never let me go را دیدم. اونقدرتو راه بلند بلند زر انتلکتولی کرد و از خودش تعریف کرد که می خواستم داد بزنم : خفه شو! فقط خفه شو و از ماشین بندازمش بیرون. آستانه تحملم در حد صفر است. نور و صدا اذیتم می کند. از فیلم خوشم نیومد. به قول اینا That was not my cup of tea.

[۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه]  


Come on! Get out of your comfort zone. به طور خیلی سربسته یعنی : بی خیال دوست پسرت، حالا بیا امشبو با هم بخوابیم !

[۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه]  


دوستم بعد از ناهار یدونه اسپرسو دوبل خرید.
نمی دونم چرا خر شدم و من نخریدم. تنم درد می کند!

 


The 2010 Nobel Prize in Physics has gone to graphene discoverers, Andre Geim, and Konstantin Novoselov, of the United Kingdom's University of Manchester. In a phone interview Novoselov described how he spotted the key to their findings, discovering that sticky tape would peel off single-atom thick layers of graphene for study.

"We had been trying several other methods in our lab. And there was a senior researcher who was preparing samples of graphite (bulk carbon samples) for the attempts. The way you clean graphite is just cover it with tape and pull the tape off, and then throw it away. So once, I just picked it up out of the trash and we analyzed it."(+)


اینم شد حکایت افتادن سیب تو کله نیوتن یا اورکا اورکا گفتن ارشمیدس!
بی خیال بابا.

[۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه]  


جماعت باحالی هستیم که عمیقاً معتقدیم اگه ببینیم کسی بدبخته، رسالتی که بر دوش ماست اینه که به زور بهش ثابت کنیم "ببین...من از تو بدبخت‌ترم، در نتیجه قاعدتاً تو باید خفه شی! " (+)

 


می گه خسیس بازی درنیار فردا باب دیلان می افتد میمره بعد افسوس می خوری که چرا وقتی که تا دم گوش ات اومده بود پا نشدی بری کنسرتش. می گم راست می گی. همین یدونه لجند آمریکایی هام اگه بمیره دیگه هیچ کی رو ندارند. فقط لیدی گاگا می مونه و حوضشون.
در حالی که گیلاس شرابشو بالا و پایین می بره می گه به لیدی گاگا توهین نکن. لیدی گاگا مثل روح منی خمینی ، بت شکنی خمینی می مونه!

[۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه]  


سال اولی که اینجا اومدم هنوز به طور خیلی جدی ریسرچ نمی کردم و در حال پاس کردن کورس ها بودم. بیشتر وقتا اگه کلاس نداشتم تو کتابخونه بودم و درس می خوندم. آخرین سرویس ساعت 10:30 شب از دانشگاه به سمت خونه ام حرکت می کرد. یادمه از ساعت 9 شب به بعد تازه مخم راه می افتاد بعد هی افسوس می خوردم که کاش ماشین داشتم و تا ساعت 1 نصفه شب که کتابخونه بسته می شد می موندم. یکی دوبار هم پیش اومد که سرویس را از دست دادم و پیاده رفتم خونه.راه زیادی نبود. فقط نیم ساعت. اما دل و جیگرم از ترس تاریکی بین درخت های جنگل میومد بیرون تا وقتی که می رسیدم خونه. یه بارم یه هوم لس بهم سلام کرد و منم از ترس دویدم. شانس آوردم یارو اونقدر الکلی بود که جون نداشت دنبالم بگذارد.
امروز ساختمان ما اینترنت نداشت. کار مام چون محاسباتی است و تو کامپیوترهای خودمون ران نمی کنیم احتیاج به اینترنت پرسرعت داریم. خلاصه یه جورایی کار تعطیل شد. اومدم خونه و ناهار خوردم. بعد دیدم دلم دارد می گیرد و خونه هم نمی تونم کار کنم. پا شدم به رسم قدیم لباس راحت (یه چیزی تو مایه های پیژامه گرمکن!) پوشیدم و رفتم کتابخونه دانشگاه و ولو شدم. یه قهوه و مافین شکلاتی. بزن که رفتیم. تا حالا اونجا بودم. ایندفعه هم طبق غریزه سر ساعت 10:20 پاشدم با اینکه دیگه نگران از دست دادن سرویس نبودم. دلم برای اون موقع ها تنگ شد.

 

4
*

 

 

Lovebug

اسم اینا Lovebug است. الانم انگار فصلی است که اینا تو این ناحیه ای که من زندگی می کنم فراوان هستند. تو خیابون، رو ماشین ها قل قل می کنند. سیستمشون اینه که وقت کاپل پیدا می کنند به هم می چسبند و شروع به جفت گیری می کنند. همونجوری چسبیده به هم پرواز می کنند و از هم جدا نمی شن. اول نره می میره. ماده باز ول نمی کند و اونو با خودش می کشونه تا وقتی که می خواد تخم گذاری کند. بعد اینکه تخم گذاری می کند خودشم می میره. بدین ترتیب شما هیچ وقت یه لاوباگ سینگل نمی بینید. اولی که من اینا رو دیدم این داستان را نمی دونستم. گفتم عجب حشره های باحالی هستند و همش فکر می کردم که یعنی اینا 24 ساعته دارند با هم حال می کنند. بعد از یه هفته که هر جا می رفتم اینا را در حال جفت گیری دیدم دیگه حالم بد شد.
خیل خوب بابا بسهGet a room!
معلوم نیست اینا لاو باگند یا کنه.

[۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه]  

Exit Through the Gift Shop

ای فیلم بینان جهان! این فیلمو حتما ببینید. ضرر نمی کنید.
+
اول می خواستم برم بولینگ. بعد دیدم اصلا حال ندارم تلفن را بگیرم دستم و از این و اون بخوام که پاشن بیان. حوصله داری. پاشدم شیک کردم و رفتم سینمایی که درینک و غذا هم سرو می کند. قبلا در مورد فیلم هیچی نخوندم که ببینم چه جوریاس. خلاصه بسیار چسبید و فیلان.

 

همین جوری های شنبه

 

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]