حالم خیلی خوبه. :) شدم کپی همین عکسی که این بغل گذاشتم.

[۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه]  


انگار خیلی راحت و نرم و آروم داره وارد زندگی ام می شه و انگار که خیلی راحت و بی چک و چونه دارم می پذیرمش. اونقد راحت و روانه که باورش برام سخته...

[۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه]  


به جان خودم دنیا اینجا گرد تر از ایران است! اونجا اگه ملت با هم آشنا در میومدن، اینجا هم خونه ای از آب در میان. خیلی سر بسته بگم، این دیگه خیلی ضایع است!

[۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه]  


As soon as I have the time I’m going to buy a bright red coat. I don’t want to fade in to the crowd with my head down. I want the wind in my hair, the color in my cheeks and my eyes shining with the wonder that is being almost truly independent. Plus I like red, it’s a good color on me.

[۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه]  

 

فاطی فاطی عدس و کلم قر و قاطی

روز دوشنبه اینترنشنال سنتر یه مهمونی برک فست راه انداخته که قراره از هر مملکتی یه نفر به عنوان نماینده سر یه میز وایسه و به مهمونایی که میان سلام کردن رو به زبان مادری اش یاد بده. از اونجایی که راکی که جوان خداپسندی است (دو نقطه دی) بهم ایمیل زد و ازم خواست که اون نماینده من باشم منم روشو زمین ننداختم و قبول کردم. راکی که تو اینترنشنال سنتر کار می کند، مادرش کره ای است و پدرش آمریکایی. خلاصه ترکیب خوبی شده. چند وقت پیشا که اونجا کار داشتم کلی با هم صحبت کردیم و خندیدیم. یعنی داشت از تحربه سفرش به ترکیه و تفاوت های اونجا با آمریکا تعریف می کرد که برای من خیلی جالب بود. اینجوری شد که با هم آشنا شدیم.
حالا برگردم سر بقیه ماجرا. آهان داشتم می گفتم. به غیر ازسلام یاددادن به بقیه قرار بود 10 تا fact در مورد مملکتمون که می تونه برای بقیه جالب باشه بهشون بدیم که روی ده تا کارت چاپ کنن. هر فکت هم نباید بیشتر از 3 یا 4 جمله باشد. خب حالا می تونین تصور کنین که چه کار مشکلی است. این که بخوای یه تصویر ده تایی از مملکتت ارئه بدی و مملکتت هم ایران باشد که آل ردی اولین تصویری که میاد تو ذهن بقیه الف نون و بمب هسته ای است! این هفته اصلا وقت نداشتم. اونا خودشون پیشنهاد داده بودن که اگه نرسیدم که انجام بدم خودشون از این ور اونور مطالب جمع می کنن. ترسیدم ور دارن یه چیزایی در موردمون بنویسن که ماتحتمون آتیش بگیره. بنابراین بعد از گفتگو با ابوی جان در ایران ده تا نکته گیر آوردم و نوشتم که همشون یه جورایی مال عهد عتیق بود. هرکی بیاد اونروز بگه الان چه گلی به سر مملکتتون زدین و هنرتون چیه من یکی که هیچ جوابی ندارم که بگم.

+

فلورین پست داکی بود که برای دو هفته به عنوان ویزیتور اومده بود اینجا. اتریشی بود. آلمان درس خونده بود و حالا برای پست داک رفته اسپانیا. قبل از اینکه بره یه شب ازم خواست که برای شام بریم بیرون. از اولی که نشستیم شروع کرد به غر زدن و نالیدن که اینجا جه جای مزخزفیه که شماها دارین زندگی می کنین. یه سری آدم بورینگ دور هم جمع شدین و هیچ برنامه خاصی ندارین. شبا عین مرغ می خوابین و روزا هم عین خر کار می کنین. (جمله بندی اش این نبود ولی مفهوم کاملا به همین تلخی بود) می گفت شماها شدین عین پیرمردا و پیرزن ها که روزهای تعطیل هم حتی ترجیح می دین پای تلویزیون بشینین و کانال عوض کنین. بعد این شام کلی روحیه ام خراب تر شده بود. از اونروز همش از خودم می پرسم من چقدر بورینگ شدم؟ خیلی وقتا حوصله ندارم. نمی دونم بورینگی از منه یا از جمع های اینجا فیض و حظ خاصی نمی برم که اینجوری شدم. البته این آقای فلورین اعتقاد داشت من ذاتا آدم بورینگی نیستم ولی چون ماشین ندارم و یه کمی کله شق تشریف دارم تن به این زندگی بورینگ دادم. :)

+

الانه ها اینجا فصل سرماخوردن است . منم که در این جور مواقع از قافله عقب نمی مونم، بی نصیب نموندم. همشم تقصیر هم خونه ای عزیزم شد که دمای ای سی رو شب پایین آورده بود. اگه اقلا می فهمیدم یخچال کردن هوای ساختمونا و خونه هاشون ریشه در کدامین عقده دارد شاید انقدر حرص نمی خوردم! ایندفعه کلی با دفعه قبل که سرماخوردم فرق داشت. از دفعه قبل انواع و اقسام دواها رو تو خونه داشتم. به اصطلاح مجهز بودم. سریع یه سوپ برای خودم جور کردم و بساط آب نمک رو هم راه انداختم. اینه که الان حالم بهتره و امیدوارم مثل دفعه قبل انقدر مریضیم طولانی نشه. اینجوری می شه که آدمیزاد یاد می گیره تو غربت چه جوری گلیمشو از آب بیرو ن بکشه و نذاره حالش به فضاحت بکشه.

+

موهام ریزش دارد و چندین شامپو این اواخر عوض کردم. دیروز تو پابلیکس چشمم به یه شامپو افتاد که اسمش clarify shampoo است و روش نوشته است :
Shock therapy for bored, stressed hair
از این توصیفش خیلی خوشم اومد. وصف الحال بود. در جا خریدم. :)

+

می گم این ترکای ترکیه رو ول کنن می ریزن همه کردها رو عین ارمنی ها قتل عام می کنن و خیالشون راحت می شه. بعد از فیلم دکتر استرنج لاو با ایلهان که حرف می زدیم صحبت به کردا و جنگشون کشید. این یکی که نوبر بود. اعتقاد داشت که کردها ارامنه رو قتل عام کردن! نمی دونم واقعا چی بگم....

+

جلوی کتاب خونه یه استخر بزرگ با فواره هست. (پاند) سالی یه بار به دانشجوها اجازه می دن که برن تو آب. اینجوری می شه که اره و دره شمسی کوره با مایو و بیکینی میان و می پرن تو آب پاند. یه آقای تپلی تو شاتل (سرویس) تاریخچه اش رو برام تغریف کرد. این اتفاق هر سال در آخرین جمعه ای که دانشگاهمون میزبان بازی فوتبال آمریکایی است اتفاق می افتند. یه بابایی از بچه های تیم یه بار انگار تصادفا افتاده تو آب یا یکی هولش داده. بعد همه فکر کردن که چقدر بامزه است و بقیه هم پریدن تو آب! به همین سادگی مردم برای خودشون بساط خنده و تفریح فراهم می کنن. یاد بگیرین.

+

چند وقتی می شد از این پست های قرو قاطی ننوشته بود. :) آقا ما بریم مجددا بر می گریدم.

[۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه]  

 


دل‌ام اندکی تغییر می‌خواهد. شاید دوستی‌های جدید. شاید گروه‌های تازه. شاید نوشتن در جایی دیگر. شاید نوشتن به زبان زرگری یا که تعطیل‌کردن این‌جا به مدت نامعلوم. یا خرید اسباب‌بازی‌ای تازه - از همان‌ها که پسرها را سر شوق می‌آورد. یا تغییر موضوع پژوهش. زدن به خط دیوانگی، بیش از پیش. یا خرید کتاب‌ای تازه. خواندن دو نفره‌ی پژوهش‌های فلسفی. یا چه می‌دانم، تغییر دیگر، که تفاوت باشد، که سال تازه‌ام را روشن کند. (+)

 

13
*

[۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه]  


بچه که بودم، يه وقتايی که از سرويس جا می‌موندم -تقريبن بيشترِ وقتايی که بابا نبود- عمو فرامرز ميومد دنبالم. عمو فرامرز دوست صميمی بابا بود، خوش‌تيپ بود، با چشاش می‌خنديد، حرفای مهم‌مهم می‌زد و هميشه برای من هديه‌های جورواجور مياورد. بچه که بودم همه‌ی‌ فکر و ذکرم شده بود اين‌ که زودتر بزرگ شم مثه اونا حرفای مهم‌مهم بزنم منو جدی بگيرن ديگه فقط موهای دمبِ اسبی‌مو نکشن ديگه فقط لپ‌مو ماچ نکنن.بعد اما يه وقتی رسيد که عمو رفت زندان، برای يه‌عالم‌وقت. بابا که موهاش شروع کرد جو-گندمی‌شدن، عمو برگشت. اما ديگه چشاش نمی‌خنديد. ديگه حرفای مهم‌مهم نمی‌زد. ديگه اصلن حرف نمی‌زد.يه کم بعدتر عمو گم شد. گم موند.چند وقت پيشا بابا دوباره پيداش کرد و دست‌شو کشيد آوردش وسط زندگی. بَرِش گردوند خونه‌ی ما.چند روز پيش که داشتيم تو خونه‌ش نقشه‌ها رو ورق می‌زديم، رفت چندتا نقاشی رنگ و رو رفته آورد، آب‌رنگ، پنج-‌شيش ساله که بودم.ديروز تو جاده ضبط ماشين‌ش رو که روشن کرد، کلی هم‌سن شده بوديم. (+)

[۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه]  

هویج زرد
نه خداییش اگه به نظر یه آمریکایی این لهجه تخمی ایرانی ام ( با عرض معذرت) ، س.کسی بیاد یعنی دیگه خیلی خاطرمو می خواد! هاهاها... بهتره یه ذره بیشتر در موردش فکر کنم. قابل توجه همگان که هر جمله رو به طور متوسط سه بار تکرار می کند تا من بفهمم چی می گه. البته دفعه چهارم من روم نمی شه ازش بخوام تکرار کنه!
خب ! برای فردا سه تا انتخاب دارم. می تونیم کایاک سواری کنیم، می تونیم بریم جنگل راهپیمایی یا می تونیم بریم باغ وحش! که من احتمالا چهارمی رو که هیچ کدام است انتخاب می کنم. اگه انقدر شبیه "هویج زرد" نبود شاید یه فرجی می شد.

[۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه]  


محدثه به روایت اسموس!
در حال حاضر به این نتیجه رسیدم که محدثه ای بیش نیستم ... عمیقا احساس ضایعی بهم دست داده البته همراه با مقدار زیادی خنده. :)

[۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه]  


امروز چشم های افریکن امریکن های دانشگاه جور دیگه ای برق می زد. :)

[۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه]  


می دونین چه وقتایی کم آوردن در صحبت کردن به زبان انگلیسی حسابی کلافه ام می کنه و کاملا عصبی می شم؟ وقتایی که طرف یه غلطی کرده که نباید می کرده و کاملا هم حق با منه . حالا بیا و حال طرف رو بگیر! اگه زبون مادری خودم بود با دو تا جمله خیلی مودبانه و تمیز و شسته رفته در عرض یه ثانیه می شستم و می گذاشتمش کنار.
این دومین دفعه ای است که این بلا سرم میاد. با اینکه کاملا حق با من بود، یه جورایی بدهکار هم شدم و خلاصه مجبور شدم معذرت بخوام. به قول یکی از دوستان حالا هم وطنان آذری زبان که فارسی شون خوب نیست رو با گوشت و خون درک می کنم. دیدین در چنین مواقعی چه جوری قاطی می کنن و عصبی می شن. منم الان همون حالت رو دارم.

[۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه]  

Hurrraaaaahh!
روی تخت دراز کشیده بودم. پاهامو به دیوار تکیه داده بودم تا خون تو پاهام جریان پیدا کنه و با مامانم صجبت می کردم. یه جورایی مطمئن بودم که اوباما برنده می شه. یهو دیدم که هی قرمزا دارن زیاد می شن. با مامانم که خداحافظی می کردم گفتم : دیدار به قیامت! در اوج نگرانی بودم که تو تلویزیون نوشت Barack Obama elected president!
باورم نمی شد تا هم خونه ای ام در حالی که به در اتاقم می کوبید داد زدwe win! we win!
از هیجان تو خونه بند نشدم و زدم بیرون و برای ماشین هایی که بوق می زدن و اوباما اوباما می گفتن دست تکون دادم. نمی دونم چرا یاد وقتی که خاتمی در سال 76 به دانشگاه تهران اومد و هیجان اون موقعا افتادم. هی... امیدکی پیدا کردم...

[۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه]  


وای قرمزا دارن زیاد می شن! :(

 


در انتخابات ریاست جمهوری ایران مطمئن بودم که الف نون رای نمیاره و کلی بعد از اینکه انتخاب شد شک شده بودم. الان دیگه نمی خوام مطمئن باشم که اوباما رای میاره.

 

Elbette

Güneş her akşam batıp her gün doğuyorsa
Çiçekler solup solup tekrar açıyorsa
En derin yaralar kapanıyorsa
En büyük acılar unutuluyorsa

Neden korkulur hayatta söyleyin bana
Ben neden aynı kalayım söyleyin bana

Elbette bazen çiçek açıp bazen solacağım
Elbette daldan dala konup sonra uçacağım
Elbette bazen hızla dönüp bazen duracağım
Elbette bazen söyleyip bazen susacağım

İnanmadım asla inanamam
Her şeyin bir sonu olduğuna

Elbette bugün ağlıyorsam yarın güleceğim
Elbette önce çekip gidip sonra döneceğim


"Candan Erçetin”



دیدین یه وقتایی یه آهنگی بد جوری می چسبه، انگار که داره دقیقا با شما صحبت می کنه.همینجوری که دستاتون تو جیبتونه و پیاده روی می کنین، لبخند و آرامش میاد رو لبتون و دلتون می خواد یه لبخند گل و گشاد به هر کی از بغلتون رد می شه بزنین. این آهنگه امروز صبح روزمو سفید و آبی آسمونی کرد. :)

راستی یادم رفت بگم: سلام. حالتون خوبه؟ :*

 

این نیز بگذرد
تیریپه من اونقد باهات معمولیم که حتی شاهد عقدتم می شم. هاهاها... (خنده عصبی البته!)

[۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه]  


چند وقت پیش پسر دوم اسلام الدین بدنیا اومد. اسم بنده خدا رو گذاشته سید محمد اسلام الدین. به قول دوستمون اگه یه ابن تروریست هم اضافه می کرد دیگه تکمیل می شد!

[۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه]  


خاله مانکنه :)

 

Halloween


[۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه]  

CopyRight © 2006 mycosyroom.blogspot



اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
ژوئیهٔ 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
اکتبر 2011
نوامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
مارس 2012
آوریل 2012
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اوت 2012
سپتامبر 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
ژانویهٔ 2013
فوریهٔ 2013
مارس 2013
مهٔ 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
ژانویهٔ 2014
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
ژوئیهٔ 2014
نوامبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
ژوئن 2015
اکتبر 2015
ژانویهٔ 2016


[powered by blogger]