An attempt to be more opinionated
از بس که بی تفاوت ام نسبت به همه چیز و حوصله ندارم، خیلی وقت است که توی وبلاگ ام پست opinionated ننوشتم. این پست ام تمرینی باشد برای این کار.
تجربه زندگی در آمریکا خیلی به اینکه کجای آمریکا زندگی می کنید بر می گردد. در 6 سالی که در آمریکا (فلوریدا) بودم، توانستم به ایالت ها و شهرهای مختلفی سفر کنم (بعضی مواقع رد تریپ) وایده کلی در مورد جاهای مختلف داشته باشم. بازهم این ایده بدست آمده بنظرم سطحی است. برای اینکه روح و حقیقت یک جایی را دریافت کنی باید اونجا زندگی کنی. به چشم توریست جایی را دیدن خیلی با زندگی کردن در اونجا فرق می کند. من هروقت به نیویورک می رفتم آرزو می کردم که بتوانم اونجا زندگی کنم. همیشه غر می زدم که درجایی هستم که مردمانش سطحی هستند و در معرض فرهنگ و محیط انتلکتوئلی نیستم. بعد که موقعیتی پیش اومد و تونستم برای مدت کوتاهی هم که شده مثل یه شهروند در نیویورک زندگی کنم نظرم عوض شد. با درآمد دانشجویی یا پست داکی تو یه محله درب و داغون، یه استودیو درب و داغون می تونی اجاره کنی. خونه ای که ما توش بودیم تو منهتن - هارلم بود. هارلم را هم اگر نرفتید احتمالا اسمشو تو فیلم های گانگستری شنیدید. تا یادم نرفته بگم تو آشپزخونه، یدونه تله موش خیلی شبیه تله موش هایی که تو تام و جری نشون می دادند، داشتیم. قبلنا به عنوان توریست متروی نیویورک خیلی حال می داد و همش دم از این می زدم که چقدر بده که وسایل نقلیه عمومی در جایی که زندگی می کنم متدوال نیست. دید زدن آدمای جورواجور و استایل نیویورکر ها توی مترو سرگرم کننده است ولی بعد از مدتی وقتی خسته از سر کار برمی گردی دیگه حال نداری به استایل مردم دقت کنی. تنها چیزی که می بینی یه مشت آدمای خسته مثل خودت است که رو به روی همدیگر توی یه ترن کثیف در زیر زمین نشستند. وقتی پست داک یا دانشجویی یعنی وقت نداری و درآمد آنچنانی هم نداری. بدین ترتیب خیلی از جاذبه ها حذف می شود و جاشو می ده به همون خونه و مترو و سیکل همیشگی. البته فکر کنم همه اینا بر می گردد به ایجاب سن. اگه جوون تر بودم به احتمال خیلی زیاد همه چیز متفاوت تر بود. بعد از این همه سال زندگی دیگه با خودم رو در بایستی ندارم و می دونم که چی می خوام. راحتی حرف اول را می زند. می دونم اهل کمپینگ نیستم، اهل هتل راحت و تمیز ام. می دونم اهل مترو نیستم و ترجیح می دم ماشین ام را جلوی خونه ام پارک کنم. می دونم که خودم یه آدم سطحی مثل خیلی های دیگه ام. سیاست را تعقیب نمی کنم. هیچ فعالیت فرهنگی-هنری خاصی ندارم. کلا هیچ گهی نیستم. منی که از بچگیم از کتاب جدا نمی شدم حالا اگه ماهی یه بار مجله هفتگی نیویورکر را بخونم کلی هنر کردم. خلاصه خیلی عوض شده ام. خدا می دوند چقدر دلم برای فلوریدا، مردمان زیبا روی فلیپ فلاپ پوش ،با اون لبخند و آرامش همیشگی شون تنگ شده.
حالا اگه به مقایسه کانادا و آمریکا برگردیم مسئله پیچیده تر می شه. من فقط می تونم شهری که در آمریکا زندگی کردم با شهری که در اینجا زندگی می کنم را مقایسه کنم. این جمله را تو هر مقایسه تکرار نمی کنم!
در آمریکا باور عموم بر این است که کانادایی ها اکسترا نایس و مودب هستند. اولین چیزی که تو ذوقم خورد رفتار آدما بود. چیزای خیلی کوچک. مثلا وقتی وارد یه جایی می شی و در را برای ورود آدم بعدی نگه می داری انتظار داری که طرف در را بگیرد و تشکر کند یا لبخند بزند یا وقتی خودش رد شد در تو صورتت نخورد. حالا این یک مثال کوچولو را بگیر و بسط بده به خیلی چیزای دیگه. اینجا به ندرت با یه همچین الگویی برخورد کردم. وقتی با بعضی از دوستای ایرانی-کانادایی مطرح کردم کلی آفند شدند. اتیتود هم اینه که غلط کردی اومدی اینجا برگرد برو آمریکات. فکر کردی چه پخی هستی! اینجا کلا از آمریکا خوششون نمیاد. بسیار ناسیونالیست و "Proud of being Canadian". توی اخبارشون بطور خنده آوری از آوردن کلمه آمریکا اجتناب می کنند مثلا می گویند همسایه ما در مرز جنوبی. به نظرم اکسترا نایس و مودب بودن کانادایی ها (حداقل در جایی که من زندگی می کنم) یک شایعه است.
از لحاظ دانشگاهی- تحقیقاتی می شه گفت یه کم اپروچ دانشگاه های کانادا با آمریکا متفاوت است. اینجا برای انجام و اتمام یه پروژه تحقیقاتی فرصت بیشتری داده می شود در صورتی که در آمریکا خیلی اگرسیوتر برخورد می شود و فشار و استرس کاری بیشتر است. کلا کانادا خیلی ریلکس تر است. به همین ترتیب پول استارت آپی که به یک استاد در آمریکا داده می شود خیلی بیشتر از مقداری است که اینجا می دهند.
یکی دیگه از تفاوت های عمده بین آمریکا و کانادا سیستم بیمه درمانی است. در آمریکا وقتی مشکل سلامتی برات پیش میاد قبل از اینکه نگران سلامتی تون باشید نگران بیلی است که قرار است در خونه تون بیاد. نگران این هستید که آیا بیمه کاور می کند یا نه؟ مگر اینکه بیمه خیلی خفنی داشته باشید. دیگه برکینگ بد رو که همتون دیدید. مشکل هزینه دندون پزشکی که فاجعه است. من از ترس اینکه مشکلی برای دندونام پیش نیاد حتی وقتی سر کار بودم بعد از ناهاردندونامو مسواک می کردم. در کانادا وقتی از مطب دکتر (دندون پزشک)، یا داروخانه میاین بیرون دستتون تو جیبتونه و سوت می زنید و می دونید که قرار نیست یه قرون هم بدید (البته در بعضی مواقع پول ناچیزی ازتون می گیرند). ولی مشکل اینه که اگه واقعا یه مشکل اساسی داشته باشید همه چیز به این آسونی، روونی و سرعت نیست. مثلا برای گرفتن ام آر آی از شش هفته تا شش ماه باید صبر کرد. کلا غولی به نام waiting list وجود دارد که من قبل از اینکه اینجا بیام و مشکلی داشته باشم ازش خبر نداشتم. برای انجام یک عمل ممکنه تا یک سال توی ویتینگ لیست باشید. وقتی دکتر بهم گفت که 16 ماه ویتینگ لیست دارد شک شدم. آر یو فاکینگ کیدینگ می؟!
مدت کمی است (زیر یک سال) که اینجا زندگی می کنم. خوب خیلی طبیعی است که با جایی که مدت طولانی تر زندگی کردم و بهترین سال های زندگی ام را گذروندم مقایسه می کنم.اینها تجربه شخصی من بود و احتمالا در طول زمان دستخوش تغییرخواهد شد. هنوزنسبت به اینجا احساس تعلقی ندارم اما تمام سعی ام را دارم می کنم که کشور جدید و شهر جدید را خانه خود بدانم. به امید روزی که بال مرغ و آبجو ام را به سلامتی تیم هاکی محبوبم بنوشم. به امید روی که قهوه تیم هورتونز را دوست داشته باشم. آمین!