وسط راه بهش گفتم: نمی خوام باهات بیام. یه ثانیه دیگه نمی تونم تحمل کنم، چه برسد به چهار روز. از اونجایی که مثل هنرپیشه های توی فیلم جربزه اش را نداشتم که بگم فاک یو و با چمدون قرمزم کنار جاده پیاده شم و در را محکم پشت سرم بکوبم، ازش خواستم که منو به خونه برگردوند. یه جایی تو قلبم سوخت. تا دو روز چمدون را باز نکردم. خمیردندون توی چمدون او جا مونده بود. امروز رفتم بیرون تا خمیردندون بخرم. دو بسته هم توت فرنگی خریدم. خونه را تمیز کردم. حموم کردم. مسواک زدم. لباس ها و کفش هامو تو کمد جا دادم. مربای توت فرنگی را آماده کردم. یه کم بهتر شدم اما هنوز توی دلم می سوزد. می دونم چی حالمو بهتر می کند. الان آن لاین یه ماشین رنت می کنم و صبح زود می زنم به جاده. برو که رفتی. چمدون هم نمی خوام. یه شلوار کوتاه، یه تی شرت اضافی و کرم ضد آفتاب می اندازم روی صندلی عقب ماشین. می رم به یه دهکده اوکراینی که نزدیک اینجاست. یک شب می مونم. می رم کافه دهکده شون که صاحبش یک پیرزن است و همیشه کنار موهاشو مثل یهودی ها لوله می کند و روسری گل گلی سنتی سر می کند. تخم مرغ و نون محلی برای صبحونه می خورم و قهوه ای که تا وقتی که اونجام ریفیل می شه. مطمئنم، مطمئنم که سوزش دلم رفع می شه.