از پوست نارنگی مدد
حدود ۴ سال پیش برای شرکت در کنسرت نامجو، از فلوریدا تا آتلانتا را رانندگی کردیم. ایندفعه خوش شانس بودیم که نامجو به شهرمون اومد. با اینکه فارسی بلد نیست، عاشق کارهای نامجو است و از من بیشتر برای رفتن به کنسرت ذوق و شوق داشت. آلبوم از پوست نارنگی مدد نامجو را به اندازه کارهای قبلی اش دوست نداشتم اما تو کنسرت وقتی خودش می خوند یه حال و هوای دیگه ای داشت. چند تا از کارهای قدیمی ترش را هم خواند. ترنج را هم گذاشت برای آخر. دفعه پیش نامجو خجالتی تر و کم حرف تر بود. اما ایندفعه بین اجرای قطعه ها بیشتر حرف می زد. سنس آو هیومرش هم مثل آهنگاش بی نظیر بود. هم خیلی خندیدم، هم لذت بردم. شب بسیار خوبی بود. دفعه بعد ببینم چند سال دیگه و کدوم شهر دنیا قراره ببینمش.
Toilet-paper-timelime-therapy
He walks to his refrigerator without acknowledging Christina who is sitting on the couch, scribbling her dashes on the toilet paper once again. Riggan takes out a plastic container of bologna and a jar of mustard. Ha sits in front of his dressing table, peels open the bologna and opens the jar of mustard. Slice by slice, he dips the bologna in the mustard and shoves it into his mouth.
-What are you doing? Some homework?
--I don't know... When I was in rehab, they made us do this,
-Really?
She unravels the toilet paper as she talks.
--Yeah, These dashes represent the six billion years the planet has existed. Each dash represents 1000 years.
She unravels the roll and we see that there are thousands of black marks running along the toilet paper, almost the whole. She tears the last two panels and hands them to him.
--And this is supposed to represent the entire time us humans have been here. One hundred and fifty thousand years. That's it. I guess they were trying to remind us that that's what all our egos and self-obsession are worth, A few sheets of toilet paper.
شیر داغ را یواش یواش می نوشم و مراسم گلدن گلوب نگاه می کنم. اینایی که میان برنده های هر قسمت را معرفی می کنند، مجبورند که با مزه باشند؟ خیلی فیکه. همیشه این جور وقتا ذوق داشتم که فشن پلیس را ببینم اما از وقتی که جون ریورز مرد دیگه دل و دماغ این یکی رو هم ندارم.
+
را شروع کردم. باشد که تا آخرش را برم.
در باب هنر عذرخواهی
اگر به جای او (و این جایش دیگر یک اگر ِ محال است)، این من بودم که شب قبلش عنان از کف داده و به مهمانم که بنا به ادعای گذشته صاحب فکر خوب و حس خوب و عامل یک رفاقت خوب است مستقیم و بی پرده توهین میکردم، اگر این من بودم که خشمگین و شرزه تاخته بودم و روح کل جمع را به گند کشیده بودم، اگر این من بودم که یک لحظه به دلیل آن همه خشم بی مورد و ناگهانی ام فکر نکرده بودم و با کلماتم روی صورت دوستم ناسزا پاشیده بودم که در دم از خشمم خلاص شوم، اگر من جای او بودم، به جای همه کارهایی که به قصد جبران کرد خیلی راست و رک میگفتم : ''سلام. صبح بخیر. دیشب من حرفهای ناشایست و خیلی بدی زدم و می دانم که تو را رنجاندم. الان دارم ناراحتی و دلشکستگی را در چشم و صورتت میبینم. توجیه ندارد. دلیل ندارد. من کنترل دهان و مغزم از دستم رفت. حالا سوالم این است که ممکن است من را ببخشی؟ ممکن است به من فرصت بدهی؟ به دوستیمان؟ من توی جمع به تو توهین کردم. من در همان جمع از تو عذر میخواهم'' . همین .
آنچه به جایش اما دیدم، مرد میانسالی بود که با آن همه ادعای پهن و طویل و درشت برای دمکراسی و آزادی ایران و برافراشتن پرچم صلح، علیرغم آن همه سفر و معاشرت با اسمهای دهان پرکن، با کلی تاریخچه و آلبوم مدارک گشتن دنیا و آدمها ... تلاش مذبوحانه ای برای جبران آن تندخوئی و بی ادبی شب قبل دارد بی آنکه بتواند به غرور صلبی که به وضوح می دیدم چه بر سرش آورده چیره شود. غمگین کننده است اگر تلاش و باور کسی را ببینی که دارد همه سعی اش را می کند تا روی ترک دیوار به جای ملاط، ماست بمالد به خیال اینکه راهش همین است. به نظرم غمگین کننده تر از مواجهه با دگماتیزم فکری و برنتابیدن عقیده مخالف که حتا اگر در آرامترین شکلی ابراز شود خشم کور بیافریند، غمگین کننده تر از دیدن اینکه قربانی نبود ِ آزادی در وطن، خودش یک دیکتاتور کوچک و یک فحاش بزرگ است، غمگین کننده تر از همه اینها، دیدن آدمی با موهای جوگندمی است که گذر سالهای عمرش هم نتوانسته به او بیاموزد راه دلجوئی از خطایی که مرتکب شده ای از سنگلاخ و بیراهه و آسمان و ریسمان نیست. مسیر عذرخواهی، ترمیم، دلجوئی یا هر چه اسمش را بگذاری ... از خود همان نقطه ای میگذرد که خطا رفته ای. از همانجا. همانجور رک و صریح و واضح که بد کرده و گفته ای، از همانجا باید بروی که نه حتا وقتت یا دوستت یا دوست داشتنت، اینها نه، که اصلا خودت تلف نشوی. آدم با تلاش بی مورد بیهوده، فقط تلف می کند. تلف می شود.
سلام زندگی
بهترین وقت برای خرید زیورآلات درخت کریسمس، بعد اذ کریسمس است. ۶۰٪ تخفیف. وقتی یک مریضی جدی که یهویی روی سرت آوار شده را پشت سر می گذاری، قدرت برنامه ریزی برای آینده ات را از دست می دی. برای سال آینده ام از حالا خرید درخت کریسمس کردم. این برای من قدم بزرگی بود. یک قدم برای مبارزه با ترس. سلام زندگی.
2014 - 1915
یه مغازه کتاب فروشی دست دوم بود. می رم تو. می گم من یه سری کتاب داشتم. مدتی است که اینجا نبودم. امکان دارد آنها را پیش شما آورده باشند. دو تا دختر جوان اونجا هستند. سعی می کنند کمکم کنند. کتاب ها آشنا بنظر می رسند ولی کتاب های من نیستند. با دختر ها دوست می شوم. بهم پیشنهاد می کنند که سوار گاری شیم. منم قبول می کنم. سوار می شیم. گاری یه جور عجیب غریبی است. یعنی اسب پشت گاری است. نمی بینم که هولمون بده. ولی ما داریم جلو می ریم و اسب از پشت میاد. به دخترا می گم بچگی من توی این محله گذشته. تابستون ها و عید ها میومدیم اینجا و کلی خاطره دارم. مادربزرگم اینجا زندگی می کرد. اسمشو می گم. می پرسم می شناسیدش؟ می گن نه. می گم مطبش بالای کتاب فروشی شما بود. اون موقع که اینجا زندگی می کرد این کتاب فروشی نبود. با خودم می گم یعنی چطور خانم را نمی شناسند. حتما اگر سنشون یه کم بیشتر بود می شناختند. یه کمکی هم بهم بر می خورد. دخترا از گاری پیاده می شوند و به من می گویند که باید گاری را پارک کنم. وارد یه میدونی می شم که حجره حجره است و هر حجره یه شماره دارد. من باید در شماره 2 پارک کنم. اسب می ره جلو گاری و با سرعت شروع به دور میدون زدن می کند. می ترسم و نمی تونم نگهش دارم. به اطرافیان می گم کمکم کنید نمی تونم نگهش دارم. با صدای بلند بهم می خندند. بعد از مدتی اسب یواش تر راه می ره و بعد می افتد زمین. هی کوچک و کوچکتر می شه. می شه یه بچه اسب که پیژامه بچگونه تنشه. بازم کوچکتر می شود و لباس ها به دست و پاش می پیچند. شروع به گریه و ناله می کند. داد می زنه ولم کنید. ولم کنید. تعجب می کنم، صدا و مدل حرف زدنش عین مادربزرگم است.
وقتی بیدار شدم مطمئن بودم که یه چیزی شده. فیسبوک را باز کردم و اولین عکس، عکس مادربزرگم است که پسرخاله ام شر کرده. متاثرم. خوابم بیشتر از خبر مرگ ناراحتم کرد. انگار یه دوره تموم شد.
خانوم رفت...
خیلی وقته وبلاگمه اما چون لپ تاپم را عوض کردم برچسب های فارسی را دیگه ندارم. گروه ریسرچ جدیدی که باهاشون کار می کنم عشق اپل هستند و بعد از سال ها مقاومت و اه وپیف کردن به محصولات اپل، روحم را یک شبه به اپل فروختم. در حال حاضر از کار کردن با اپل لذت می برم و به هیپوکریسی خودم می خندم.
+
امروز صبح هوا منهای بیست و شش درجه سانتی گراد بود. این بهانه ای شد که شنبه مون را در خانه بگذرانیم. خیلی وقت است که آخر هفته ریلکسی نداشته ام. یه عالمه کار خونه، لاندری و خرید و ... که باید انجام می شد. اینجا چون زمستان های طولانی و سردی دارد، رفتار مردم در تابستان و یا زمانی که هوا گرمه پر از اغراق است. وقتی که هوا گرم است، اگر بخواهی تو خونه بمونی انگار دچار گناه شدی. مردم سعی می کنند تا آخرین قوا وقتشون را در بیرون از خانه، در حال تفریح و لذت از لحظه لحظه هوای خوب بگذرانند. یه جورایی سعی می کنند که یک عالمه فان بیرون از خانه را برای روزهای سرد ذخیره کنند. امروز خوشحالم که تو خونه ام. بساط جوراب حوله ای، شومینه، بک تو بک رآلیتی شو و چت های گاه و بی گاه براه است.
عاشق گلوب (Geographic Globe) و نقشه زمین است. چندین سال است که می خوام برای تولدش یه گلوب بخرم که بگذارد توی آفیس اش. گلوب های قشنگ را اکثرا آن لاین می شه پیدا کرد و من تا از نزدیک نبینم مطمئن نیستم که به دلم می نشیند یا نه. یه بار در پورتلند نزدیک محل کنفرانس پیاده راهمو گم کردم. سر راهم یه مغازه بزرگ پر از گلوب دیدم. فقط گلوب. یا از سقف آویزون بودند یا روی چهار پایه و میز بودند. پشت ویترین عین آلیس تو سرزمین عجایب شده بودم. منتها مغازه بسته بود. چند بار دیگه سر زدم و بازم مغازه تعطیل بود. تحقیق کرده بودم و می دونستم این شهری که قرار بود با هم بریم یدونه از همون مغازه ها داشت. برنامه ریزی کرده بودم که امسال کادوی تولدش را ازاونجا بخرم. نرفتم و الان موندم بدون کادو و بدون ایده جدید برای کادو.
همسایه روبرویی ماری جوانا می کشید. بوش می پیچید تو خونمون. به آفیس مرکزی نگفتم تا بهشون تذکر بده. نخواستم موضوع بیخ پیدا کند. در آپارتمانشون را زدم. یک پیرمرد در را باز کرد. ساکنان آپارتمان را تا حالا ندیده بودم. تو ذهنم فکر می کردم صاحب خونه جوون است. وقتی بهش گفتم، خیلی معذرت خواست. گفت زنش سرطان دارد و دکتر بهش ماری جوانا تجویز کرده. ناراحت شدم و معذرت خواستم. گفتم آسم خفیف دارم و به بو حساسم. روز بعد درشون را درزگیری کردند. تو خونمون بو نمی اومد ولی باز راهرو بو می داد. چند وقتی است که تو راهرو دیگه بو نمیاد. دلم می گیرد.
وسط راه بهش گفتم: نمی خوام باهات بیام. یه ثانیه دیگه نمی تونم تحمل کنم، چه برسد به چهار روز. از اونجایی که مثل هنرپیشه های توی فیلم جربزه اش را نداشتم که بگم فاک یو و با چمدون قرمزم کنار جاده پیاده شم و در را محکم پشت سرم بکوبم، ازش خواستم که منو به خونه برگردوند. یه جایی تو قلبم سوخت. تا دو روز چمدون را باز نکردم. خمیردندون توی چمدون او جا مونده بود. امروز رفتم بیرون تا خمیردندون بخرم. دو بسته هم توت فرنگی خریدم. خونه را تمیز کردم. حموم کردم. مسواک زدم. لباس ها و کفش هامو تو کمد جا دادم. مربای توت فرنگی را آماده کردم. یه کم بهتر شدم اما هنوز توی دلم می سوزد. می دونم چی حالمو بهتر می کند. الان آن لاین یه ماشین رنت می کنم و صبح زود می زنم به جاده. برو که رفتی. چمدون هم نمی خوام. یه شلوار کوتاه، یه تی شرت اضافی و کرم ضد آفتاب می اندازم روی صندلی عقب ماشین. می رم به یه دهکده اوکراینی که نزدیک اینجاست. یک شب می مونم. می رم کافه دهکده شون که صاحبش یک پیرزن است و همیشه کنار موهاشو مثل یهودی ها لوله می کند و روسری گل گلی سنتی سر می کند. تخم مرغ و نون محلی برای صبحونه می خورم و قهوه ای که تا وقتی که اونجام ریفیل می شه. مطمئنم، مطمئنم که سوزش دلم رفع می شه.
مربا درمانی
آخر هفته ها مربای توت فرنگی و بلوبری درست می کنم. یه طبقه یخچال ام پر شده از ظرف های مربا. دوستی هم ندارم که به او یک شیشه مربا هدیه بدم. دلخوشی اینروزام شده فوتبال و مربا. حواسم را پرت می کنند.
همسایه بغلی ام پیانو می زند. سنش کم نیست، تمرین هایی که می کند به نظرم خیلی حرفه ای نمیاد. ساعت ها بدون وقفه تمرین می کند. قطعه های خیلی معروف از شوپن و بتهوون ... امروز غافلگیرم کرد. داشت یکی از قطعه های آناتما را تمرین می کرد. پشتکارش بهم انرژی می ده. یه سگ شبیه سگ آقای پتی ول * دارد. بندرت سلام کند. بعضی وقتا وقتی سگشو برای گردش بیرون می برد همدیگه را جلوی آسانسور می بینیم. یک از همین دفعه ها اوایلی بود که مهاجرت کرده بودم. به شدت مریض بودم. هرچی بیشتر علائم سرماخوردگی ام را تو اینترنت جستجو می کردم مطمئن می شدم که Swine flu دارم. دم آسانسور بهش می گم تو اول برو، من منتظر می شوم با آسانسور بعدی میام .می ترسم مریضی ام مسری باشد. بدون اینکه نگام کند گفت:
I couldn't care less!
سگشو بغل کرد و سوار اسانسور شد.
An attempt to be more opinionated
از بس که بی تفاوت ام نسبت به همه چیز و حوصله ندارم، خیلی وقت است که توی وبلاگ ام پست opinionated ننوشتم. این پست ام تمرینی باشد برای این کار.
تجربه زندگی در آمریکا خیلی به اینکه کجای آمریکا زندگی می کنید بر می گردد. در 6 سالی که در آمریکا (فلوریدا) بودم، توانستم به ایالت ها و شهرهای مختلفی سفر کنم (بعضی مواقع رد تریپ) وایده کلی در مورد جاهای مختلف داشته باشم. بازهم این ایده بدست آمده بنظرم سطحی است. برای اینکه روح و حقیقت یک جایی را دریافت کنی باید اونجا زندگی کنی. به چشم توریست جایی را دیدن خیلی با زندگی کردن در اونجا فرق می کند. من هروقت به نیویورک می رفتم آرزو می کردم که بتوانم اونجا زندگی کنم. همیشه غر می زدم که درجایی هستم که مردمانش سطحی هستند و در معرض فرهنگ و محیط انتلکتوئلی نیستم. بعد که موقعیتی پیش اومد و تونستم برای مدت کوتاهی هم که شده مثل یه شهروند در نیویورک زندگی کنم نظرم عوض شد. با درآمد دانشجویی یا پست داکی تو یه محله درب و داغون، یه استودیو درب و داغون می تونی اجاره کنی. خونه ای که ما توش بودیم تو منهتن - هارلم بود. هارلم را هم اگر نرفتید احتمالا اسمشو تو فیلم های گانگستری شنیدید. تا یادم نرفته بگم تو آشپزخونه، یدونه تله موش خیلی شبیه تله موش هایی که تو تام و جری نشون می دادند، داشتیم. قبلنا به عنوان توریست متروی نیویورک خیلی حال می داد و همش دم از این می زدم که چقدر بده که وسایل نقلیه عمومی در جایی که زندگی می کنم متدوال نیست. دید زدن آدمای جورواجور و استایل نیویورکر ها توی مترو سرگرم کننده است ولی بعد از مدتی وقتی خسته از سر کار برمی گردی دیگه حال نداری به استایل مردم دقت کنی. تنها چیزی که می بینی یه مشت آدمای خسته مثل خودت است که رو به روی همدیگر توی یه ترن کثیف در زیر زمین نشستند. وقتی پست داک یا دانشجویی یعنی وقت نداری و درآمد آنچنانی هم نداری. بدین ترتیب خیلی از جاذبه ها حذف می شود و جاشو می ده به همون خونه و مترو و سیکل همیشگی. البته فکر کنم همه اینا بر می گردد به ایجاب سن. اگه جوون تر بودم به احتمال خیلی زیاد همه چیز متفاوت تر بود. بعد از این همه سال زندگی دیگه با خودم رو در بایستی ندارم و می دونم که چی می خوام. راحتی حرف اول را می زند. می دونم اهل کمپینگ نیستم، اهل هتل راحت و تمیز ام. می دونم اهل مترو نیستم و ترجیح می دم ماشین ام را جلوی خونه ام پارک کنم. می دونم که خودم یه آدم سطحی مثل خیلی های دیگه ام. سیاست را تعقیب نمی کنم. هیچ فعالیت فرهنگی-هنری خاصی ندارم. کلا هیچ گهی نیستم. منی که از بچگیم از کتاب جدا نمی شدم حالا اگه ماهی یه بار مجله هفتگی نیویورکر را بخونم کلی هنر کردم. خلاصه خیلی عوض شده ام. خدا می دوند چقدر دلم برای فلوریدا، مردمان زیبا روی فلیپ فلاپ پوش ،با اون لبخند و آرامش همیشگی شون تنگ شده.
حالا اگه به مقایسه کانادا و آمریکا برگردیم مسئله پیچیده تر می شه. من فقط می تونم شهری که در آمریکا زندگی کردم با شهری که در اینجا زندگی می کنم را مقایسه کنم. این جمله را تو هر مقایسه تکرار نمی کنم!
در آمریکا باور عموم بر این است که کانادایی ها اکسترا نایس و مودب هستند. اولین چیزی که تو ذوقم خورد رفتار آدما بود. چیزای خیلی کوچک. مثلا وقتی وارد یه جایی می شی و در را برای ورود آدم بعدی نگه می داری انتظار داری که طرف در را بگیرد و تشکر کند یا لبخند بزند یا وقتی خودش رد شد در تو صورتت نخورد. حالا این یک مثال کوچولو را بگیر و بسط بده به خیلی چیزای دیگه. اینجا به ندرت با یه همچین الگویی برخورد کردم. وقتی با بعضی از دوستای ایرانی-کانادایی مطرح کردم کلی آفند شدند. اتیتود هم اینه که غلط کردی اومدی اینجا برگرد برو آمریکات. فکر کردی چه پخی هستی! اینجا کلا از آمریکا خوششون نمیاد. بسیار ناسیونالیست و "Proud of being Canadian". توی اخبارشون بطور خنده آوری از آوردن کلمه آمریکا اجتناب می کنند مثلا می گویند همسایه ما در مرز جنوبی. به نظرم اکسترا نایس و مودب بودن کانادایی ها (حداقل در جایی که من زندگی می کنم) یک شایعه است.
از لحاظ دانشگاهی- تحقیقاتی می شه گفت یه کم اپروچ دانشگاه های کانادا با آمریکا متفاوت است. اینجا برای انجام و اتمام یه پروژه تحقیقاتی فرصت بیشتری داده می شود در صورتی که در آمریکا خیلی اگرسیوتر برخورد می شود و فشار و استرس کاری بیشتر است. کلا کانادا خیلی ریلکس تر است. به همین ترتیب پول استارت آپی که به یک استاد در آمریکا داده می شود خیلی بیشتر از مقداری است که اینجا می دهند.
یکی دیگه از تفاوت های عمده بین آمریکا و کانادا سیستم بیمه درمانی است. در آمریکا وقتی مشکل سلامتی برات پیش میاد قبل از اینکه نگران سلامتی تون باشید نگران بیلی است که قرار است در خونه تون بیاد. نگران این هستید که آیا بیمه کاور می کند یا نه؟ مگر اینکه بیمه خیلی خفنی داشته باشید. دیگه برکینگ بد رو که همتون دیدید. مشکل هزینه دندون پزشکی که فاجعه است. من از ترس اینکه مشکلی برای دندونام پیش نیاد حتی وقتی سر کار بودم بعد از ناهاردندونامو مسواک می کردم. در کانادا وقتی از مطب دکتر (دندون پزشک)، یا داروخانه میاین بیرون دستتون تو جیبتونه و سوت می زنید و می دونید که قرار نیست یه قرون هم بدید (البته در بعضی مواقع پول ناچیزی ازتون می گیرند). ولی مشکل اینه که اگه واقعا یه مشکل اساسی داشته باشید همه چیز به این آسونی، روونی و سرعت نیست. مثلا برای گرفتن ام آر آی از شش هفته تا شش ماه باید صبر کرد. کلا غولی به نام waiting list وجود دارد که من قبل از اینکه اینجا بیام و مشکلی داشته باشم ازش خبر نداشتم. برای انجام یک عمل ممکنه تا یک سال توی ویتینگ لیست باشید. وقتی دکتر بهم گفت که 16 ماه ویتینگ لیست دارد شک شدم. آر یو فاکینگ کیدینگ می؟!
مدت کمی است (زیر یک سال) که اینجا زندگی می کنم. خوب خیلی طبیعی است که با جایی که مدت طولانی تر زندگی کردم و بهترین سال های زندگی ام را گذروندم مقایسه می کنم.اینها تجربه شخصی من بود و احتمالا در طول زمان دستخوش تغییرخواهد شد. هنوزنسبت به اینجا احساس تعلقی ندارم اما تمام سعی ام را دارم می کنم که کشور جدید و شهر جدید را خانه خود بدانم. به امید روزی که بال مرغ و آبجو ام را به سلامتی تیم هاکی محبوبم بنوشم. به امید روی که قهوه تیم هورتونز را دوست داشته باشم. آمین!
Academic Rape
استاد راهنمام ریپ آکادمیک ام کرد. چنان رعب و وحشتی هم برام ایجاد کرد که حتی بعدش جرات نکردم برم شکایت کنم. چرا؟ چون جون ندارم. حوصله درگیری و اعصاب خردی و استرس اضافی ندارم بخصوص که الان بیشتر نگران سلامتی ام هستم. دلیل دیگه هم اینه که احتیاج به رکامندیشن اش دارم و نمی تونم همه پل های پشت سرم را خراب کنم. فقط خواستم بگم کلمه ریپ را که می شنوم یاد استاد راهنمام میفتم. معنی عجز را خوب فهمیدم. عجزی که باعث می شه به یه قدرتی اون بالا اعتقاد پیدا کنی و خودت را تسلی بدی که بالاخره یه روزی حق به حق دار می رسد. نویسنده را در حالی که مشت اش را گره کرده و به سینه اش می کوبد تصور کنید. آخرین ضربه را هفته پیش گرفتم. بدون اینکه من مطلع باشم پیپر ام را فرستادن جورنال و منو نویسنده دوم کردن. پروژه ای که 4 سال روش کار کردم. کافیه به ادیتور جورنال یه نامه بنویسم. حداقل براشون سر درد ایجاد می کنم. فقط الان استطاعت هیچ استرسی را ندارم و اونم اینو می دونه.
تولد سی و هشت سالگی اش است. توی یه بار و رستوران که می شه بیرون نشست و مسافت اش از خونه هردومون یکی است قرار می گذاریم. ساعتی که رفتیم، پیش غذا ها نصف قیمت است. تئوری موسیقی می خوند. خواهر یکی از هنرپیشه های معروف ترکیه است. تو محیط روشنفکری بزرگ شده. دارد از اردوغان و حکومت دیکتاتوری اش می گه. داریم سفارش می دیم. وقتی دختری که سفارش ها را می نویسد دور می شود، می گه چرا این دختره شرت کوتاه پوشیده؟ کسی که پاهاش سلولیت داره حق ندارد شرت کوتاه بپوشد. حق ندارد را خیلی غلیظ می گه. دیگه به حرفاش گوش نمی دم. صداش محوتر و محوتر می شه.
At the end of the day you are so happy and proud
طرفدار تیم فوتبال گالاتاسرای است. داریم بازی رئال مادرید و اتلتیکو مادرید را نگاه می کنیم. می گه رئال مادرید 6 تا گل در اولین بازی لیگ اروپایی بهمون زد. می گم خب بدم نیست ببین دارند قهرمان می شن. می خنده و می گه آره مثل س x با سیاهپوست ها می مونه. طرف اگه دیستروی ات هم بکنه، بازم خوشحالی و پرآود که با اون خوابیدی.